کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست/خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست #سعدی
هزارتا ادم بهتر و خوش گو تر و خوش خلق تر بیاور. اصلا همشان را به کمالی و به جمالی آراسته کن. یا از آنها بیاور که ذاتشان خوب است، که اصلا از صدفرسنگی داد میزنند که اینها آدم معرکهایند. خوش اخلاقند، خوش رفتارند. حواسشان هست به تغییر نفس کشیدنت، به اخم پنهانی لای ابروهایت، از آن هایی که حرصت را کم در می آورند، خوش اخلاقند. و همه چیز تمام. میدانی چه می گویم حکما. از آنهایی که منطقت، میداند، بهتر از او را پیدا نمیکنی. میدانی، مطمئنی، شک نداری. ولی تهش، اخرش، دلت هنوز یک قلاب نامطمئنی دارد به یک آدمی، که نمیداند باید چطور این قلاب لعنتی را بکنی. انگار فقط می شود چشمهایت را عوض کنی، بتوانی با چشمهای دیگری که ببینی، ورق برمیگردد. همه چیز عوض می شود. سعدی که شاه عاشقان جهان است، ولی «دوست» اگر دوست باشد، شاید اجازه بدهد چشمهایت عیب و ایرادهایش را هم ببیند. هرچند اینجا مستقیم حرفی از کارکرد «دوست»، نزده، ولی تازگی ها فکر میکنم، بخشی از دوستی دوست، به این است که چشمهایت را باز کند، بعد تو ببینی، این که اینهمه دوستش داری، هزارتا عیب و ایرادهم دارد، من اینها را می بینم، هزارتا بهتر از او هم هست، ولی دوستش دارم، چون اوست. همین. نه چون شبیهش در کمال و جمال پیدا نمی شود. نه.. هرچند شاید سعدی هم با من موافق باشد و اینجا قصه به کمال و جمال نیست، به بودن «او» ست. همین.
