نشسته ام روی مبل، در خانه مادربزرگ. بحث نمیدانم دقیقا از کدام قبرستانی میرسد به گواهینامه ی من. می رسد به گواهینامه ی من و دایی ام می پرسد: که بالاخره گرفتی اش؟ عین احمق ها ذوق زده می شوم. ذوق زده می شوم و خیال می کنم واقعا خبری است. می گوید حالا نشستی اصلا این چندوقت؟ می گویم نه. ماشینمان اتومات است و شاستی است و تنها چیزی است که شبیه پولدارهاست و خلاصه ی کلامش می شود که این نه. تا حالا نشسته ام. بابا به کسی یا لااقل من ماشین نمی دهد.
می پریم و می رویم برای اولین بار در زندگی دور میزنیم. احساس قهرمان بودن بهم دست داده است، احساس آدم هایی که چون توانسته اند ماشین را دو قدم راه ببرند حالا لابد کسی شده اند برای خودشان. دو سه جا البته سوتی می دهم و علی هم از آن پشت جلوی دختردایی ام نمک پرانی می کند.
می رویم و برمیگردیم و دور میزنیم می رسیم به کوچه ای که خانه در آن است. کوچه ی لاغر و باریکی که ماشین چاق به زور از توی آن رد می شود. میخواهم پیاده شوم که دایی ام خودش پارک کند، اصرار میکند که نه خب خودت پارک کن! پارک برعکس است. یعنی مثل همیشه که ماشین سمت راست خیابان است نیست و من ذهنم یک لحظه سفید سفید می شود. آنقدر سفید می شود که چیزی حتی پس ذهنم هم نمی ماند و بنگ. میزنم به علمک گاز توی خیابان.
یک چیزی در قلبم و روحم و مغزم می ریزد. من دوباره همان بی قراری دو ماه پیش می ریزد به جانم. تصور میکنم که هیچ چیز، دقیقا هیچ چیز نمی دانم از رانندگی از این دوبل کثافت بی مصرف و بغض می آید به سرم بریزد. عصبانی ام. دلم میخواهد همه را بزنم. اول از همه خودم را.
کسی خیلی هم نمی گوید فدای سرت. این فضاهای شاعرانه و مردانه فقط برای توی فیلم هاست. فضاهای فدای سرت، فدای یک تار مویت. طوری نشد که ها. کسی خیلی چیزی بهم نمی گوید اما حمایتی هم نمی کند. احساس می کنم دوباره گیر افتادم توی یک حباب. از این گیرافتادگی ها بیزار و متنفرم. از ته ته دل..
احتمالا خودم باید خسارت را بدهم. پول یک ماه دویدن را ... و نمیدانم چقدر بیشترش.
نمیدانم کی و چه وقت.
و احتمالا تا قرار باشد بدهم مغزم قرار است جویده شود...دوباره که یادش می افتم بغض می کنم. کاش هیچوقت این هوس احمقانه گریبانم را نمی گرفت!