گفت،گمشو بیرون.کیفم را برداشتم،درب را بستم و شب شد.
من باید گم شوم. ولی نمی توانم. این شهر را بیش از اندازه بلدم. کوچه هایش، خیابانهایش، کافه های بی انتهایش. اینجا گم نمی شوم ولی گفت گمشو.
من خیانت کرده ام. همسر و دو فرزندم را ساعتی رها کرده و به آغوش دیگری خزیده ام. ساعتی همراه با لذتی کرخ مانند.
و او گفت گمشو بیرون.
من سرقت کرده ام. از خانواده همسرم . پولها و طلاهای مادرش را برده ام و ته این شهر در حلبی آباد این شهر فروخته ام و همه اش را در میدان راه آهن املت خورده ام.
من انسانی را کشته ام.
در نیمه شبی تاریک ، کنار دیواری شکسته،پیر مردی نان به دستی و دوا بر دست دیگر، به سنگی گران جان می دهد و من بر سر جنازه اش ایستاده لبخند میزنم .
و او گفت گمشو بیرون.
من سکوت کرده ام. من لبخند بر لب ندارم.من ........
و او گفت گمشو بیرون.
جنایتکارانی چون من باید گم شوند اما من این شهر را می شناسم من او را به تمامی کافه ها برده ام. با او در تمام رستورانهای این شهر شام خورده ام ، پارکهایش را قدم به قدم با او رفته ام ، در خانه های بسیاری با او رقصیده ام ، روی شانه هایش گریسته ام و شانه هایم خیس اشک های اوست .
و او گفت گمشو بیرون.
بیرون خواهم رفت اما گم شدن نتوانم.