مادر،موهایش را حنا گذاشته بود و نشسته بود پشت به آفتاب اول تابستان و با وسواس نعناهای شسته شده را روی ملحفه ی گلدوزی شده ی جهازش پهن میکرد.آفتاب بوی حنا را تند و تیز و تفت داده شده،تحویل پره های بینی من می داد و دلم را آشوب می کرد.
پدر روی نیمکت چوبی زهوار دررفته نشسته بود و روزنامه ی کیهان را ورق می زد.ته سیگارش را توی زیر سیگاری له کرد و شربت سنکنجبینش را سر کشید و همانجا دراز کشید.روزنامه را گذاشت روی صورتش تا مگس ها، مزاحم چرت ظهرگاهی اش نشوند.
روی پله های نمور ایوان نشسته بودم و زل زده بودم به مادر.ترکیب حنا وعرق تا زیر گردنش شره کرده بود و ظاهرا مادر را کلافه کرده بود.این را از چین عمیق بین دو ابرویش و چهره ی برافروخته اش فهمیدم.
خانم جان ،انگشتها و کف پای سفید و لاغرش را حنا می مالید.او اعتقاد داشت لحظه ی مرگ دست و پاهایش باید به سرخی شقایق باشد.می گفت:به بهشت راهت نمی دهند اگر حنا اندود نباشد دست و پا و موی سرت!
خانم جان که در بستر مرگ بود و مثل مجسمه به یک گوشه زل زده بود؛مادر با هول و ولا پودر حنا را توی اب جوش حل کرد و مالید روی موهای سفید مادربزرگ!انگشتها و کف پایش را هم حنا مالید. خانم جان انگار که بوی حنا به مشام بی جانش خورده باشد لبخند زد و چشمهایش را روی هم گذاشت.بعد از دور روز بی خوابی حالا خوابیده بود و خواب بهشت را می دید.
خانم جان مرد و مجوز ورود به بهشت را داشت.دست و پایش به سرخی شقایق بود و موهایش نارنجی و براق!
در زدند. به رسم کودکی هایم به سمت در دویدم .در حیاط برایم غریب بود.دستهایم بزرگ بود و قدم بلند تر.برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.همه چیز تغییر کرده بود.اثری از پدر و مادر و نیمکت و درخت گیلاس و ایوان نبود.حیاط و باغچه کوچک شده بود و حالا روی خرمالوهای درخت گوشه ی حیاط سی متری برف نشسته بود.
در یک چشم به هم زدن قد کشیده بودم و موهایم سفید شده بود.رخت عزا تنم بود و زیر بارش بی امان برف،روی یک قبر که گویا مزار پدرم بود شیون می کردم.نوزادی که فکر میکردم فرزند من است مایوسانه نگاهم می کرد.
پدرم از برف و بوران و سرما متنفر بود و حالا عده ای با بی تفاوتی تمام او را زیر خروارها خاک و برف دفن کرده بودند.
نوزادم را در آغوش کشیده بودم و با حالتی تکیده، در صندلی عقب اتومبیلی که نمیدانستم مال کیست گریه می کردم.پدرم در حالی که سرخوشانه به سیگار بهمنش پک می زد؛ دست روی شانه ی نحیفم گذاشته بود و دلداری ام می داد.تنش بوی خاک خیس و سدر و کافور و سیگار می داد.چشمهایش می درخشید.دیگر خبری از ناخنک توی سفیدی چشمهایش نبود.نوزادم را بوسید و موهای جوگندمی اش چانه ی خیسم را نوازش داد.
دستهای گرمش را گرفتم توی دستهای بی جانم.توی چشمهای قهوه ای اش زل زدم.
_تو از سرما متنفر بودی اما ما تورا زیر برف وخاک سرد و سیاه جا گذاشتیم!
پدر خاکستر سیگارش را از سر آستین کت خاکستری اش تکاند و لبخند زد.دستش را گذاشت روی گونه ی خیس و سردم.دستهایش بوی نان تازه می داد
_ببین!دستهایم گرم است و پاهایم بر خلاف همیشه داغ است.
کفشهای چرمی اش که پارسال برای عروسی نوه ی پسری اش خریده بود را در می آورد.دیگر جورابهای پشمی دست باف ،پایش نیست.سرانگشت های پایش کبود نیست و گوشه ی ناخنش توی گوشت فرو نرفته!
_اما تو مرده بودی.بی تابی های مادر را ندیدی؟مادربزرگ را ندیدی؟داشت برایت قرآن می خواند!
صدای حزین مادربزرگ توی سرم می پیچد.یاسین می خواند و ضجه می زند!بوی دستهای عرق کرده ی حنا اندود شده به مشامم میخورد و عوق می زنم!
یادم می افتد روزی که مادربزرگ مرد، پدر مثل یک کودک شش ساله گوشه ی خانه نشسته بود و اشک می ریخت.دلم برای پدر می سوخت.اشکهایش، چینهای زیر چشمهای روشنش را خیس کرده بود و کیسه ی گوشتی زیر چشمهای پف آلودش متورم تر شده بود.
حالا مادربزرگ نشسته بالای سر پدر و گریه میکند. با هق هقش سر و ته آیه ها را می خورد و بادستهای حنا بسته اش پیشانی پدر را نوازش می کند.
پدر روی پیکر بی جان خودش خاک می ریزد و برف.انگشتهای دستش از سرما کبود شده.بیل را می گذارد زیر بغلش و سیگار را گوشه ی لبش.دستهایش را به هم می مالد و دوباره به سیگاری که حالا خاموش شده پک می زند.سیگار تسکینش نمی دهد.با عصبانیت و کلافگی ته سیگار را پرت میکند و دوباره خاک و برف می ریزد توی گودالی که قبر خودش است.گریه می کنم و نزدیک تر می روم.دستهایش را می برم سمت دهانم و ها میکنم.دستهایش بوی صابون می دهد.بخار دهانم یخ می زند و برف می شود ومی بارد روی پیکر پدر!
با کام تلخ و دل آشوبه و بغض فروخورده از خواب بیدار می شوم.هوا روشن است و داغ.گونه هایم خیس عرق است و دستهایم را مشت کرده ام.رد ناخن هایم روی کف دستم افتاده و سوز می دهد.
پاییز است و هوا زودتر از موعد سرد شده است.
حالا بیدارم.برف بی امان می بارد و پدر را زیر خاک و برف دفن می کنند.انگشت های پایش کبود و دستهایش سرد است.
روی سنگ مزار مادربزرگ برف نشسته است.قبرستان بوی نان تازه می دهد.
گریه می کنم.مادربزرگ قرآن می خواند انگار!
پدر آواز می خواند...
_جان جهان دوش کجا بوده ای؟
نوزادم بی تابی می کند.برف بی امان می بارد.
همه جای قبرستان پر از ته سیگارهای بهمن است.نفسم بند آمده از دود سیگار!
انگار پدر، کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.هرگز نگفته ام که بادهای موافق، دود سمی سیگار را با قساوت به صورتم می کوبد!