:«عاشق بودن چه حسی دارد؟»
:«بعصی اوقات احساس میکنم خرگوش کوچکی هستم . جلویم یک صیادی نشسته و اسلحه ای رویم کشیده . نمیدانم چیست یا قرار است چه اتفاقی بیوفتد؛ فقط میدانم که خطر رو به رویم نشسته و اگر فرار نکنم شاید جانم را از دست بدهم .
بعضی اوقات مانند کودکی پر از غم هستم . در تاریکی ، زیر پتویم عروسکم را بغل میکنم ؛ به امید این که گرمایی در اغوشم حس کنم ... اما گرمایی وجود ندارد . ترس و تاریکی وجودم را طوری فرا گرفته است که انگار چیز دیگری در زندگی این موجود کوچک جون من وجود نداشته است . »
:«و شما میگویید این احساس دلنشین است!»
:«عشق الهه ی عجیبیست . دروغ نمیگویند وقتی میگویند آفرودیتی قوی ترین الهه است . عشق شیرین نیست ولی ...
عشق همان موقعی است که صیاد تیری به سرم نمیزند و من به خوی خودم برمیگردم و در آغوش طبیعت مینشینم.
عشق همان موقعی است که مادرم من را در ترس و تاریکی پیدا میکند و من را در آغوش میگیرد و امید در قلب کوچکم سرازیر میشود
موقعی است که گرمایی در قلبم وجود دارد که فقط میگوید ادامه بده
ادامه بده !
بله ، عشق همه ی این هاست
تاریکی و روشنایی
ترس و امید
مرگ و زندگی
عشق با جانت بازی میکند . برای همین است که خطرناک است
ولی به همین دلیل است که انقدر میتواند زیبا و دلنشین شود
چون عشق همان احساسیت که حتی خدایان را به کشتن میدهد