سالها پیش به برکت تنها نمره ی غیر 20 کارنامه (ورزش:13) در نزدیکترین باشگاه، تکواندو ثبت نام شدم... بعد از گذشت چند صباح استاد گرامی فرمودند جلسه ی آینده هر کس با قطعه چوبی مربعی به ابعاد فلان در فلان در سالن حاضر شود ... ما هم هیجان زده به چوبفروشی رفتیم و با هزینه ای گزاف چوبهایی با قطعات مذکور تهیه کردیم. در جلسه ی آینده به صورت چرخشی دو نفر مسئول گرفتن سمت راست و چپ چوب به صورت عمودی و در فاصله ی تقریبا 1.5 متری از زمین بودند و نفر سوم باید از دور میدوید و میپرید و به ضربه ی پا چوب را در هوا میشکست... اشتباه نکنم اسم حرکت "موم دولیو یوپ چاگی" بود... حقیر چندین بار به نقطه ی شروع رفتم و دویدم و موم دولیو یوپ چاگی جان را نثار قطعه چوب گرانمایه کردم... نشکست که نشکست! هربار با شتاب بیشتر میدویدم و با قدرت بیشتر ضربه را بر چوب مبارک فرود می آوردم ولی افاقه نمیکرد... تا اینکه استاد وارد عمل شد:
- میدانی عیب کار در کجاست؟
- نه!
- هدف را اشتباه در نظر گرفتی!
- یعنی چه؟
-هدف کجاست؟
- خب معلوم است چوب!
- خیر! هدف پشت چوب است! تمرکز جنابعالی باید پشت چوب باشد نه خود چوب!
کمی در چشمانشان نگریستم و دوباره به نقطه ی شروع رفتم. دویدم و پریدم و ضربه را زدم... چوب شکست!!! درست بود... اشکال در میزان شتاب یا قدرت ضربه نبود... حواس بنده به هدف اصلی نبود!
سالها از آن سالها گذشته و بنده در عرصه ی تکواندو نیز همچون سایر عرصه ها افتخاری کسب نکردم و با کمربند قرمز و برخلاف اصرار استاد تکواندوی عزیز را رها کردم... اما خیلی وقتها در مسائل زندگی یاد آن روز می افتم... وقتی احساس میکنم کاری یا مشکلی یا مساله ای بر من چیره شده، فکر کردن به بَعدِ آن، فکر کردن به هدف اصلی، هم باعث آرامش و تسلی خاطر بنده میشود و هم ذهنم را باز میکند؛ گویی موضع ام عوض میشود و راهکار را میبینم و ناگاه نتیجه عوض میشود و نهایتا من بر آن کار چیرگی میابم... هرچند گاهی به سختی... چرا که مدام دچار غفلت میشوم...
خلاصه اینکه از آن همه سال کلاس تکواندو رفتن ها و آن همه هزینه برای شکستن چوب کردن ها و ... همین یک درس را گرفته باشم کافی است؛ هدف عبور از اهداف است نه رسیدن به اهداف... والسلام.