این ماجرایی که تعریف میکنم مال تابستان سال ۱۳۹۰ میباشد که اون سال من و رفیقام ۱۸ ،۱۹ ساله بودیم.
یکی از دوستانم به نام میلاد تازه گواهی نامه گرفته بود و چون خیلی ذوق داشت تصمیم گرفت من و به همراه دوتا رفیقامون به نام هاتف و عرفان رو بیرون ببرد ،ماشینِ باباش رو برداشت ، دنبالمون اومد و ما رو به پارک ملت برد بعد از کلی حرف و خنده دیگه هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم .ماشین سوار شدیم و در حین راه میلاد راه رو گم میکنه و مجبور میشه از ماشینِ کناری که پژوی درب و داغون بود بپرسه که ای کاش نمیپرسید، نارمک از کدوم طرف باید برم؟ راننده با دست اشاره میکنه که پشت سر من بیا و میلاد پشت سرش راه افتاد و به محض اینکه میلاد آدرس رو پیدا کرد برای تشکر از یارو براش بوق زد و گازش رو داد.بعد از چند ثانیه توی تاریکی دیدیم یه نفر مدام داره از پشت چراغ میزنه اول فکر کردیم کسی میخواد سبقت بگیره ولی تا برگشتم و میلاد از آینه نگاه کرد متوجه شدیم این ماشین،همون ماشین درب و داغون هست که چراغ میزنه و به میلاد میگه بزنه کنار ،میلاد تعجب میکنه و میگه یعنی چیکار داره با ما؟! میلاد میزنه کنار و اون یارو جلوی ماشین میلاد نگهداشت،میلاد پیاده شد که ببینه یارو چی میخواد؟با او صحبت کرد و با حالت آشفتگی برگشت سمت ماشین و نشست ،همه به میلاد نگاه کردیم و گفتیم چی شده؟ میلاد گفت یارو میگه چون آدرس دادم باید پول بدین. هاتف که جلو سمت شاگرد راننده نشسته بود سینه اش رو سپر کرد گفت وااا یعنی چی؟برای اینکه آدرس داده باید پول بگیره؟!نگران نباشین بچه ها من میرم باهاش صحبت میکنم.با حالت سینه سپر شده رفت سمت ماشین درب و داغون و به ۵ ثانیه نکشید مثل موش کوچولو شد برگشت ونشست و در رو بست و گفت نمیدونم چی بگم هی دستش رو میکوبید به هم .من به میلاد گفتم میلاد ولش کن دنده عقب بگیر و بریم .میلاد استرس گرفته بود و ترسیده بود گفت نه نمیشه بعد دید چاره ای نیست گفت باشه آروم دنده عقب گرفت اما اون راننده سریع پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد ما پیاده شدیم یهو هاتف جوگیر شد و به یارو گفت سیگار میکشماااا یهو همه مون خشکمون زد و بعد من خنده ام گرفته بود از حرفِ هاتف که چه ربطی داشت و رفتم توی ماشین نشستم ده دقیقه ای گذشت دیدم دعوا و بحث ها تموم نمیشه ، فوری در رو باز کردم و پیاده شدم چنان نعره ای کشیدم که درخت ها از وحشت برگهاشون ریخت ولی یارو نترسید و داشت میومد سمتِ من ،منم از ترس سریع رفتم توی ماشین و درب رو قفل کردم.دیگه عرفان با کلافه و عصبانی گفت بسه دیگه اه!!از توی کیفش به اشتباه پنجاه هزارتومن انداخت کف زمین ،میلاد که متوجه شد عرفان حواسش نیست زد توی سر خودش و پول رو برداشت گذاشت توی جیب عرفان و به عرفان گفت برو بشین توی ماشین داری پنجاه تومن میدی بهش و بعد دو هزار تومن به راننده داد و راننده رفت سمت ماشین قراضه اش و میلاد هم سوار شد و از کنار راننده رد شدیم که دوباره هاتف سینه اش رو پهن کرد و نمیدونم به راننده چه فحشی داد و میلاد به یارو نگاه کرد و گفت حلالت نمیکنم که یهو راننده زنجیر بهمون نشون داد هاتف دوباره از ترس مثل موش شد و به میلاد گفت برو برو خدا به ما رحم کرد که با اینکه میلاد تازه رانندگی یاد گرفته بود ماشین رو خاموش نکرد وگرنه معلوم نبود با زنجیرِ یارو قرار بود چه بلایی سرمون بیاد.
این هم خاطره ی گواهینامه گرفتنِ دوستم .