دیگر به خاک تعلق دارم
سال ها بود که روی آن پارچه ی خاکی صورتی نمایان بودم.
فروشنده ی خیابان گرد هم دیگر ناامید شده بود. او هم با صدای ترافیک و شب های بارانی نسبتی پیدا کرده بود.
با گربه های ولگرد دوست شده بود.
و با رنگ فیروزه ای من قهر
و مدام زیر لب زمزمه می کرد
که چرا من را با زنش خاک نکرد...
آخه فروغم فیروزه ای دوست داشت. با ترکیب ماتیک زرشکی.
از رقصیدن هم لذت می برد
در اتاقش آهنگ میگذاشت و بدن چروک را به آرامی به رقص در می آورد و میخواند.
میخواند
کاغد دیواری گل گلی هم صدایش را به خودش بر میگردانند
و پرده های سفیدش هم دست می زدند
من روی گردنش تلو تلو میخوردم
تلو
تلو
و به مو های قهوه ای کوتاهش گره میخوردم
فروشنده هم به در تکیه میداد و لبخند می زد.
اما روزی که گل روی کاغذ دیواری پژمرده شد
فروشنده به کوچه های تاریک اسباب کشی کرد
و اموال پیرزن به پارچه ی صورتی سلام کردند.
از آن موقع
دیگر من برای کسی نبودم
روز به روز اخم پیرمرد را می دیدم
که غرمیزند و میگوید چرا نمیتواند آخرین خاطره را بفروشد
که دیگر فروغش را از یاد ببرد
و داد میزد به امید این که زنی 40 ساله رد شود و برم دارد
روز به روز
به روز
به روز
دیگر خسته شده بود
پس من را در مشتش گرفت
فشار داد
فشار
فشار
انگار که نبض زنش بودم
و پایش را کوبید
کوبید
کوبید
انگار که سینش بود
و به قبرستان رسیدیم
و گشت
گشت
گشت
انگار که دنبال داروی پیرزن بود
و وقتی که پیدایش کرد
نفسی کشید
فریادی زد
اشکی ریخت
و پرت شدم
کنار ماتیک زرشکی
و مرد گریان
پا هایش را رو زمین کشید.
و من
در خاک فرو رفتم
و فروغم را بغل کردم
و باری دیگر
تعلق پیدا کردم.
