رضا خاوری
رضا خاوری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ما داریم میاییم.

در خانه نشسته ایم.

تلوزیون قائدنا اعظم را نشان می دهد.

حضرتش خوشحال است .مجری ،لباس نظامی بر تن دارد ،با شور و هیجان بعثی خبر مسرت بخش شروع جنگ را می‌دهد.

به مادرم نگاه میکنم.دستانش را رو به آسمان گرفته است و زیر لب چیزهایی می گوید.

مجری نظامی صدایش بلند اما محو است ،تمام پایگاه‌های نیروی هوایی دشمن را زدیم.زمین گیر شده اند.

آنقدر سریع می گوید،آنقدر قویی می گوید که گمان می‌کنم فردا جنگ تمام می شود.

مادر با صدایی که بیشتر به ناله می ماند ،مرا به خود می خواند که شروع شد.

تا انتهای فرارم را نقشه میکشم.انتهایش تیر باران است.راهی وجود ندارد. مرا خواهند برد ،لباس سبزی بر تنم خواهند کرد و کلاهی و کلاشی.

خوزستان انتظارم را می‌کشد.

چشم که بر هم می‌گذارم، پشت دیواری فرو ریخته از بمب هایمان در خرمشهر نشسته ام و به مادرم فکر میکنم.

این سرزمین نفرین شده است.بعث در مناسب ترین جای جهان حکومت می‌کند.عراق.و من یک سرباز مفلوک وسط آفتاب خرمشهر زیر گلوله های تک و توک ایرانی ها نشسته ام و به مادرم فکر میکنم.

فرمانده صدایمان می کند که پشت تانک به راه بیوفتیم ،بلند می‌گوید که گلوله ندارند نترسید.و ندارند.اما جنگ ترس دارد.مرگ ترس دارد آنهم زمانی که تو نمی خواهی بجنگی.

عکس قائد همه جا به ما لبخند می‌زند. می‌خواهد خر مان کند که برایش بجنگیم.و ما می‌جنگیم.

امروز خرمشهر ،فردا کویت و پس فردا پشت دروازه‌بغداد.

قائد خواهد رفت ،او در یک روز آفتابی خواهد مرد و ما سالها قبل از او مرده ایم ... وطن خاکستر دیکتاتور ها خواهد شد.


متولد ۱۳۵۸ ،دانش آموخته حقوق،وکیل پایه یک دادگستری.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید