میگفت:ننه جان خدا رو خوش میاد اینهمه جوون فدای دوتار موی یه دختر بشن؟خب بابا یه لچک بیندازید سرتون و خلاص!اینهمه دنگ و فنگ ندارد که .مگر ما یک عمر چادر چاقچول کردیم مردیم؟
ننه جان پیرتر از آن بود که بداند که حقوق زن یعنی چه؟
او نمیدانست که همراه زلفهای روشنش روزهای روشنش هم رفت زیر چارقد تعصب!
او خبر نداشت که وقتی گفتند به مهر معلوم تو را به نکاح زوج در می آورم، به اوارگی سالهای تنهایی اش بله گفت!
کودک ده ساله را چه به دانستن این خزعبلات!
او الان هم خیلی چیزها را نمیداند!میگوید :ننه همین یک وجب جا برایم بس است.مگر از دنیا چه میخواهم؟
او نمیدانست که حسرت مسافرتها و گشت و گذارها و رقصیدنها و خواندنها و خندیدنهای از ته دل شد چروکهای عمیق زیر چشم و کبودی دور چشمهای میشی اش!
برای او که نمیدانست غم مردم ،همان چهار تار مو نیست چگونه از خشک شدن دریاچه ها میگفتم؟
چگونه از زاینده رود و میانکاله وجنگلهای هیرکانی میگفتم؟
چگونه میگفتم که هر یک از این حنجره ها یک درد را فریاد میزند!
دردهای عمیق و قدیمی!
میخواستم بگویم زخممان سر باز کرده ننه جان!
زخم چوب حراج زدن بر خلیج،زخم خزر تکه پاره!
درد نان و غم بی عدالتی ها سوز میدهد !
ننه حوصله نداشت.حوصله ی ننه پای کودک همسری اش،مهریه ی ناچیزش،آوارگی آخر عمری اش،آوازهای توی پستویش تمام شده بود!
ننه همه ی حسرتهایش را پیچیده بود به چادر چاقچولش و یدک میکشید!ننه حتی در قبر هم باید لچک بپوشد!
آسیه محمودی