بشری سادات
بشری سادات
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

معلم بودن در عصر پاستیل‌های بنفش


حتما ی دنیای موازی هست، اینو اون روز سرکلاس گفتم، وقتی همه ی بچه ها داشتن بلند بلند گریه میکردن و بچه ی محبوبم، بی خیال مسخره بازی نمیشد، بچه ها توجهشون جلب میشه، دنیای موازی چه جوریه خانوم؟

لب پایینم رو گاز میگیرم: نمیدونم، یعنی گمونم دنیای موازی هرکسی باید مختص به خودش باشه، دنیاهای موازی نمیتونن شبیه همدیگه باشن… یکیشون میگه: دنیای موازی شما چه شکلیه؟آب دهنمو قورت میدم، از روی میز معلم که نشستم روش پایین میپرم، قدم میزنم میرم لابه لای بچه ها، دستمو اروم میارم پایین و شروع میکنم فرفری موهای یکیشون رو ناز کردن، بعد میگم تو دنیای موازیم من بازم معلمم، بچه ها غرشون درمیاد، خانوم حالام که معلمین، خب ی چیز خاص رو آرزو کنین،

توی ردیف اخر، خودمو بین دوتا بچه ی قدبلندم جا میدم، و سکوت میکنم، سکوت میکنم چون نمیدونم چجوری بگم که چقدر معلم بودن برام رویاییه، رویاییه که ی روزاییم نفسمو میگیره، یکیشون میگه: تو دنیای موازیم شما بازم برامون شعر میخونین..

میگم مطمئنی؟

میگه شک ندارم.

توی تخت در حالی که دارم از گرما میمیرم دراز کشیدم، کتابی دستمه که اون روز توی نمایشگاه، خیلی ی دفعه ای پیداش کردم، وقتی داشتم عقب عقب میرفتم توی شلوغی نشر پرتقال و محکم خوردم به خانوم متصدی که خیلی جوون بود و پیکسل پاستیل‌های بنفش زده بود به مقنعه‌اش، بعد، سرمو برگردوندم و اون کتاب اونجا بود(آخرین روز خانم بیکسبی)، پشتش رو که خوندم ی دفعه ی قطره اشک چکید رو زمین نیمه داغ غرفه، نفهمیدم چی شد، کتابو خریدم و زدم بیرون، امشب یکی از بچه ها، ی عکس رو میکنه از کلاس های مجازی آذر، میخنده میگه خانوم؟ چرا اینقدر تپل بودین اونموقع؟ الان اصلا اینجوری نیستین! میخندم،…

بعد از ظهر نیم ساعت روی‌ دفتر باز زبانم خوابم برد، توی خواب دیدم دارم داد و‌بیداد میکنم و با بغض به مشاور، معاون و‌ مدیر میگم، شماها بعدا میتونین جوابگوی حال بد بچه ی دوازده ساله باشین؟ و توی خواب هم جوابی نداشتن و‌ من میپرم از خواب،

توی گروه بچه ها میزنم خب، شب بخیر ریاضی ندارین مگه؟

و بعد میزنم آه،

یکیشون میگه در سمت تواااام

ادامه میدم: عاه

گروه میترکه، همه میخندن، یکی میزنه درود به معلم پایه!!میخندم و از اسکایپ میرم بیرون،

روی تخت برعکس افتادم و صفحه ی آخر آخرین روز خانم بیکسبی رو میخونم‌ و اشکامو پاک میکنم که روی کتاب نریزه، ماجرای معلمی که ی روزی توی کلاس از ی دنیای موازی و‌آرزوش حرف میزنه،

همین امروز پست اینستاگرامی رو دیدم که روزها پیش درباره ی معلم ادبیاتش نوشته بود،

سرم درد میکنه،

عکس بچه هامو با انگشتم‌ ناز میکنم، در ایوون رو باز میکنم و در حالی که با پرده برای خودم روسری درست کردم نفس میکشم،

بعد اروم نشونه ی کتابو از لاش درمیارم، شایدم به قول ریحانه واقعا کتابا مارو پیدا میکنن!:)


#روزانه_نوشت_های_یک_دانشجو_معلم


معلمدنیای موازیپاستیل‌های بنفش
معلمی که در وطنش هم غریب است/ رفیق واژه ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید