پرتو
پرتو
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دلتان می‌خواهد که چه چیزی اختراع کنید؟

معلم پنجم دبستانمون یکی از معدود معلم‌هایی بود که واقعاً هیچ وقت ندیدم و یادم نمیاد تبعیضی بین بچه‌ها قایل شده باشه... اون موقع‌ها ارزش کارشو نمی‌فهمیدم ولی الان وقتی خودم آگاهانه یا ناآگاهانه رفتارهای تبعیض‌آمیز نسبت به آدم‌ها دارم می‌فهمم که واقعاً چه انسان محکم، مصمم و شریفی بودن ایشون!

بگذریم...

یه بار آخرهای سال، همین معلم ظاهراً سخت‌گیرمون در اوج ناباوری از همه خواست که تشویقم کنن! به خاطر انشایی که نوشته بودم... موضوع انشا این بود: "دلتان می‌خواهد که چه چیزی اختراع کنید؟" و متنش هم این (بدون تصرف و تلخیص??):

"تا به حال به این فکر نکرده‌بودم که بتوانم هدیه‌ای مفید به کشور خود عرضه داشته باشم، ولی اکنون در اندیشه این هستم که چگونه از استعدادی که خداوند متعال در وجود من داده است. استفاده کنم. البتّه با اینکه احساس می‌کنم استعداد زیادی ندارم در فکر هستم که این استعداد را که در وجود خویش دارم گسترش دهم و از آن در انجام کارهای خیر استفاده کنم. حال که در فکر اختراع دستگاهی هستم می‌بینم که این جهان هستی به دستگاههای زیاد و مختلفی احتیاج دارد. من به یکی از این دستگاهها که احساس دارم جهان و جهانیان به آن احتیاج فراوان دارند یک تراش بسیار بزرگ است. حتماً تعجب می‌کنید که یک تراش چه فایده‌ای برای جهانیان دارد. ولی به عقیده‌ی من جهانیان به این تراش احتیاج فراوانی دارند. این خیالی که من در سر دارم بسیار غیر ممکن و خنده‌آور است. به هر حال من در افکار خویش احتیاج جهان را به تراشی که ساختن آن ممکن نیست می‌بینم. اکنون درباره‌ی تراشی که نمی‌دانم او را چگونه بسازم توضیح می‌دهم:به نظر من ساختن چنین تراشی از دست هیچ کس جز خیالاتم برنمی‌آید. می‌پرسید: این تراش برای چیست؟ من در جواب شما می‌گویم تراشی خواهم ساخت که بدیهای جهانیان را بتراشد و دست در دست نیکوکاران و خوبان دهد. اکنون که جواب سوال خویش را فهمیدید، به من حق بدهید که آیا ساختن این تراش نیکوست یا خیر؟"

اون روز دوست نداشتم معلم برای انشا صدام کنه. خجالت می‌کشیدم چرندیاتی که نوشته بودم رو بخونم. وقتی انشا تموم شد پرسید: خودت نوشته بودی؟ گفتم بله خانوم. گفت آفرین! تشویقش کنین بچه‌ها! بعدم گفت آرزو می‌کنم که به آرزوت برسی. گفتم نمیشه که خانوم! گفت چرا نمیشه؟ اگه بخوای میشه! (متن مکالمه دقیق یادم نیست یه چیزی شبیه این بود!) معنی این حرفش رو هم نفهمیدم، شاید ایشون چیزی می‌دونست که من نمی‌دونستم!

معلم‌های ما نسل کاغذ و قلم بودن، شاید هیچ وقت این متن رو نبینند؛ ولی شاید یه روز فرزندش و شاید باید بگم نوه‌ی ایشون بخونه این متنو... در این صورت لطفا سلام منو برسونید به خانممون و بگید دوستشون دارم... اسم خانوممون یادم نیست ولی فامیلشون "کافی موسوی" بود با یه عینک بزرگ که همیشه عادت داشت با انگشت سبابش مرتب جاشو رو دماغش تنظیم کنه...

اون روز فکر نکنم خودم فهمیده بودم چی نوشتم ولی آرزوی امروزم به انشای پنجم دبستانم نزدیکه خانوم! آرزوم اینه که یه تراش پیدا کنم و خودمو بتراشمو بتراشمو بتراشم...

ما همیشه به یاد شما هستیم، شمام تو خلوتت به یاد ما باش خانوم...

پ.ن. بچه‌های دیگه هم خاطرات مشابه دارن از ایشون... مثلاً دوستم فروغ که تو انشای "دوست دارید در آینده چه کاره بشوید؟" با لطافت تمام نوشته بود "دوست دارم مامور شهرداری باشم..." و ...

یادِ همه‌ی معلم‌ها گرامی


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید