
پنج سالم بود که چهار عدد بذر آفتابگردان، گوشه ی باغچه کاشتم.دقیقا همان گوشه ای که چون شیر آب آنجا بود و گاهی کف و روغن حاصل از شستن دیگ ها آنجا جمع میشد. خانم جان هیچ بذری نمی کاشت؛چون امیدی به سبز شدنش نداشت.اما من بذرها را کاشتم،ایمان داشتم که هیچ عاملی نمی تواند جلوی زایش در طبیعت را بگیرد.بیست روز بعد،وقتی که تقریبا ایمانم سست شده بود و هیچ زایشی مرا به وجد نمی آورد،یکی از بذرها جوانه زد.حالا دوباره دنیا در مدار ایمان من به زایندگی زمین می چرخید.بعد از آن هر بوته ی رز و هر شاخه ی گل سرخی که غنچه می کرد،هر پیچکی که غرق گل می شد من را سر ذوق می آورد.من به زایا بودن بذرها ایمان داشتم و از همان رو بود که من تنها دختر کلاس دومی بودم که توانستم بذر زبان گنجشک هایی که مدرسه به ما داده بود را سبز کنم.من از همان پنج سالگی آماده ی مادر بودن شده بودم.من مراقبت کردن را بلد بودم.صبر کردن برای به ثمر رسیدن را آموخته بودم.

نوجوان بودم که هیاهوی کر کننده ی گفتگوی تمدنها گوش نسل جوان را کر کرده بود.نسل من در خفقان کمیته و بگیر و ببندها و سنت و دین اجباری، دنبال یک تریبون بودند برای فریاد و یک روزنه برای فرار از جامعه و خانواده ی سنتی و لجباز و پایبند به اصولی که دیگر وجود نداشت. رویای گفتگوی تمدن ها شد تیر توی کمان و گلوله ی توی اسلحه ای که در تابستان داغ ۷۸ سینه ی تنگ و دل پر آشوب جوانان را نشانه گرفت و جان های جوان بودند که با ندای حیدر حیدر زیر ماشینهای سرکوب له می شدند و از بلندی ها به پایین پرتاب می شدند.همه ی آن هایی که شریک دزد بودند و رفیق قافله،جان ها را به تاراج بردند و داغ و ننگ اصلاحات!!!را به دل نسل ما گذاشتند.
نسل من از یک سوراخ دوبار گزیده شدند.ما از هول حلیم افتادیم توی دیگ.ما فرق مار و ریسمان سیاه و سفید را تشخیص ندادیم.سال آخر دانشگاهم بود که دوباره اصلاحات با رنگ سبز مخملی،چشم نا امید نسل من را نوازش داد.دستبند سبز به دستهایش بست و با زبان نرم و وعده های دروغین کشید به مسلخ!ما از هیچ،مطالبه گر همه چیز بودیم.ما ترسیدیم و متعصبانه چسبیدیم به طناب پوسیده ی اصلاحاتی که توهمی بیش نبود.ما از درختی که ریشه اش پوسیده بود ؛انتظار به بار نشستن داشتیم.ما به کاهدان زدیم.اما بگذار خیالت را راحت کنم!من هیچوقت به جریان نرم اصلاحات نپیوستم.آقاجان همیشه دستم را گرفت و حافظه ی تاریخی ام را قلقلک داد.نگذاشت یادم برود که ایدئولوژی پوسیده،دموکراسی نمی زاید!

۲۷سالم بود و یک زندگی در درون من شکل گرفته بود.اما این بار قدرت زایایی و زنانگی ام،فقط شگفت انگیز نبود.کمی ترسناک بود و گنگ.این بار،این زمین نبود که بار یک رشد و زندگی را به دوش می کشید.این من بودم با یک تن نحیف و ذهنی آشفته که مسئولیت به سرانجام رساندن یک جوانه را به عهده گرفته بودم.تو روز به روز بزرگتر می شدی و من بیشتر دچار دلشوره می شدم.دلم می خواست صدایم را بشنوی و از تو بپرسم که آیا نشستنت در دلم به میل خودت بوده است؟آیا من خودخواهانه تو را به زندگی وادار کرده ام؟ اصلا به دنیا آوردنت در این جغرافیا و در این تاریخ وامانده ی ایران کار درستی است؟ منی که تمام این روزها را به چشمخود دیده بودم؛روا بود که اینگونه خودخواه باشم؟اما از طرفی شوق دیدنت و در آغوش گرفتنت و مادری کردن برایت مثل یک ابر سفید می نشست روی این افکار و برای لحظه ای کوتاه حالم را خوب می کرد.

راستش لحظه های قد کشیدنت مصادف شد با روزهای سخت تر و سیاه تر ایرانم.تو هفت سالت شد و هواپیمای اوکراینی را زدند و من برای تمام کودکانی که همسن تو بودند بارها گریه کردم.پدر راستین گفت که او میخواست یک مخترع باشد و یادم آمد که تو هم آرزو داری یک کاشف باشی و دارویی کشف کنی که پدر بزرگ را زنده کند و عمر ابدی به من بدهد و پدرت را جاودانه کند و باز هم گریه کردم.
عکسهای قربانیان را نگاه کردم و هر جا که یک عکس دونفره ی مادر و فرزندی دیدم اشک ریختم. غم کودکان دنیا دلم را ریش می کرد.حالا انگار من مادر تمام کودکانی بودم که شبیه تو فکر می کردند و مانند تو می خندیدند.به یاد گرسنگی کودکان آفریقا می افتادم و غذا توی گلویم گوله می شد و می چسبید به بغضی که می خواستم از چشم تو پنهانش کنم و راه نفسم را می بست.یاد آن کودک سوری می افتادم که میگفت وقتی بروم پیش خدا به او می گویم چه ها که بر سر من نیاوردید و نفسم به شماره می افتاد. تمام آن کودکان، تجسم معصومیت تو بودند برای من.
هر روز که ابر سیاه فلاکت و بیچارگی بر سر آسمان آبی ایرانت سایه افکند،خودم را محکوم کردم به خودخواهی و در خلوتم از تو بابت وادار کردنت به تحمل این شرایط پر تنش عذرخواهی می کردم.

تو زاده شده بودی،در مکان و زمانی که شاید اشتباهی بود.جغرافیا تو را مجبور کرده است به اندیشیدن در مورد مسائلی که فرصت کودکی کردن را از تو گرفته است.این جغرافیای لعنتی،آینده ات را به بازی گرفته است.آینده ای که من برایش نقشه ها دارم.
هر بار که ناتوان از تلفظ صحیح کلمات عربی،کتاب را روی میز می کوبی و با همان سؤالهای همیشگی زل می زنی توی چشمهایم،هر بار که خسته از روزها و لحظه های بی ثمر آموزش و مدرسه به خانه می آیی و زحمت رفتن همان راه اشتباهی که به مادرت تحمیل شد را به دوش می کشی، از خودم بیزار می شوم.هر بار که بی آبی و بی برقی امانت را می برد و ناسزا می گویی حق ندارم که از تو بخواهم که آرامشت را حفظ کنی.تو در میانه ی تشنج و درد و ظلم و سیاهی قد می کشی و حق داری که نا آرام باشی.حق داری که پاسخی برای تمام چراهایی که در ذهنت هست پیدا کنی،پیدا کنم،پیدا کنند!!!
امیدوارم آینده برایت آنقدر روشن باشد که هیچ گاه نخواهی از من بپرسی که چرا تو را به دنیا آوردم؟!!!
