از توی سرم چیزی داشت درمیآمد، شبیه به آن چیزی که از سر تام بیرون میآمد وقتی که جری با چوب بیسبال به فرق سرش میکوبید. اما کسی به سرم چیزی نکوبیده بود. جوش بود که داشت بیرون میآمد. چربی و شیرینیای که مصرف میکردم بهنسبتِ تحرکی که داشتم و خوابِ زیادم، بالا بود. باید کاری میکردم. از پزشک میترسیدم. از بیمار شدن میترسیدم. از ناتمام ماندن کارها میترسیدم. نباید مریض میشدم.
تصمیم گرفتم دست به بیست بستهی نسکافه که باقی مانده بود نزنم و آن یک بایکیت را ندیده بگیرم. تصمیم گرفتم آب بنوشم، زیاد و ورزش کنم زیادتر.تصمیم گرفتم دور ماکارانی و قرمهسبزی و هلههولهها را خط بکشم. همهی اینها، این تصمیمگیریها و خطونشانهایی که برای سلامتیام میکشیدم احساس خوبی داشت. احساس میکردم دارم از خودم مراقبت میکنم. همهی اینها نوید یک زندگی طولانی و عاری از بیماری را میداد.
اما ناگهان یادم آمد که من در عمل به تصمیمهایم بهطورِ قابل پیشبینیای سست و بیاراده هستم. گذشتن از خواب و تن به ورزش دادن حتی در همان خواب هم سخت بود. نوشیدن آب را دوست داشتم، اما ننوشیدنِ نسکافه را نه. آن یک بایکیتِ باقیمانده روی کابینت با لطافتِ خاصی صدایم میکرد و دوست داشتم لبیکگویان بهسویش بشتابم و از خوردنش لذت ببرم. از روی صندلی بلند شدم. داشتم به گور زندگیِ طولانی لبخند میزدم و برای خودم سخنرانی میکردم که عشق باید پا درمیونی کنه، تا آدم احساس جوونی کنه. و ادامه دادم که:«مگر من میدانم چهقدر دیگر زندهام؟ آمدیم و همین فردا مردم. دوست ندارم حسرتی بر دلم بماند.»
این شد که راه آشپزخانه را پیش گرفتم. روی کابینت را دیدم. اما خبری از بایکیت یا شیشهی نسکافه که درونش بیست بستهی نسکافه وجود داشت، نبود. سکوت کردم.آن یک چیز داشت بیشتر از سرم بیرون میآمد. دستی رویش کشیدم. خودم را در آغوش گرفتم. یاد پزشکها افتادم و منشیهای نهچندان خوشاخلاقشان. قید بایکیت و نسکافهها را زدم. یک لیوان پر از آب برداشتم و به اتاق برگشتم. روبهروی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:«حالا خودمونیم، نسکافه و بایکیت نبود و نخوردی، پس کاری نکردی عملاً که بگیم اراده داشتی. ولی امشب ماکارانی رو نخور.»
باز بادقت به خودم نگاه کردم. هر سه میدانستیم که نمیتوانم. من و خودم و ماکارانی.