یادداشت دو دلم میخواهد ادم شجاع تری باشم، مثلا یک دفعه بزنم به دل اتوبان، گوشی تلفن را بردارم و به رندم ترین ادم جهان پیام بدهم. توی گروه کتابخوانی بلند بلند حرف بزنم. بزنم تو دهن ادمی که از سمت راستم توی مسیر صاف سبقت میگیرد، تازه دوقورت و نیمش هم باقی است که چرا بهش راه نمیدهم. دلم میخواهد ادم شجاع تری باشم، به فلانی پشت تلفن بگویم، از فلان چیزیم انتقاد نکن. به فلانی دیگری پیام بدهم و بگویم من را شبیه خواهرکوچکترت بدان. توی بمباران بیایم توی اتاقم بخوابم. رندم ترین کتاب های جهان را بخرم. و یک روز تنها بروم شهربازی. اما ادم شجاعی نیستم. مغزم برای گرفتن یک تصمیم ساده، هزاربار به هزارتا چیز فکر میکند. Worst case سناریو ها کارش است. دو سه تا کتاب درباره ی مغز خریده ام و حتی نخواندمش. شاید باید دست از #خواندن بردارم. نمیدانم، چقدر مبهمی بشری! چقدر این روزها مبهمی. ۲۳ خرداد به بعد، همه چیز را در تو پرتر کرد از ابهام. بگذار نفس بکشی بشری. کمی زندگی کن. مهم نیست چطور. #حضور شاید درس اصلی این روزها باشد.
