"تو خیلی رو مخی "
"هیچکی تورو دوست نداره"
"فقط بلدی زحمت درست کنی "
"تو آدم خوبی نیستی"
صدای این موجود کوچک روز به روز بیشتر میشه
سعی میکنم بهش گوش ندم
اما به قدری بلند شده که در هر مکالمه
در هر لحظه ی تنهایی
در سکوت ، در شلوغی
تنها صداییست که به گوش میرسد
"تو کافی نیستی"
"توفقط یه اضافه ای "
"تو بی مصرفی "
هر روز بیشتر میگوید
هر روز بلند تر میگوید
و افسوس میخورم که هروز بیشتر حرفش را باور میکنم
...
دلم آغوشی میخواهد این صدا ها را قطع کند
دلم صدایی با مهر میخواهد که بر عقیده های این موجود کوچک غلبه کند
دلم یاری میخواهد...
که حتی اگر این صدا ها راست بگوید ، باز هم من را دوست داشته باشد
"رو مخیت خیلی کیوته" شاید چیزی باشه که باید بشنوم
"تو با ارزشی"
" تو آدم خوبی هستی "
" من دوست دارم"
اما فعلا باید در تاریکی این منتقد بنشینم
و به حرف هایش گوش دهم
و در سکوت ستایش این آرزو را بکنم...