بگذار از وداع بگویم،
وداعی که نه در کلمات میگنجد، نه در فهمِ خاکیان،
وداعی که چون سایهای سرد، بر پیشانیِ عشق افتاد.
کس نمیداند، اما بود و نبود به دقیقهای درهم شکست؛
ساعتی که چرخش عقربههایش صدای اندوه بود.
رفتن تو، پایانِ مسیری نبود، آغازِ گمشدهای بود،
گویی شاخهای از درختِ جانم شکسته باشد،
و ریشههایم در زخمِ خاک فرو بروند.
تو تنها از من دور نشدی،
بلکه از خورشیدِ جهانم گریز کردی،
و اکنون، تمامِ آسمان،
سایهای کبود است برای دلی که خورشیدش را گم کرد.
آری، تو رفتی،
اما رفتن تو ساده نبود؛
مثل باد نشناخته نبودی که تنها بوزد؛
تو طوفانی بودی که مرا کندی،
بیرقی بیسرزمین، در برهوتِ روزانهها.
لبانت هیچ نگفت،
اما صدایت برای همیشه درونِ گوشِ شبم میپیچد.
آیا ستاره با آسمان خداحافظی میکند؟
آیا ماه، شبهای تاریکش را ترک میگوید؟
اما تو، آن ناممکن را ممکن کردی؛
رویا از خواب بلندم برخاست
و خیال، پرندهای شد که دیگر هرگز باز نخواهد گشت.
وداع با تو،
چون جامِ شکرآلودی بود که زهر زیرش نهفته است،
چون درختی که در بهار بیخزان میپژمرد.
در تمام این حادثه، جهان خاموش بود،
تنها برگها نجوا کردند،
و باد میان انگشتان زمان لغزید
تا مویهی درختی را بر خاک بشنود.
نه! نگوییم وداع،
آنچه بین ما گذشت، بیش از واژهها بود.
تو همچون آبی روان بودی، گریزی که اسیر نمیشود،
و من چون سنگ بر این ساحل،
سالها نشستهام تا لمس دوبارهات را به یاد بیاورم.
و اکنون، این لبخند از یادرفتهات،
چون خورشیدی است در پشت کوهی که هرگز از آن عبور نمیکند.
هر بار که شعاعی از خاطرت به یادم میآید،
در جانم هزاران آتش شعلهور میشود،
ولی تنها خاکستر بر جای مینهد.
آیا این وداع، پایانِ راه است؟
یا باز ایستادهایم بر گهوارهای از تقدیر،
که میچرخد، باز و باز...
شاید روزی، جایی،
در گوشهای از ابعادِ بیزمان،
دوباره به هم برسیم،
دوباره شاخهام بر ساقهی تو سبز شود،
و آنچه در خاک خفته،
بهارِ دوباره را ببیند.
شاید وداع، تنها خوابی است که حقیقتش بیداری