امروز که داشتم سر کلاس پنجم ها قصه ی زندگی رستم و زال و سام و سهراب را تعریف میکردم، بچه ها داشتند همگی گوش میدادند. یک جایی از داستان، جایی که سهراب با التماس به رستم می گوید: نکند تو پدر من باشی؟ دو سه تا از بچه ها بغض کردند.
یکی از بچه ها گفت یعنی رستم اینقدر نامرد بود؟ گفتم نمیدانم. رستم نامرد بود؟ یا شاید، نامرد هم نبود، فقط از غرورش نمی تونست بگذرد. حتی به قیمت اینکه عشق آن چیزی باشد که جلوی چشم هایش هست. یعنی خواستم بگویم و نگفتم.
دیالوگ ها توی ذهنم شکل می گرفت و برای بچه ها تعریفش می کردم، یک سری هایش را نمیگفتم. بعد رسیدم به آنجا که نوشدار پس از مرگ سهراب می رسد. بغض گلوی خودم را گرفت.
دیشب داشتم تکه هایی از یک سریال نسبتا دوست داشتنی ام را می دیدم، یکی شان گفت: بابا ها کلا مایه ی غصه اند، بودن و نبودنشان هرکدام یک جور.
و من آدمی ام که این تلاقی ها را اصلا نمی فهمم!....شاید هم خودم را به نفهمیدن میزنم. احتمالا نفهمیدن راحتتر از فهمیدن است.
همین و خیلی چیزهای دیگر. خدایا چقدر خسته ام..