واگن قطار در دل بیابانهای جنوب تکان شدیدی داشت و من گوش سپرده بودم به پسر جوان و تکیده ای که می گفت(شما انقدر در سرمایه داری غرق شدید که مفاهیم معنایشان را برایتان از دست داده اند.و البته من را میگفت.)
همو بود که میگفت تازه از زندان بیرون آمده و جزوات آموزشی مقابله با بازجو برایش مفید بوده و معتقد بود اگر کسی که اولین مرز را کشید و گفت این برای من سیلی محکمی خورده بود،دنیا شکل دیگری داشت و مفهوم مالکیت خصوصی و کلماتی مانند وطن تغییر می یافت.
و حالا که سالها از آن عبور بی پایان از دل کویر گذشته است ،قصه شبانه می گویم برای فرزندم .میخواهد قصه آرش را بگویم و من شعر سیاووش کسرایی را با کمی تغییر پدرانه برایش میخوانم و مثل همیشه انتهای داستان می پرسد که جنگ را چه کسی برد و من میگویم پسرم جنگ چیز خوبی نیست. بعد او میخوابد و من فکر میکنم آیا گفتن
حماسه ها گفتن حب الوطن کار درستیست؟
عشق به وطن که در رگهایش جریان یابد میتواند گوشت جلوی توپ هوس پادشاهان شود در حالیکه فریاد می زند زنده باد.....و شبی از شبها پادشاهان شام مبسوطی خواهند خورد و دو کشور برادر خواهند شد و او خوشحال خواهد بود که برای وطن مرده است!!!
یا نه بگذارم بزرگ شود بدون هیچ تعلق خاطری به خاک آبا اجدادیش ،بدون اینکه وقتی صدای ای ایران بلند میشود موهای تنش نیز برخيزند و صدایش پر غرور شود و بلند تر از دیگران بخواند ،دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی تو جاودان
بگذارم اگر روزی از ایران رفت گمان نکند که خاک وطن که نباشد چه خاکی به سر کنم،هر جا هر خاکی را میشود به سر کرد و وقتی وطن نداری دلیلی هم برای به سر کردنش نخواهی داشت.
تو دلت نخواهد تپید برای بوی جنگلهای شمال، شرجی جنوب، داغی کویر .گمانم همه جا بوی جنگل و داغی کویر دارد ، همه جا میشود غذا خورد ،همه جا میشود خانه داشت،فرزند داشت و فرزندانت هم میتوانند بروند هزاران کیلومتر دور تر عین خیالشان هم نباشد که سرزمین پدری کجاست و زبان و فرهنگ مادری چه شکلی بوده و خلاصه هیچ ،هیچ.
مگر مولانا نمیگفت بی وطنیست این جهان ؟پس چرا برای من مهم است؟ چرا هنوز غم هزاران سال ظلم هموطن ،حمله اجنبی ،ایدئولوژی چپ و راست و....که بر سر این تکه خاک رفته است دست از دامانم بر نمیگیرد؟
چرا هنوز بوی تعرض به خاک وطن که می آید ،خون در رگانم موج میزند؟
و آیا لازم است که ماهور ها هم چنین شوند؟
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم.