ویرگول
ورودثبت نام
امین وحدتی
امین وحدتی
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

روزنامه

پدرم اشتراک اطلاعات و کیهان داشت. با اینکه خانه و محل کار پدر تا روزنامه فروشی پنج دقیقه راه بود اما نه من، نه پدر، هیچ وقت هرروز برای گرفتن روزنامه نرفتیم. روزنامه ها جمع میشدند و هفته ای یکبار راه به خانه ما پیدا میکردند. در آن شهر کوچک که نه کلاس تقویتی بود نه کلاس زبان، روزنامه ها برایم کلاس خواندن بودند. آن فونت های ریز را میخواندم و پر میشدم. گاهی برای واکس زدن کفشها روزنامه پهن میکردم اما بعد از چند دقیقه یادم میرفت واکس بزنم و غرق خطوط روزنامه میشدم. تا روزی که دوچرخه آمد و شد ضمیمه همشهری. پدر آبونمان همشهری شد، آن زمانها که هنوز همشهری پنجاه تومن بود. آقای بهبودی، کتابفروش شهرمان پسرکی استخدام کرده بود که هر روز برای همه روزنامه می آورد. دیگر روزنامه ها تلنبار نمیشدند و هرروز روزنامه جدیدی برای خوانده شدن میرسید. روزنامه ها مقدار زیادی به مغازه آقا( پدربزرگم) منتقل میشد. آقا با روزنامه ها پاکت میساخت و خریدهای مشتری ها را در آن ها میگذاشت. از وقتی یادم هست ما با نان خریدن هم مشکل داشتیم، آقا برایمان نان میخرید. نان ها را لای همین روزنامه ها میگذاشت و با نخ سفید مخصوص لحاف و تشک بسته بندی میکرد و میآورد. آقا کلید خانه را داشت. در را باز میکرد نان ها را در راه پله میگذاشت و وقت رفتن در را که میبست میفهمیدیم آقا رفت. میدویدم دنبالش تا بیاورم خانه. گاهی می آمد اما گاهی نمی آمد و احسان (برادرم) را با خودش میبرد. از آن جاده کنار رودخانه، جاده ساحلی که تا تیر پرآب بود و تابستان خشک میشد. روزنامه های نان هم جذاب بودند. آنها را هم گاهی مینشستم و میخواندم اگر مادر نبود که دعوا کند خرده های نان را ریختی زمین. و خرده های نان بر زمین ریخته میشد.

از میان همین روزنامه ها بود که دانشنامه پدر پیدا شد. بابا دانشنامه را گم کرده بود و چندماهی دنبالش گشته بود. یک روز که به رسم هر هفته یا هرازگاه به دیدن آقا در مغازه اش رفته بود، آقا بعد از پذیرایی از بابا با نان داغ و سیب زمینی تنوری و چای گفته بود؛ دکتر یه کاغذ بین روزنامه ها بود ننداختمش دور ببین به درد میخوره؟ آقا سواد کلاسیک نداشت اما خودش رسم الخطی داشت که دفترش را با ان مینوشت. کاش اثری از نوشته هایش مانده باشد. یا همین روزنامه ها پولهای گم شده عمویم را به او برگرداندند. عمویم وام برداشته بود تا کنار همان رودخانه ای که بالاتر گفتم مدرسه ای بسازد. روزی از خانه بیرون می آید و ماشین را از پارکینگ در می آورد و پول ها را برروی صندوق عقب میگذارد‌ تا برود در راببندد. یادش میرود و پولها همانجا میماند و سوار ماشین میشود و میرود. پول ها و دفترچه اقساط لای روزنامه پیچیده شده بود. کسی آن بسته را پیدا میکند و می آورد مغازه آقا. با چهارمیلیون آن موقع میشد پیکان صفر جوشن سپر خرید. اما مرد آن را برگردانده بود. شاید او هم گرم خواندن روزنامه شده بود تا به مغازه آقا برسد.

اولین بار اسمم در روزنامه برای شاگرد اول شدن در دبستان ایثارگران ولیعصر، چاپ شد. دومین بار شعری نوشته بودم که تنها یک خطش بخاطرم مانده؛ «سرزمین زیتون، بیدرخت و زیتون آتشی گشته که در قلب جهان میسوزد». اما بار سومی در کار نبود. همیشه یکی از کارهایی که دوست داشتم سبزی فروشی بود. بوی سبزی را دوست داشتم و علت دیگرش پیچیدن سبزی ها لای روزنامه ها بود و گره زدنشان با نوار زرد پلاستیکی همان نوارهایی که جشن تولدها هم از دیوار اویزان میکنند و میشد در آن فاصله گره زدن تا دادن سبزی به دست مشتری روزنامه خواند.

همیشه تهران رفتن را در کودکی دوست داشتم. دوست داشتم فامیلی داشتیم و مرا ده روز مهمان میکرد. تهران در سریالهای کودکی همیشه جذاب بود. و همین روزنامه بود که پای مرا برای اولین بار به سینما فرهنگ تهران باز کرد. مسابقه ای در هفته نامه دوچرخه برای انتخاب داور مسابقات فیلم کودک.

و دوچرخه ایده تولید هفته نامه در مدرسه را به من داد و چند شماره ای چاپ کردیم و در مسابقات فرهنگی مقام آوردیم برای مدرسه.

اول دبیرستان دیگر از آن شهر کوچک کوچ کرده بودیم. کتابها و کتابخانه مان همیشه همراهمان بودند. کتابها مثل بچه های آدمند، مثل خانواده که اگر جز این بود نباید در هر اثاث کشی با ما کوچ میکردند . حتی از کشوری به کشور دیگر. پدرم توانست، من اما هر شهری کتابخانه ای جا گذاشتم و پاره های لحظه های زندگی ام را. در میان این کتابها کتابهای دکتر شریعتی نظم خاصی داشتند. و من تازه به بلوغ رسیده با آرمانهای دهه پنجاه آشنا شده بودم و غرق در کتابهای شریعتی. زنگ های دینی معلمی داشتیم که به گمانم صرع داشت، چون گاهی وسط درس دادن خوابش میگرفت. همان زنگها کتابها رو میبردم ته کلاس میخواندم. معلم چند بار مچم را گرفت. در عالم بچگی برای آنکه کتاب جلب توجه نکند رویش را با روزنامه جلد میگرفتم. تنها باری که نمره تک‌رقمی گرفتم درس همین معلم بود. امتحان‌کلاسی ۹ شدم. اما از صرافت خواندن نیافتادم. اینبار تصمیم گرفتم خودم هفته نامه چاپ کنم و هفته نامه ارشاد را با آن لوگوی حسینیه ارشاد در یک صفحه آچهار چاپ کردم اما کسی نخواندش و ذوق انتشارش در من مرد.

در همین دبیرستان کنار در خروجی یک دکه روزنامه فروشی بود. پسر سی ساله ای که عاشق فوتبال بود و به گمانم نامش اصغر بود روزنامه میفروخت. بعد از مدرسه یک ربعی به جلد روزنامه ها زل میزدم و گاهی چلچراغ یا پیک سنجش میگرفتم اما روزنامه های دیگر چنگی به دلم نمیزدند.

دوستی هم داشتم که قبل از دوستیمان، به خواندن روزنامه یالثارات میشناختیمش و از او ابا داشتیم اما شد یکی از ماندگارترین دوستها.

تنها نوستالژی ای که از روزنامه ندارم و آرزوی داشتنش را داشتم دیدن اسمم در میان قبول شدگان کنکور در روزنامه بود.

تهران هم که بودم دکه روزنامه فروشی روبروی دانشکده زودتر از ده صبح باز نمیکرد اما این اواخر دکه ای پایین تر از دانشکده بازشده بود. صبحهای زود پیاده رو را آب میپاشید و روزنامه ها را مرتب میچید و من گاهی دنیای اقتصاد میخریدم و با صبحانه روزنامه را سر میکشیدم.

و آخرین تصویر از روزنامه، مرد شریفی بود بنام آقای امیری که در سه راهی مرزداران روزنامه میفروخت. او اعتماد کرده بود و بی آنکه پول بگیرد روزنامه را میداد و من به محض رسیدن به کلینیک پول روزنامه را برایش کارت به کارت میکردم.

این روزها روزنامه ها در اتوبوس و دانشگاه در دسترسند اما دیگر حال روزنامه خواندن نمانده. غرق در گوشی هایمان در قفس های شیشه ای باغ وحشی زل به آنسوی اسکرین میزنیم تا شاید رهگذری با پیامی خوشحالمان کند. ما در این قفس گرفتاریم و از آنسو فقط سرابی در جریان است. بهترین ساعت های زندگی ام همین لحظات بی اینترنت زندگی کردن است. غرق میشوم در کتاب ها و نوشتن.

من به نوشتن مدیونم اما هرگز کسانی را که لذت نوشتن به زبان مادری را از من گرفته اند نخواهم بخشید.

———————————————————

پ. ن: بستن در به هنگام ترک خانه در زبان ترکی فعل بخصوصی دارد. یکی از افعالی که دیگر کم کم استفاده از آن کمرنگ شده. ایشگیل‌له‌مک. این فعل من را همیشه یاد در کرم قهوه ای خانه آنا( مادربزرگم) می اندازد. هر وقت خانه ی آنا بودیم آنقدر شلوغ بود که روزی چندبار این فعل در مکالمات رد و بدل شود.

پ.ن: این سطور در اتوبوس تحریر شدند.


هفته نامهروزنامهروزنامه اطلاعات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید