ویرگول
ورودثبت نام
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodiتا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodi
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

پله پله تا ملاقات خدا!!!

هوا سرد است و ابری.قرار است برف ببارد یا شاید باران!مادر با اجبار کاپشنم را تنم می کند و من شاکی از اینکه پیراهن مخمل قرمزم، زی کاپشن چروک می شود، اخم می کنم! آقا جان سیگار خاموشش را که گویا وقت نکرده روشن کند،گذاشته گوشه ی لب و زنجیر چرخ را گرفته دستش و بی وقفه غر می زند.(شاید اگر سیگارش روشن بود کمتر غر می زد.)مادر اخمهایش توی هم می رود و کرم پودر گچی اش لای چینهای بین دو ابرویش می ماسد و چیزی زیر لب زمزمه می کند که باعث میشود من هم از آقاجان دلخور شوم!
خواهر بزرگه ساکها را تحویل برادرم می دهد که توی لندرور دیفندر سبز جا دهد.مادر نمی گذارد کفشهای تق تقی قرمزم را بپوشم و می گوید که پاهایت توی ماشین یخ می کند و باید پوتینت را بپوشی و فردا موقع عروس برون آنها را می پوشی.

پدر زنجیر چرخها را به کمک برادرم می بندد و باز به جان یکی که احتمالا خانواده ی مادرم هست غر می زند.من و خواهرها خودمان را روی صندلیهای لق و سرد عقب که روبروی هم قرار گرفته اند جا می دهیم. چرم روی دو تا از صندلی ها پاره شده و اسفنجش شبیه شن سفت به اطراف ریخته است.زودتر از بقیه می روم و روی صندلی سالم می نشینم تا مبادا اسفنج پودر شده، لباس مخملی قرمزم را کثیف و بدجلوه کند.شیشه ی در پشتی شکسته و آقاجان با دولایه نایلون کلفت آن را پوشانده است.بلاخره پدر می نشیند پشت فرمان و با سه استارت ماشین را روشن می کند.

هوا سرد است و باد سرد از درزهای بی شمار ماشین،وارد می شود و تا مغز استخوانمان نفوذ می کند.پدر سیگارش را روشن می کند و مادر شیشه را پایین می دهد و بیشتر سردمان می شود. انگشتهای پاهایم را توی پوتینم تکان می دهم و خوشحالم که به حرف مادر گوش دادم.
جاده لغزنده است و پدر بی پروا توی رانندگی.سر هر پیچ،مادر چیزی زیر لب زمزمه می کند و ملتمسانه از آقاجان می خواهد که کمی یواش تر بپیچد پیچهای تند و لغزنده را.با هر بار پیچیدن پیچها، شبیه رشته های توی آش رشته به هم می پیچیم.من و خواهرها و ساکها!بوی سیگار و دود اگزوز که از درز همان پنجره ی شکسته توی اتاق می پیچد، دلم را آشوب می کند.اما سعی می کنم فکرم را از معده ی به هم ریخته و سردرد منحرف کنم و نگذارم که این بی حالی هیجان پیش رو را خراب کند.آقاجان از توی داشبورد نوار کاستی را برمی دارد و می گذارد توی ضبط ماشین.چند بار می کوبد روی سر ضبط تا بلاخره صدای معین که انگار از اعماق زمین آواز می خواند به گوش می رسد.تلاشم را میکنم تا با معین همراه شوم و تهوع و سردردم را فراموش کنم.اما هنوز معین گرم خواندن بود که خانم حمیرا با«مستی چشمای سیاهم ببین...»می پرد وسط آواز معین.البته من خوب میدانم که توی همان قسمتی از نوار که به دلیل پیچیدن توی ضبط خراب شده و آقاجان بریدتش و  از نو با چسب به هم چسبانده؛علاوه بر نصف یار سفر کرده ی معین،پریشون هایده و گل گلخونه ی حبیب هم قربانی شده است.

شیشه ها را بخار گرفته و ما،یعنی من و خواهرهایم دقیقا از جاده بی خبریم.نیم ساعت بعد از حرکت است که از  تکانهای شدید ماشین و تهوع افزاینده ام و بلندتر شدن صدای آیت الکرسی مادر،می فهمم که وارد جاده ی خاکی یک کیلومتری منتهی به روستا شده ایم.روستای پدربزرگ در یک دره واقع شده و این یعنی اینکه ما باید توی این گل و شل و لغزندگی جاده یک سرپایینی را پشت سر بگذاریم.

فرقی نمیکند تابستان باشد یا زمستان.این سرپایینی چالش سفر ما به روستاست.آقاجان فرمان را سفت می چسبد و مادر،زیر لب دعا می خواند و من نا خوادآگاه بدنم منقبض می شود و انگار که دارم برای حادثه ی ناگوار احتمالی آماده می شوم چشمهایم را می بندم.کناره های صندلی های لق ماشین را سفت می چسبم و تلاشم برای پرت نشدن به سمت کابین جلو بی ثمر می ماند.

این بار هم دعای مادر و مهارت آقاجان اثرگذار بود.انتهای یک آهنگ فولکلور بود که رسیدیم در خانه ی پدربزرگ!
شیشه ی بخار گرفته را با آستین کاپشنم پاک می کنم و دایی بزرگه رو می بینم که مشغول تزئین پیکان گوجه ای شوهر خاله،با روبانهای آبی و صورتی است.

دنده عقب با اتو ابزار
۲۷
۱۰
Asiyeh mahmoodi
Asiyeh mahmoodi
تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید