دیروز از استادم پرسیدم :« چرا یک نقاش و یک شاعر نمیتوانند هم دیگر را دوست داشته باشند؟»
استادم آهی کشید و گفت :« چون دقیقا برعکس هم هستند
نقاشی ها پر از رنگ هستند
شعر ها فقط سیاه و سفید هستند
قلم شاعر ها تیز است
قلم نقاش ها نرم
کلمات رنج انسان ها هست
اما تصاویر دل انسان را درمان میکند
شاعر وحشیست
و نقاش آرام است
حالا درک میکنی ؟»
:«نه درک نمیکنم
نقاش و شاعر همانند هم هستند
هر دو هنرمندند
هر دو عشقی میورزند که احساس کردنش مانند بهشت است
هر دو در احساساتشان غرق میشوند
هردو قلب هایشان پر از دلشکستگی ، عشق و غم و شادی است
هردو دستانشان کثیف از رنگ و جوهر است
هر دو انسان هستند
ولی شاعر از زندگی خسته است
و نقاش امیدی عجیب به زندگی دارد
شاعر وحشیست چون مردم احساس را دیوانگی میبینند
و نقاش آرام است چون احساساتش در نقاشی هایش پنهان است
ولی او هم در واقع وحشیست
برای همین است که شما ها این را میگویید عشقی غیر ممکن !»
و سکوتی سنگین در اتاق میپیچد
و باز دنیا به من نشان داد که بخاطر نظر انسان هاست که عشقی وجود ندارد .