Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodi
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

زخمهایی که نشمرده ایم!!!


دو سال پیش دقیقا در همین روزها شروع کردیم به تغییر دکوراسیون خانه!توی این ۱۵سال زندگی مشترک هر بار که نقشه ی تغییر را در سر می پروراندیم یک عاملی مانع عملی شدن رویای دم دستی مان می شد.یا کفگیرمان به ته دیگ می خورد یا تقدیر یاری مان نمی کرد.در هر حال دل به دریا زدیم وشروع کردیم.هر قسمتی از خانه که نو می شد انگار جانی به جان من اضافه می شد.منی که هنوز سرفه ها و خس خس سینه ی کرونا توی جانم مانده بود و تنم رنجور بود؛قوی شده بودم.از صبح علی الطلوع تا آخر شب سرپا بودم و خم به ابرو نمی آوردم.


بعد از یک هفته کار بی وقفه ، وقتی که داشتیم پرده های نو را نصب می کردیم.همسرم خبر مرگ مهسا را برایم خواند.تمام خوشحالی ام در یک چشم به هم زدن به باد رفت.دیگر هیچ چیز زیبا و هیجان انگیز نبود.خشمگین بودم.دوباره سرفه ها آزارم می داد و سینه ام سنگین شده بود و نفس کشیدن برایم سخت بود.


به سرعت سراغ گوشی خاک گرفته ام رفتم و اخبار را چک کردم.هر خبر،هر عکس،هر واکنش ،تیری بود به قلبم.دلم می خواست همه چیز را نیمه کاره رها کنم و فریاد بزنم.خاطرات تلخ روزهای آبان ۹۸برایم زنده شد.خبرها حاکی از این بود که مردم خشمگین هستند و به خیابان آمده اند.دلم شور می زد.یقین داشتم اتفاق بزرگی در راه است.هیجان داشتم.یک هیجان غریب.پاهایم سست شده بود و قلبم دچار آریتمی شده بود.


ناچار به هم ریختگی های خانه را سامان دادم، اما دلم به کار نبود.سینه ام خس خس می کرد و سرفه هایم بیشتر شده بود.بر خلاف چند روز قبل، زیر سقف و روی کاناپه ی قدیمی که دراز می کشیدم؛در و دیوار را دنبال ایراد احتمالی نمی کاویدم.حالا فقط خشمگین بودم و غمگین.


توی این دوسال در غم و خشم خیلی از مادران شریک شدم.پا به پای آنها خشمگین شدم و فریاد زدم.لعن ونفرین فرستادم و دادخواه بودم.توی این دو سال هر بار که توی چشمهای مظلوم ابولفضل خیره شدم دلم لرزید. گاهی آنقدر دلتنگش می شدم که گویی خودم زاده بودمش.


نسبت به قبل تر ها حضورم در جامعه و میان مردم کمرنگ تر شده؛ ولی هر باری که ناچار به کوچه و خیابان می روم شاهد تغییرات بزرگی هستم.باور و نگاه مردم به حقوق خودشان و آنچه که از خودشان و دیگری می خواهند،تغییر کرده است.این یعنی نوید یک تغییر اساسی تر.تحولی که شاید نه یکباره که به مرور اتفاق خواهد افتاد.




امروز بعد از بهبودی جزئی آنفولانزای فصلی و با وجود همان سرفه های لعنتی، دستی به سر و گوش خانه کشیدم و یادم آمد که چند سال پیش تغییرات کوچک در ریتم زندگی حالم را خوب می کرد.راحت تر می خندیدم و ساده تر خوشحال می شدم.اما حالا دلم تغییر بزرگ تری می خواهد.تغییری که دنجی و خوشحالی واقعی را توی رگهایم تزریق کند.آسودگی راستین.آرامشی که پایانش طوفانی نباشد.


آرامشی از جنس آزادی و زندگی!!!



زن زندگی آزادیمادران دادخواهتغییر
تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید