واقعیتش اینه، هممون داریم روزهایی رو زندگی میکنیم که فکر میکردیم هیچ وقت نمیرسن، داریم اون روزها رو زندگی میکنیم و باز از تک تک اون روزها خسته ایم، غمگینیم از مسیر پیشمانیم و داریم خفه میشویم.
من این ماه رویاهایم را زندگی کردم، مثلا پایان نامه را دفاع کردم، دوست و رفیق هایم آمدند، حمایتم کردند، من قلبم آب شد، کتاب هدیه گرفتم، بغضم گرفت، خسته شدم، خوشحال شدم، زندگی کردم و زندگی کردم، اما حالا یک غمی دارد جسمم و روحم را هرلحظه میخورد.
حالا مینویسم. مجبورم که بنویسم. میترسم و مینویسم. نوشتن آرامم میکند. نوشتن روحم را جلا میدهد. مینویسم. دوباره مینویسم. شاید نوشتن همان شفایی باشد که به دنبالشم.
همین