رضا خاوری
رضا خاوری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مرد،مرد است.

مرد،مرد است.

اهواز مهمانانم را سوار کردم . حسین آقا و مهین خانم از تهران آمده بودند اهواز. از اندیمشک یک راست تا ترمینال اهواز روندم.آغوش باز و لبخند. حسین آقا جلو نشست مهین خانم هم عقب. هایده میخوند ؛مستی هم درد من و دیگه دوا نمیکنه. گفت بود و خنده. به سیاق دیدارهای تهران ، عرق دست ساز حسین آقا از کیف مهین خانم در اومد و پیک پیک . هایده همچنان میخوند و ما .....

نزدیک اندیمشک ماشین کمیته پشت سرمان بود.

بزن کنار. زدیم . پریدم پایین. مسافر دارم ، از تهران اومدن مهمونن.

با تو چه نسبتی دارن؟

دوستن.

دوست؟ جنگه ، تو رفیق میاری اینجا؟

از تهران اومدن ، من همیشه میرم پیششون.

یه نگاهی میندازم تو ماشین رو.

حسین هول شد ، پیک عرق ریخت تو پیکان.

کمیته چی سرش رو از پنجره پیکان کرد تو ، بوی عرق خورد توی صورتش ، سرش رو بیرون کشید . پیاده شید.

مهین و حسین آقا از ماشین بیرون اومدند.

بوی چیه؟

بوی چی ؟

حرف نزنید.

ماشین رو گشت.شیشه عرق مهین ، پشت شیشه عقب پیکان بود. درش رو باز کرد، سرش رو عقب کشید.

خیره نگاهمون کرد. حسین آقا گفت داروی معده است. کمیته چی اخم کرد.

بازوش رو گرفتم کشیدمش کنار.

مو بچه اندیمشکوم ، اینو مهمونن، آبرو ما نریز ، اینو از ما پذیرایی میکنن حالا اومدن اینجا ، مو شرمنده اینا نکن، خدا شرمندت نکنه برادر.

برادر رفت.ماهم رفتیم.

آفتاب فروکش کرده بود ،خنک بود هوا ، و ما در حسرت عرق از دست رفته.

مهین دستش را جلو آورد ، شیشه به دست.

این کجا بود؟

کمیته چی داد ،گفت مهمون مایید.

متولد ۱۳۵۸ ،دانش آموخته حقوق،وکیل پایه یک دادگستری.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید