رضا خاوری
رضا خاوری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رویایی که تمام نمی شود.حتی اگر تو بگویی.

حمید مصدق،اینجا روی این نیمکت نشسته است.نگاهش کنید.پیرهن آبی روشن تمام نخی پوشیده، دکمه بالای پیرهنش باز است.سیگار را پوک می‌زند و زیر لب میخواند:من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور،

گیسوان تو در اندیشه من،گرم رقصی موزون.

سیگارش را در سطل کنار نیمکت می اندازد،آهی می‌کشد.عطر نفسهایش را فرو می دهد در ریه‌هایش و کلامش را به یاد می آورد.

نیما وارد می شود جایش را می‌گیرد، وافور کهنه اش را در دست دارد،پرندگان زغال را با چنگالهایشان روی وافور می گذارند ،سرخی زغال روشن می‌دارد اطراف هیچکس را که نیست.

زیر لب می‌خواند تورا من چشم در راهم.

پیراهن آبی عاریه را از تن در می آورد روی نیمکت میگذارد تا شاید شاعری بنشیند ،بپوشد و بیاد بیاورد عطر نفسی را،چشمانش به دریچه خشک شود تا شاید دری گشوده شود و از ینگه دنیای موازی بیاید و بنشیند کنارش،و سیگاری بگیراند .

نیمکت سخت بر زمین چسبیده است.


متولد ۱۳۵۸ ،دانش آموخته حقوق،وکیل پایه یک دادگستری.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید