ویرگول
ورودثبت نام
پیشوا فروغی
پیشوا فروغی
پیشوا فروغی
پیشوا فروغی
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

ماشین نجات بخش

عصر نخستین روز پاییز بود.

پشت پنجره ایستاده بودم و پرواز برگ‌های رنگارنگ را در هوای خیس تماشا می‌کردم؛ برگ‌هایی که مانند فرشتگان رقصانی، زمین را به استقبال فصلی جدید می‌بردند. باران، نخستین قطره‌هایش را با مهربانی بر زمین می‌نشاند و عطر نمناک و خاکیِ آن، روح و جانم را می‌شست و تازه می‌کرد. داشتم به مادرم یادآوری می‌کردم که سینی‌های لواشک را از پشت بام جمع کند، که ناگهان پدر را دیدم! از آن سوی خیابان، با شتابی غیرعادی و دویدن‌هایی بلند، به سوی خانه می‌آمد. در آن ساعت، حضور او که می‌بایست در کارگاه می‌بود، حکایتی عجیب داشت.

اولش پنداشتم از ترس خیس شدن، می‌دود؛ اما وقتی چهره‌ی درهم‌رفته و مضطربش نزدیک‌تر شد، در دلم گذشت: "قطعاً اتفاقی بزرگ افتاده است!"

درب که باز شد، بی‌مقدمه و با صدایی لرزان ، که از جنس اضطراب خالص بود فریاد زد: "زنگ زدند... حال مادر، بسیار بد است؛ باید فوری خودم را برسانم!" مادربزرگم، سال‌ها درگیر آسم و بیماری ریویِ پیشرفته بود. پس بلافاصله خواست که کلیدها و مدارک ماشین را به او بدهم؛ تا معطل نشود. فاصله‌ی خانه‌ی ما تا روستای آنها، دو ساعت و نیم راه ناهموار بود؛ و تازه... ما دیروز ماشینمان را فروخته بودیم!

پدر، از فرط نگرانی، این را کاملاً فراموش کرده بود. وقتی جمله‌اش تمام شد، تازه ابری از یادآوری، چهره‌اش را تاریک کرد. اما وقت تلف کردن جایز نبود. سریعاً به دوستش تلفن زد و ماشینش را درخواست کرد. من نیز همراه او، سوار بر خودرویی غریبه، به راه افتادیم.

هر چه بیشتر می‌رفتیم، تاریکی شب چون پرده‌ای سیاه‌، بر دنیا می‌افتاد. آسمان، بی‌قرار و خشمگین شده بود و صاعقه‌های کرکننده، گویی خشم طبیعت را فریاد می‌زدند. دیگر از آن آرامش نم‌بارانِ عصرگاهی خبری نبود. سکوتی سنگین پر از ناگفته‌های هراس‌انگیز فضا را فرا گرفته بود. پدر سکوت کرده بود؛ اما چهره‌اش آن‌گونه که گفته‌اند "خبر از سرِ درون می‌داد". آشوب درونش، از نگاه‌های مضطرب و دست‌های مشت شده‌اش می‌بارید. دلم می‌خواست حرفی بزنم؛ چیزی برای آرامشِ او؛ اما چه می‌توانستم بگویم؟ همیشه این او بود که با کلامش، طوفانِ دلِ ما را آرام می‌کرد.

بالاخره، با هزار زحمت، به روستا رسیدیم. مادربزرگ را در حالی که سرفه‌هایی سخت وجودش را می‌فشرد در گوشه‌ای دیدیم. پدربزرگ، با چشمانی بی‌فروغ، برایش آب می‌آورد؛ تنها کاری که از دستش برمی‌آمد. حدود ساعت نه شب بود. بی‌درنگ او را سوار کردیم و به سمت شهر به راه افتادیم. جرات حرف زدن با او را نداشتیم؛ مبادا فشار بیشتری به ریه‌های نحیفش وارد شود.

باران، حالا چون گلوله با شیشه‌ی خودرو برخورد می کرد ، برف‌پاک‌کن با هر حرکتِ یکنواخت ، چشمانی برای راه باز می‌کرد؛ چشمانی که به ما امیدِ رسیدن می‌داد. اما ناگهان در اوج این شتاب خودرو ، در چاله‌ای عمیق فرورفت! فهمیدیم که دو چرخ پنچر شده است.

بدتر از این نمی‌شد... در فاصله‌ی بیست کیلومتری شهر، در جاده‌ای خلوت و بی‌روح، گرفتار شده بودیم.

پدر به صندوق عقب رفت تا لاستیک زاپاس را بیاورد که حداقل با یک چرخ پنچر حرکت کنیم اما... جای خالیِ لاستیک، تنها یک شوخی تلخ بود! پدر با دوستش تماس گرفت ، هرچند درست هم آنتن نمی داد ؛ دوستش با عذرخواهی گفت که آن را برای پنچرگیری بیرون برده و فراموش کرده به ما بگوید. پدر خیس و عاصی در زیر باران ایستاده بود و انگار آخرین نخهای تابِ وجودش پاره شده بود. نگذاشت حرف دوستش تمام شود که تلفن را قطع کرد.!

ناگهان، ملافه‌ای را از خودرو بیرون کشید و محکم روی مادربزرگ انداخت. گفتیم: می‌خواهی چه کار کنی ؟! با نگاهی مصمم که در آن همه‌ی عشق و محبت جهان موج می‌زد ، فریاد زد: "این مادرم است! جانم را هم برایش می‌دهم!" و سپس در شگفت‌انگیزترین صحنه‌ی عمرم ؛مادربزرگ را به کول گرفت و در دل تاریکی و باران سهمگین، به راه افتاد.

من و پدربزرگ در بهت و اندوه ، به او نگاه می‌کردیم. اما در نگاهم، دیگر ترس نبود؛ بلکه شکلی از شکوه و افتخار بود. پدرم با آن قد خمیده در آن شب، همچون پهلوانان باستانی می‌درخشید؛ و ملافه‌ی سفید روی شانه‌هایش، شنلی بود از جنس فداکاری. او با وجود اضطراب و فشار روحی نزدیک به دو کیلومتر آری، دو کیلومتر را با مادرش بر دوش دوید.!

وقتی با ماشین این مسیر را طی می‌کنی، خیلی ناچیز به نظر می‌آید. اما با پای پیاده و نفری بر دوش به اندازه کل مسیر بود.!

ناگهان چون معجزه‌ای چراغ‌های ماشینی از دور پدیدار شد. دوست پدر ، با خودرویی دیگر به کمک ما آمده بود. هیچ وقت از دیدن یک ماشین، آنقدر احساس سرزندگی نکرده بودم . ما که اکنون جزیی از باران شده بودیم سوار شدیم و با سرعت به بیمارستان رسیدیم.

ساعت‌ها بعد وقتی حال مادربزرگ کمی بهبود یافت ، خواست تا پدر را ببیند. او که از آن راهپیمایی قهرمانانه، خود به شدت مریض شده بود ؛ با چشمانی تب‌دار اما مشتاق، به بالینش رفت. مادربزرگ در حالی که اشک‌هایش چون باران می‌بارید گفت: "پسرم، شرمنده‌ات کردم... این پیرزن را روی شانه‌هایت آوردی؟!" و پدر با همان آرامشِ قدیمی پاسخ داد: "مادر، وظیفه‌ام بود... زیاد حرف نزن، خوب نیست."

بعدها دکتر گفت: "با توجه به حال بیمار و آن هوای سرد و مرطوب، نباید دوام میاورد اما انگار چیزی در درون او اجازه تسلیم شدن نمی داد؛ لطف خدا باعث شد که حال او خوب شود و دوباره به زندگی برگردد ." انگار خداوند، پاداش فداکاری پدر را در قالب بوسه‌های باران به مادربزرگ هدیه داده بود. نمی دانم، شاید حکمت در این بوده که ما یک روز قبل ماشین را فروختیم ؛ یا شاید هم حکمت در این بوده که پنچر شویم ...

چند هفته بعد از مرخص شدن؛ مادربزرگم گفت :

«به خاطر اینکه پدرم در آن شرایط او را کول کرده، و خیلی اذیت شده با خودم عهد کردم که تسلیم نشوم »

آن شب، من درس‌های بزرگ زندگی را آموختم:

هیچ تلاشی، هرچند پنهان بی‌پاداش نمی‌ماند؛ و خدا، همواره ناظرِ ایثارهای خالصانه‌ی ماست.

اینکه : خانواده ، اولویت اول ماست و باید به آن عشق بورزیم.

و البته یاد گرفتم باید هرچه زودتر ماشین بخریم... و هرگز زاپاس را فراموش نکنیم با خود ببریم.! 😄

به پاس همه‌ پدر و مادرانی که از هر ماشینی قدرتمند تر هستند..🌹

---

دنده عقب با اتو ابزارخاطره نویسیخانواده
۹
۰
پیشوا فروغی
پیشوا فروغی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید