ویرگول
ورودثبت نام
دنیای فَرين
دنیای فَرين
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

13 آذر 1401

قرار بود طی یه برنامه ریزی از قبل مشخص شده برم انباری کفش های کوه بنفش رنگم رو که چندین سال پیش برادرم برای روز تولدم هدیه داده بود رو بیارم کنار لوازم کوه ام قرار بدم تا روز 13 اذر ساعت 6 صبح خونه رو به مقصد ایستگاه 5 توچال ترک کنم و اون بالا چای صبح را با عطر نعنای تازه همراه با چاشنی سرما بنوشم و ساعت ها به تماشای تهران و به ایامی که گذشت فکر کنم ...

همیشه تو این روز به تغییراتم فکر میکنم اینکه نسبت به سال پیش چقدر یاد گرفتم ، چقدر مطالعه کردم ، آیا متعهد بودم به برنامه ریزی که انجام دادم یا نه !

این اواخر عمده تغییراتم درونگرا تر بودنم هست.

زمان بیشتر برای خودم قرار میدم شاید تا چند سال پیش به تنهایی کافه نمی رفتم حتما منتظر وقت خالی دوستان و هماهنگی های دوستانه میشدم ولی الان به محض دیدن جای برای تفکر تنهایی هم میرم .

همیشه بعنوان لیدر، دورهمی های دوستانه رو برای دیدار من مدیریت میکردم ولی الان بعنوان اعضا مشابه سایرین کم فعالیت شدم .

دیگه ناراحت نمیشم از اینکه گاها خواهرم دیر میرسه سر قرار ، سر دعوت شام بعنوان یه ادم بد قول پذیرفتمش :)

تو محیط کار صریح حرفم رو میزنم و طرفدار موضوعات منطقی ام نه احساسی .

مطالعه ام نسبت به سال پیش کمتر ولی حدود 4 ماه بطور مداوم هر روز صبح زود می رفتم محل کارم بطور ثابت حدود 1:30 ساعت زبان میخوندم. دوره خوبی بود !

چندین سال اهمال کاری میکردم در خصوص داشتن استاد زبان ولی امسال تونستم بمدت 3 ماه داشتن استاد داشتن رو تجربه کنم ولی اثر بخش نبود و شایدهم آنچه که فکر میکردم اتفاق نیافتاد ولی تجربه خوبی بدست آوردم و ترجیح دادم به شیوه خودم مدتی سلف استادی کنم :)

بعد از سالها باشگاه ورزشی ثبت نام کردم و 3 روز در هفته بعد از سرکار میرم واقعا لذت بخشه :)

و تغییرات دیگه که شاید سر فرصت بطور موضوعی بهشون بپردازم و بنویسم.

در مجموع با وجود دورنگرا تر بودنم احساس بهتری دارم و این برام خوشایند هست .

اما

روز قبل طی گفتگو با مدیرم اطلاع رسانی کردم که من فردا سرکار نمیام ، گفت بدون هیچ عذر و بهونه ای برای فردا برنامه و جلسه مهم هست که باید حضور داشته باشی راستش خیلی حوصله بحث نداشتم تسلیم حرفش شدم.

صبح ساعت 6 صبح با صدای بارون از پشت بام که مسیر ناودون رو طی میکنه بیدار شدم ، هوا تاریکه دست و صورتم رو شستم قهوه رو دم کردم با شیرینی که روز جمعه از شیرینی مجلسی در خیابان سپهبد قرنی گرفته بودم خوردم طعم قهوه با شیرینی اصلا خوب نیست دوستش نداشتم به خوردن شیرینی ادامه ندادم نصفه رهاش کردم ، از پشت پنجره بیرون رو تماشا کردم همه جا خیسه بارش قطرات بارون رو برگ درخت های پاییزی قابل مشاهده بود ، پیش خودم گفتم قطعا امروز ترافیکه زودتر10 دقیقه زودتر خونه رو ترک کردم ، بدلیل مسیر پر ترافیک دیگه ماشین نمی برم واقعیتش دیگه رانندگی رو دوست ندارم بهونه دارم که پیاده روی میکنم ...

اتمسفر روز خیلی خوب بود بخاطر بارون بخاطر هوای خوب بخاطر قرار گرفتن ادمهای با انرژی خوب و مثبت تو مسیرم و...

همه چی بسیار خوب بود تا ساعت حدود 14.30 تو مانیتور خیره بودم در حال خواندن یک گزارش مالی با صدای آهسته همکارم که پشت سرم گفت " تولدت مبارک " برگشتم وکیک به دست همکارم کمی شوکه شدم برام غیر منتظره بود هم بخاطر شرایط موجود کشور هم بخاطر فوت پدر یکی از همکارانم چند وقتی هست مراسمی برگزار نمیشه ...

پ ن : و این روز رو انتخاب کردم برای آغاز نوشتن ...

احتمالا اشکال و ایرادات ساختار نوشتاری زیاد خواهم داشت ولی مایلم بنویسم و یاد بگیرم ...

به امید روزهای روشن




تولدشروع نوشتنقبول تغییربارونیادداشت های سرکار
تو دلم نقل یه حرفایی هست که بگم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید