بشری سادات·۵ ماه پیشانزوایادداشت نهم (انزوا) یکی از غمهای این چند سال معلم بودن این است که به اقتضای زمانی که میگذرد، بچههایی که خیلی باهاشان رفیق شدهای، آن تاب…
بشری سادات·۱ سال پیشیادداشت های پراکندهامروز که داشتم سر کلاس پنجم ها قصه ی زندگی رستم و زال و سام و سهراب را تعریف میکردم، بچه ها داشتند همگی گوش میدادند. یک جایی از داستان، جای…
بشری سادات·۱ سال پیشرویاواقعیتش اینه، هممون داریم روزهایی رو زندگی میکنیم که فکر میکردیم هیچ وقت نمیرسن، داریم اون روزها رو زندگی میکنیم و باز از تک تک اون روزها خ…
بشری سادات·۱ سال پیشدلستر لیمویی«ولی زمان به عقب برنمیگرده»، این رو گفت و دفتر ابی خال خالیش رو کوبید روی میز، سرم رو از لای دستام بالا آوردم، به چشم های کاسه ی خونش نگاه…
بشری سادات·۲ سال پیشمعلم بودن در عصر پاستیلهای بنفشحتما ی دنیای موازی هست، اینو اون روز سرکلاس گفتم، وقتی همه ی بچه ها داشتن بلند بلند گریه میکردن و بچه ی محبوبم، بی خیال مسخره بازی نمیشد، ب…
بشری سادات·۲ سال پیشلطفا به شارژر متصل شوید!یکی از روزهای پیش دانشگاهی، روزهای دوری که خاطرههایش سف و سخت رگهای مغزم را چسبیده، یکی از بچهها، که آن روزها پشتیبان هم بود، برایم توی…
بشری سادات·۲ سال پیشبدون تو غمگین و با تو محال!من هنوز هم خواب تو را می بینم. و این عجیب ترین اتفاقی است که توی تمام این پنج سال، در شبی که اصلا خیال تو حتی از نزدیکی ذهنم هم گذر نکرده ا…
بشری سادات·۲ سال پیشمعلمِ دیوانه/ من دیوانه ام یا تو بچه؟!این روزها مدام این سوال را از خودم میپرسم، من دیوانه ام یا اینها؟ من که برای علاقمند کردن بیست و پنج تا بچه به ادبیات هرروز اینهمه راه را…
بشری سادات·۲ سال پیشبنگ/دوبلِ کثافتنشسته ام روی مبل، در خانه مادربزرگ. بحث نمیدانم دقیقا از کدام قبرستانی میرسد به گواهینامه ی من. می رسد به گواهینامه ی من و دایی ام می پرسد…