اولین مواجهه اش با فقر ،وقتی بود که برای کنکور درس میخواند.تا اون روز جز تن ماهیی که چهارنفره میخوردند و احتمالا هم سیر میشدند، ماکارانی کلفت و خمیری دم کشیده در قابلمه رویی،چیزی از هستی نمیخواست.
صبح ها ،مردان چونان هنگی از کارگران معدن ،با لباسهای یک شکل و بیل و کلنگ در دست،سحر نشده از خانه های یک شکل بیرون می زدند و ساعتی بعد بچه ها با لباسهایی که تلاش شده بود تمییز باشند و هنوز جای دست مادر در حال شستن در تشت رویش مانده بود ،رها میشدند در خیابانهای اطراف و گاه بدو و گاه آرام ،از خانه های یک رنگشان و از آغوش مادران بی پناه ،پناه میبردند به نیمکتهای خسته ،به تخته های گچی.
آنجا که مینشستند هر کدام آوایی داشتند که از ده و روستای آبا و اجدادی در می آمد اما کالبدش مثل خانه،مثل پدر،مثل مدرسه ، یکی بود.
مامان که می گفتند،ننه دارها میخندیدند. و جنگ فرهنگ ها را روستا برده بود.
غم نبود؟ بود .اما تو اندرون غم چه خیالی داری وقتی شادیی ندیده ای.
تو خوشبختی،چرا که همین است و بس.
امروز تو ماکارانی داری ،دیگری تن،فردا برعکس میشود. اما لباسهای پدران یک شکل می مانند و مادران پناهی نخواهند داشت.
مادران ،مادران. به زنی برده اند این دختران دیروز را ،مردان خسته،مردان بی هدف.آنکه امروزش را می گذراند و فردای نامده چون امروز گذشته است.
شب بستری و آغوشی باز و فردایی که...
مادر رخت ها را میشوید،زن همسایه نمک میگرد و زردچوبه .دیگری شاید دانه ای پیاز. آشپزخانه ها مدام تکرار میشوند و کودکان میدوند،میخسبند.و مرد خسته خواب میخواهد و سیگار . این بود زندگی.
کنکور که نزدیک میشود، کتابهای مدرسه را جمع میکند کنار اتاق و شروع میکند در خیال خود که مسابقه از امروز آغاز شده.درسها را میخواند و میخواند.
دوستی اولین شرط روشنیست.
دوست که میشوی ،دیواره های تکرار مدام را میشکنی و وارد میشوی بر آنجا که نبود و بود میشود.
دوست درب میگشاید، مبلهای بهتر،تابلو نقاشی بر دیوار،میز تحریری که دورتادور را کتابهای نادیده کنکور زینت بخشیده.
چه رنگهایی! چه جلدهایی!
پس چرا انقدر زیاد است؟
یکی درس را کنکوری داده ،آن یکی تست است و دیگری پاسخ تست.
حتما گران است.مخفیانه نگاهی می اندازد به قیمت پشت جلد و سر انگشتی حسابی میکند.
خانه که بر میگردد، کتابهای ساده مدرسه نا امید نگاهش میکنند و زار میزنند از بی قدریشان،از بی رنگیشان.
سربازی هم بد نیست.
میشود بالای برجک نگهبانی تولستوی خواند. میشود کویر را برد گوشه پادگان.
بعدش چه؟ و تو عاجز می مانی.
بر میگردی سراغ کتابهای خجل.
قبول هم میشوی ،دانشگاه هم می روی اما اما تو شکست خورده بودی،شکستی که بوی پیروزی میداد اما شکست بود.