پرتو
پرتو
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

درد بی دردی علاجش آتش است...

سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد...
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد...

بهتر از این ابیات هم داریم؟! آن هم با زمزمه ی اواز استاد ناظری؟

شاید حکمت انچه برایم رخ داد همین بود... خدا آتشی در جانم انداخت که آتش جان مادربزرگ را بهتر بفهمم... بفهمم وقتی میگوید نمیدانی که چه داغی در دل دارم یعنی چه... بفهمم وقتی دستهایش را دور هم میتاباند و میگوید در دلم چنگ میزنند یعنی چه... بفهمم وقتی فقط یک هفته بر سر مزار پسرش نمیرود چرا چنین به هم میریزد و بی تاب میشود... بفهمم وقتی زمان برایش نمیگذرد یعنی چه؛ وقتی یک ساعت برایش 10 ساعت میگذرد یعنی چه... بفهمم بغض بی پایانش را... بفهمم چرایی به دارو و خواب پناه بردن هایش را...

زهی تصور باطل! من کجا حال او را میتوانم فهمید... داغ عزیز کجا و داغ دل من کجا!؟ به بازگشت عزیز رفته هییییچ امید نیست... نقطه ایست که بشر با تمام وجود احساس عجز میکند و دست آویزی نمیابد... سوز دل داغدار او کجا و سوز دل من کجا...

مهم نیست که آنقدر که باید نمیفهممت مادربزرگ... مهم این است که این اتفاق مرا کمی حتی بسیار کم به خود بیاورد و فرصت با تو بودن را غنیمت بشمارم... بیشتر بیایم... بیشتر ببینمت... بیشتر هم کلامت شوم... تا حتی برای ساعتی هم که شده دل تنگمان گشوده شود... چه خوب میگوید شاعر و تو چه خوب میدانی ای حکیم! حقا که درد بی دردی علاجش آتش است... آتشت را به جان خریدارم اگر مرا گدای کوی تو کند...



آتش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید