رضا خاوری
رضا خاوری
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

روزی خواهم رفت.

روزی خواهم رفت.
روزی خواهم رفت.

من روزی خواهم رفت، پنجره ها را ببندید،نرده های آهنی نصب کنید،درب را قفل کنید و این زن ترسناک را بگذارید کنارم ،ولی من روزی خواهم رفت.

چمدانم را بسته ام.کیسه ای آماده کرده ام و مادرم انتظارم را می کشد.پس هیچ زندانی مرا نگه نمی تواند داشت.

لهجه اش را متوجه نمی شوم ولی می خواهد خوابم کند.چشمهایم را می بندم.

می رود روی تخت آقا دراز می کشد ،نگاهش می کنم ،شکم برآمده اش،با نظمی سمفونی وار بالا و پایین می رود.

لحظه ای درنگ کافیست تا حرکت شکمش با صدای خرناسش هماهنگ شود. به سمت در می روم کلید را روی در جا گذاشته است،قفل در،میچرخد، زبانه تقی می کند، خواب نگهبان را برده است به روستایش و من نیز خواهم رفت به سوی مادرم.میترا مدرسه است ،جواد و حسین هم،حاج آقا در خیاط خانه خودش غذایش را گرم خواهد کرد ،اما مادرم تنهاست ،ازدحام بازار میترساندش، او مرا می خواند.

از حیاط می‌گذرم.آفتاب چشمهایم را می زند،راه می افتم ،ماشین ها ،آدم‌ها وحتی گربه های خیابان از کنارم رد می شوند و هیچ کس نخواهد فهمید که من فرار کرده ام ،زندان هارون الرشید را ،زندانبان خشمگین را ،همه را گذاشته ام و به سوی تو ،می آیم مادر.

چه میدان بزرگیست ،آدم‌ها انگار تکرار می شوند،مدام می بینمشان. دخترک دست فروشی نشسته است،پلیسی وراندازش می کند و از او میپرسم ،چرا اینجا نشسته ای؟کار میکنم مادر.

دخترکی اینجا نشسته است و پلیسی نگاهش می کند و از او میپرسم ،چرا اینجا نشسته ای؟ خیره نگاهم می کند.

دخترکی اینجا نشسته است و پلیسی نیست،از او می پرسم ،چرا اینجا نشسته ای؟ ول نمی کنی پیرزن؟ برو ،زود باش برو .

می روم.جلو تر ،هیئت است ،چایی میدهند،جوانکی به سمتم می دود،ظرف غذایی می‌دهد دستم.نگاهش میکنم.

می روم.

تاریک شده،جایی را نمی بینم.خانه مادر انقدر دور بود؟ بچه ها از مدرسه آمده اند. سید جواد حواسش هست.گشنه نمی مانند.اما مادرم تنهاست.

صدای موسیقی تمام کوچه را پر کرده است ، صدای ترمز ،پاره می‌کند ملودی را.

ماشین عقب عقب می آید، کجا می روی مادر؟ میخندم ،مادر؟ مادر به خانه مادرش می رود.اسمت چیه مادر؟ اسمم؟ صندلی می‌گذارد، مینشینم،. ظرف آبی به دستم می‌دهد.استراحت کن الان باهم می رویم.

چند ماشین نگه می‌دارند، خانم جوانی مرا در آغوش میگیرد،گریه می کند،مردی هق هق می‌کند.

مرا می برند. نگهبان بیدار شده،چشمهایش خیس است.مردی مرا می‌بوسد، تمام صورتم را و هق هق می‌کند.نگاهم می‌کند. درب را می بندد و ناپدید می شود.

من روزی خواهم رفت.مادرم تنهاست.

متولد ۱۳۵۸ ،دانش آموخته حقوق،وکیل پایه یک دادگستری.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید