بارها و بارها اهدافم را روی کاغذ نوشتم، بیش از 100 هدف کوچک و بزرگ که پشت هر کدام میتواند داستانی نهفته باشد مثل تمام آدمهایی که با ماشینهایشان از خیابان روبرو خانه ما عبور میکنند و به سمت طراحی قصه خودشان میروند.
بگذریم خودکار را در دست میگیرم تا اهدافم را برای 3 ماهه اول سال مشخص کنم، خودم هم این را میدانم به احتمال زیاد نتوانم به همه خواسته هایم در فصل بهار برسم، ولی نوشتن روی کاغذ برایم آرامش بخش است، انگار که بخشی از راه ناشناخته پیش رویم را تصور میکنم، اما در میان هدفهایم که گم میشوم داستان خودم را آغاز میکنم در مسیر رویا پردازی به پرواز در میآیم و با صدای پیامک گوشی دوباره پشت خودم را پشت لپ تابم پیدا میکنم.
سال جدیدم را با دو عنصر شروع کردهام
عنصر اول را طوفان قرار دادهام؛ از ایام دبیرستان لفظ طوفان برایم جذاب بود. پدیده بزرگی که در خیالم میتوانست هر سدی را متلاشی کند، درست مانند موتور پیشران یک فضاپیما در فضا بیکران مشکی رنگ عامل حرکت پر قدرت باشد.
عنصر دوم را عباس بن علی قرار دادم؛ نمیدانم چه عهدی است که هر زمان با عباس علیه السلام خلوت کردهام روی مرا زمین نینداخته است و حکم راهنما را برایم داشته است مثل دورهگردی که در بیابانی حرکت میکند بدون اینکه نقشه ای به همراه داشته باشد ولی به حس درون خود گوش میدهد و به مقصد میرسد
همواره در میان برنامه های پر از آمار ساعتها، عشق جای خود را به راحتی باز میکند، حتی اگر جایی برای عشق و محبت مقرر نشود در عمل خودش خوب میداند چطور باید صحنه را کارگردانی کند.
سال جدید را بر پایه منطق عاشقانه بنا نهادم تا مثل همیشه به شمشیر روشنایی تبدیل شوم، در حالی که تلاش میکنم حداقل یک قدم در هر بُعدی به جلو حرکت کنم.
و این جهان جایی است که عشق را در داستان خود با شمشیر خود در کنار دیگران میسازی