Sabamim
Sabamim
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ترس در یک اتاق

فقط برای توصیف اون لحظه...
یک کلمه می تونم بگم:ترس
آره من ترسیده بودم
اون اتاق تاریک...نور سبزی که از پنجره کوچک نزدیک سقف می اومد تیکه ای از اتاق رو روشن می کرد؛
روی زمین،لایه ای از گرد و غبار بود و در نزدیکی دیوار جعبه های آهنی زنگ زده.
در آهنی اتاق رو قفل کرده بودن تا نتونم بیرون برم،سرما کل جونم رو گرفته بود و درد زخم های سوزناک روی صورتم اذیتم می کردن.
بوی پارافین،نم و یک بویی مثل میوه گندیده می اومد و باعث می شد حالت تهوع بگیرم.
من از ترس می لرزیدم
از بیرون اتاق،صدای خنده های شیطانی اون مرد می اومد
جرینگ و جیرینگ و دنگ دنگ بطری های انواع مشروب ،هیس هیس کارت های قمار و بوی سیگار رو به درستی می شنیدم
ساعت ها در این حالت می لرزیدم تا وقتی اون اومد؛
اول،صدای زد و خورد شنیدم،
بعد یکی محکم کوبید،
در که از جا درومد،به سختی تونستم چهره اش رو تشخیص بدم،
خودش بود.
اسمم رو فریاد زد و به سمت من که در گوشه ی اتاق افتاده بودم دوید
بغضم شکست و گریه هام رو توی بغل پر از دلتنگیش رها کردم
دستش رو روی صورت بی جون و خونیِ من می کشید و آروم اسمم رو تکرار می کرد و چندی یک بار می گفت:تموم شد...من اینجام...


اتاقترس
با چند کلمه خودم رو معرفی می کنم:سبا_army_ فعال محیط زیست_عشق آهنگ و همیشه آماده برای حرف زدن?.پس بیایین با هم حرف بزنیم و من براتون گریه کنم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید