رضائی
رضائی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

چادر مشکی

داستان کوتاه؛ برگزیده ی سومین فراخوان روضه داستانی
داستان کوتاه؛ برگزیده ی سومین فراخوان روضه داستانی

چادر مشکی

دایی پرچم یا حسین(ع) را انداخت روی دوشش و از پله های نردبان بالا رفت، پرچم را که نصب کرد پرسید:« خوبه دایی؟ خی لی پایین نیست؟» دو قدم رفتم عقب، دستم را دراز کردم سمت پرچم « دایی میشه پایین تر باشه؟ »

دایی حسن همانطور که از پله ها پایین می آمد نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:« بزرگ میشی ، دستت به پرچمم میرسه ، نگران نباش »

مادربزرگ که وارد حیاط شد چادر گل قرمزم را صاف کردم و با دو دست زیر چانه محکم کردم. صدای اذان از مسجد به گوش میرسید ، مادربزرگ گفت:« کجایید دخترا دیر میشه ها...زود باشید شب اول محرمه کار زیاد داریم»

ماد ر و خاله پشت سرش آمدند و من پشت سر آنها راه افتادم به سمت مسجد تا بعد از نماز همانجا بمانی م و بساط چایی را آماده کنیم. همیشه از مسجد و هیئت محله ی پدربزرگ خوشم می آمد بخصوص آن زمان که کاسه ی پر از قند را دستم میگرفتم و کنار سینی چای با مادرم به زن ها قند تعارف می کردم و زن ها می پرسیدند:« تو نوه ی حاج میرزا محمودی ؟» من هم باد می انداختم توی گلویم و ان دکی با ناز جواب می دادم:« بله من نوه ی دختری حاج میرزا محمودم ».

محرم آن سال هوا گرم بود و بعد از نماز کم کم زن ها وارد حیاط حسینیه شدند. نزدیک در آشپزخانه زانوهایم را بغل کرده بودم و زیر چشمی دید میزدم ببینم کدام دختر بچه با چادر مشکی می آید. صدای تنظیم میکروفون از سمت مردانه می آمد:« یک دو سه  امتحان می کنیم  یک دو .......» بعد نوار مداحی را گذا شتند پشت بلندگو « ای ساقی لب تشنگان، ای جان جانانم ، سقای طفلانم ....... داغت شکسته پشت من، ای راحت جانم، سقای طفلانم »

همین که طاهره خانم با نوه اش وارد شد انگار که برق مرا گرفته باشد پریدم بالا ، مادر گفت:« چی شد دختر ...مواظب باش سماور میفته روت» هنوز چشمم دنبال نوه ی طاهره خانم میدودید که چادر مادر را کشیدم سمت در و گفتم« ببین مامان من گفتم بچ ه ها هم چادر مشکی دارند نذاشتی مامان بزرگ بدوزه ...من همین الان میخوام»

بغض گلویم را گرفته بود مادر نگاهی به خاله انداخت و سرش را تکان داد :« تو همین که اینجا کمک میدی کلی ثواب میبری تا زه امام حسین بیشتر دوست داره ، عزاداری که حتما به چادر نیست ... بعدم محرم خوب نیست نو بِبُریم و بدوزیم»

تمام آن شب دلم میخواست بروم جلو و هرطور شده به نوه ی طاهره خانم بفهمانم که همیشه خرج هیئت تا عاشورا با پدربزرگ من است . دلم نمیخواست ح الا که او چادر مشکی دارد فکر کند باکلاس تر از من است.

آ شیخ محمد که از منبر بالا رفت برق ها را یکی یکی خاموش کردند و لامپ سبز وسط هیئت روشن شد. دم اول را شروع کرد« السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک »

در آن تاریکی چشمم را از نوه ی طاهره خانم برنمیداشتم . همین که چادرش را کشید جلو و با دو دست چشمانش را گرفت به دلشوره افتادم که نکند او با روضه گریه اش بگیرد و من عقب بمانم.

چادر را کشیدم روی سرم و با دو د ست هر دو چشمم را فشار دادم اما هیچ اشکی نیا مد، خودم را یواشکی زیر چادر نشگون ریزی گرفتم اما فایده ای نداشت و فقط دردم گرفت.

چراغ ها را که روشن کردند گوشه ی چادر را زدم کنار تا ببینم او گریه کرده است یا نه .

همین که چادرمشکی اش رفت کنار دیدم به پهنای صورت خیس اشک است، دلم میخواست هر طور شده هیئت تمام شود و زودتر برگردم خانه ، انگار آن شب نوه ی طاهره خانم آمده بود دل مرا بسوزاند و برود.

شب دوم محرم از فکر او و چادر مشکی اش بیرون نمیرفتم با خودم گفتم «حالا که چا در مش کی ندارم باید هرطور شده روضه خون که میره بالا گریه کنم. » موقع رفتن به مسجد یواشکی از آشپزخانه یک پیاز کوچیک برداشتم و توی جیبم گذاشتم. موقع روضه که شد برق ها خاموش شد، پیاز را توی دستم فشار دادم چشمم سوخت و بالاخره چند قطره اشک آمد. تمام که شد سریع چادرم را کنار زدم تا همه از چشمان قرمزم بفهمند من هم گریه کرده ام اما هرچه دور حسینیه چشم چرخاندم طاهره خانم و نوه اش را ندیدم.

امسال محرم بعد از سال ها دلم هوای مسجد و هیئت پدربزرگ را کرد. شب چهارم ماشین را برداشتم و رفتم محله ی قدیمی. مسجد کمی عوض شده بود، زن ها دیگر در حیاط نمی نشینن د و حسین ی ه کولر گازی دارد. دیگر پدربزرگ نیست و نمیدانم خرج دهه ی اول با کیست. هنوز چای میدهند اما قندها را آماده ، دو تا دوتا داخل پلاستیک میگذارند کنار چایی ها تا بهداشتی تر باشد. گوشه ای می نشینم ، کنار زن جوانی که با پیرزن کنارش دارد آرام آرام حرف میزند. دخترم را می نشانم روی پایم. زن جوان چندباری سر برمیگرداند سمت من ، انگار میفهمد من غریبه ام. چای را که میگذارند جلوی من سرش را نزدیک تر می آورد و می گوید :« ببخشید شما نوه ی حاج میرزا محمودی ؟»

حرفش مثل قندی است که در دلم آب میشود:« بله من نوه ی دختری حاج میرزا محمودم »

پیرزن نشسته نیم خیز میشود تا مرا بهتر ببیند:« خدا رحمت کنه پدربزرگ مادربزرگت رو »

تا آمدم لب بجنبانم و بپرسم که شما مرا از کجا میشناسید زن جوان گفت:« من زینبم ، نوه ی طاهره خانو م اینم مادرجونمه نشناختی؟ ...یادمه اون سال ها شما قند میدادی واسه چایی ...خیلی دلم میخواست یه بار منم قند تعارف کنم ولی روم نشد هیچ وقت بهت بگم. بعد از اون سالی که بابام توی جنگ شهید شد دیگه از این محل رفتیم ...حالا چند سالی هست ازدواج کردم و برگشتم همین محل ...خوشحالم می بینمتون »

دوباره روضه خوان رفت بالا ، برق ها خاموش شد و چراغ سبز روشن شد

« نیمه ی شب شده و خواب پریشان دارم

همره خون به لبم، ذکر پدر جان دارم

داغ پی در پی و اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم»

چادر مشکی را کشیدم روی سرم ؛ اشک ها جاری شد .

راضیه رضائی /قم

چادر مشکیداستانروضه داستانیهیئتمحرم
یک تازه وارد که گاهی مینویسد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید