ویرگول
ورودثبت نام
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodiتا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodi
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

من دچار خفقانم!!!


کودک بودم انگار؛ شاید هم نوجوان.هر چه که بود، فضای خانه برایم دلچسب بود.هنوز هیچکدام از اعضای خانواده از بینمان نرفته بودند و خانه بوی زندگی می داد.

مشق می نوشتم.خودکارم آبی بود؛ ولی سیاه می نوشت.توی یک مسئله ی ریاضی گیر کرده بودم و کلافه بودم.خواهرم ظرف می شست که صدای هق هق و گریه های ملتمسانه ی یک کودک توی حیاط خانه پیچید.پدرم فریاد خفه ای کشید و پا برهنه دوید توی حیاط.

پشت سر پدرم من و خواهرم هم دویدیم توی حیاط. دیدم زنی که پوشیه زده بود به صورتش، با سرعت به سمت در دوید.درخت گردو غیب شده بود و جایش یک کپه هیزم چیده شده بود و از زیر چوبهای نیم سوخته صدای ناله ی کودک می آمد.دست بردم زیر چوبها و کودک را کشیدم بیرون!

بدنش گرم بود و خیس.ملتمسانه توی چشمهایم نگاه می کرد و آه می کشید.لباسهای کودک را در آوردم و او را انداختم توی حوض.از تن کودک بخار بلند می شد.کودک انگار که خنک شده باشد،لبخندی از سر رضایت زد و دستهایش را به سمتم دراز کرد.در آغوش گرفتمش.خوب که نگاهش کردم،دیدم یک طرف صورتش ماه گرفتگی دارد و چشمهایش ورم کرده است.لاغر و رنگ پریده بود و لبهایش خشک و کبود بود.به گریه افتادم.می خواستم دوباره در آغوش بگیرمش که احساس کردم جانی به تنم نمانده و گریه ی بی امان تمام نیرو و توانم را گرفته.


کودک را به خواهرم سپردم و روی تخت چوبی ایوان دراز کشیدم.به آسمان نگاه کردم.یک عقاب طلایی با بالهایی به پهنای حیاط خانه پرواز می کرد.یادم آمد من فرزندی دارم که عقابها را دوست دارد و در آسمان تمام نقاشی هایش،یک عقاب طلایی ،می درخشد!


دلم برای فرزندم تنگ شد.تمام خانه را به دنبالش گشتم.دلتنگ یار بودم و نداشتمش.زانوهایم را بغل کردم و بی صدا اشک ریختم. به دستهایم نگاه کردم.کوچک بودند و کودکانه. این ها دستهای یک مادر نبود!گریه می کردم و می دانستم تمام این ها در عالم خواب اتفاق می افتد.با قدرت هر چه تمام پلک زدم تا از خواب بیدار شوم.


بیدار شدم و اولین تصویری که دیدم صورت معصوم فرزندم بود.گویا نصفه های شب از تنهایی یا ترس، به آغوشم پناه آورده بود.یاد کودک توی رویای شبانه ام افتادم و بغض کردم.فک و گلویم درد می کرد.انگار تمام بغض های دنیا آوار شده بودند توی گلوی متورمم.


به رویا یا کابوسم فکر کردم.آن کودک که بود؟چرا اینقدر واضح همه ی جزئیات این رویا توی ذهنم نقش بسته؟

آن کودک افغان بود.آن کودک برای من نماد خاورمیانه بود.آن کودک آواره و بی پناه،خودم بودم.تو بودی!کودکان رها شده بودند.زنان و مردانی که در دل آتش جنگ و فقر و تبعیض رها شده اند.آن زن(شاید مادر) همان هایی بودند که با طناب پوسیده ی ایدئولوژی و ایسم های نفرین شده،ما را به فردا امیدوار کردند و وسط کار زدند زیر تمام کاسه کوزه ها و ما را میان برزخ رها کردند.



کودک رویای من نجات پیدا کرد،خنک شد،خندید؛اما او طعم تلخ رها شدگی،شکنجه و بی کسی را چشیده بود.او لبهایش خندید؛اما چشمهایش نه!


روزهای ما،ما مردمان خاورمیانه بازیچه ی دست خودی ها و غیر خودی ها شد.از همه جا رانده شدیم و هر روز بیشتر از دیروز فهمیدیم که جز خودمان،هیچکس به فریادمان نخواهد رسید.


یک روز خاورمیانه روی خوش خواهد دید؛یک روز لبهایش خواهد خندید اما چشمهایش نه!چون زیر خاکش،کودکانی آرمیده اند که دنیا به آنها یک سرخوشی ساده ی کودکانه بدهکار است.به مردانش یک روز بدون جنگ و فقر.به زنانش یک روز بدون تبعیض و شکنجه و ترس.










خاورمیانهآزادی
۲۸
۲۲
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodi
تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید