امروز دیدمش، بعد از یک ماه، اتفاقی وقتی بیست دقیقه دوییده بودم و نفسم گرفته بود و خیس عرق و خسته و خیلی قرمز بودم، دیدمش. میخواستم برم ی تف بندازم تو صورتش. نرفتم. چرا نرفتم؟ باید میرفتم نه؟ الان فکر میکنم باید میرفتم. باید میرفتم و بهش میگفتم خیلی بی لیاقتی. خیلی کثیفی. خیلی خودخواهی. چطور یک آدم میتونه اینقدر خودخواه باشه؟ چطور آدم ها میتونن اینقدر خودخواه باشن؟
حالا اگه شاید قصه رو برای ی آدم غریبه تعریف کنم، میگه چیزی نشده که. میگه مهم نیست که. میگه هنوز اتفاقی نیفتاده که. ولی لعنت. من قلبم شکسته. من قلبم داره پاره پاره میشه. من همه ی قلبم داره از هم میپاشه. چون من، من لامصب، من لعنتی، دوباره و از اول دل بسته بودم.
الان خیلی خسته م. خیلی زخمی ام. خیلی بی حوصله م. خیلی کلافه م و خیلی نیستم. خیلی میخوام که نباشم. کاش نباشم.
همین