سمیراکوشش
سمیراکوشش
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

کافه‌های بی‌پایان (قسمت اول)

نمی دانم اولین عشق زندگی‌ام الآن  دقیقا کجاست!
اصلا هست؟
عشق دوم هم همینطور
عشق سوم هم...
اصلا آنها عشق بودند؟!
نه، فقط رابطه‌ای بودند در سن نوجوانی، قرار نیست که هر شخصی تا سلام داد و وارد زندگی‌مان شد، هرچقدر هم عاشق و دوست داشتنی در زندگی‌مان بماند و نرود...
امّا،رفتن آن آدم‌ها بهترین روزهای زندگی را در آن سن و سال برایم جهنم کرد. فکر می‌کردم وارد دانشگاه که بشوم دیگر همه چیز جدی می شود. رابطه ها واقعی‌تر می‌شوند.
مهسا دختری بود: قد کوتاه، با صورتی گرد و موهای خرمایی رنگ، چشم و ابرویی معمولی. هیچ جذابیت قابل توجهی هم نداشت، اما من دوستش داشتم همان روز ورود به دانشگاه در صف ثبت نام و انتخاب واحد دیده بودمش. روز اول مهر از ذوق دیدن مهسا به دانشگاه رفتم، ولی ظاهرا دانشگاه، مثل مدرسه نظم و قانون درستی نداشت. آن روز تازه متوجه شدم که تا یکی دو هفته کلاس‌ها تشکیل نمی‌شوند؛ اما من هر روز لباس‌های مرتبی می‌پوشیدم؛ کیف سامسونتم را بر می‌داشتم، کفش‌های چرمی‌ام را واکس می‌زدم و عینکم را در قابش می‌گذاشتم و مثل دانشمندان راهی دانشگاه می‌شدم.
بالاخره کلاس‌ها بعد از چند روز شروع شد. همان اولین جلسه بعد از اتمام کلاس در محوطه‌ی دانشگاه که شبیه پارک بود، کنار درختان چنار  با مهسا صحبت کردم و شماره موبایلم را به او دادم چون از شهرستان آمده بود قرار شد تماس بگیرد تا برایش خانه‌ای مناسب پیدا کنم. از خوابگاه راضی نبود. خانه پیدا شد و همه چیز هم خوب پیش مي‌رفت. من هر روز چند بار زنگ می‌زدم و حالش را می‌پرسیدم. او هم اگر سوالی راجع به شهر و چند و چون مغازه‌ها داشت می‌پرسید.
با اینکه من خیلی با محبت صحبت می‌کردم ولی خیلی وقت‌ها جواب تلفنم را نمی‌داد. خودم را توجیه می‌کردم که حتما مشغول است حالا بعدا تماس می‌گیرد؛ امّا نمی‌گرفت.
از اواسط آبان ماه بود که شروع کرد به بهانه‌گیری. می‌گفت وقتش را می‌گیرم، دوست ندارد مدام زنگ بزنم و از این لوس شدن‌های دخترانه. می‌دانستم که دارد ناز می‌کند؛ ناراحت نمی‌شدم. تا اینکه دو سه شب مانده به یلدا، پیام داد: خواهش می‌کنم با من تماس نگیرید. در غیر اين صورت موضوع را با حراست دانشگاه در میان می‌گذارم.
پیام عجیبی بود؛ نه سلامی نه علیکی، آخر این چه حرفی بود؟! من قصدم ازدواج بود از این پسرهای گیر و پاپیچ نبودم که. نمی‌دانم چرا اینطور برخورد کرد؟ به هرحال من از تهدید و آبرو ریزی‌اش ترسیدم و شماره‌اش را هم پاک کردم.
آن زمان با آن وجنات و سکنات، گزینه برای انتخاب کم نداشتم. چند وقتی بود خانمی که در انتشارات کار می‌کرد توجهم را جلب کرده بود؛ حتی قبل از مهسا. ولی بخاطر تعهدم نسبت به مهسا به خودم اجازه نمی‌دادم به او هم فکر کنم. اوایل فقط بابت جزوه و کلاس و دانشگاه با خانم افلاکی تماس می‌گرفتم. صدای خاصی داشت وقتی حرف می‌زد احساس می‌کردم سردی‌ام می‌شود؛ دلم یک طوری می شد. خانم جاافتاده و پخته‌ای بود. سنش از من بیشتر بود و خوب مرا درک می کرد. چند باری باهم قرار گذاشتیم و بیرون رفتیم. چند وقتی بود که از شوهرش جدا شده بود خانم محکم و مستقلی بود.
یک کار پاره وقت پیدا کردم و خیلی جدی به آینده فکر می‌کردم، همه‌ی درگیری ذهنم این بود که زودتر تشکیل زندگی بدهم.
تقریبا یک سالی شد که با خانم افلاکی در ارتباط بودم. هروقت جایی گیر می‌افتاد و مرد لازم می شد، اول از همه با من تماس می‌گرفت. خوشحال بودم که می‌توانستم گره از کارش باز کنم. بعضی وقت‌ها برایم غذا یا کیک خانگی درست می‌کرد و زنگ می‌زد می‌رفتم جلوی در خانه‌اش مثل پیک نامه‌رسان ظرف‌های پر شده را تحویل می‌گرفتم و بدون اینکه به یک چای تلخ حتی، دعوتم کند از پشت در برمی‌گشتم.
هربار احساساتم را لابه‌لای یک سری خنزر پنزر و پاستیل و شکلات برایش درون ظرفش می‌گذاشتم و ظرف‌هایش را خالی پس نمی‌دادم. می‌دانستم خانم‌ها به این مسائل خیلی حساس هستند.
به نظرم هر روز رابطه‌مان شیرین‌تر می‌شد. من کارهای اداری و تعمیراتی‌اش را انجام می‌دادم، او هم برایم عاشقانه آشپزی می‌کرد.
همه چیز مهیا بود و من مست عاشقانه‌هایمان؛ که پیام داد: امروز باید همه چیز تمام شود!
این حرف را تا آن روز چند بار دیگر هم تکرار کرده بود، هر دفعه حرف‌های بی‌سر و ته و بهانه‌گیری. در آخر هم آشتی.
در کافه‌ی نزدیک محل کارش قرار گذاشتیم. برخلاف همیشه که دیر می‌رسید آن روز زودتر آمده بود؛ با ابروهایی درهم و لب‌های بهم دوخته و چشمانی ریز شده. قیافه‌ای کاملا عبوس و نامهربان.
به محض اینکه سلام کردم گفت:
_این آخرین دیدارمونه. دلم می‌خواد به بهترین حالت ممکن جدا بشیم، مثل انسان‌های فرهیخته و روشن فکر.
انگار داشت صفحه‌ای از یک کتاب جامعه‌شناسی را از حفظ می‌خواند!
صندلی را عقب کشیدم، کاپشنم را به آرامی درآوردم و روی صندلی دیگری گذاشتم. عینکم را برداشتم و روی شیشه‌اش با دهانم《ها》 کردم و مشغول پاک کردنش شدم. آرامش رفتارم بیشتر عصبانی‌اش کرد. عینکم را به چشمم زدم و از بالای شیشه‌اش نگاهش کردم و دستانم را باز کردم و با لبخند مضحکی پرسیدم:
_اینجوری فرهیخته‌تر شدم؟
از اینکه جدیت‌اَش را به شوخی گرفته بودم سرخ شد، چشمانش بوی خون می‌داد نفسش تند شد.
دست پیش را گرفتم و با لحنی تلخ و تند گفتم:
_آخه کجای ما شبیه آدم فرهیخته‌هاست؟ من با کلی وام و قرض و این در اون در زدن، بعد از کلی اضافه‌‌کاری و شب نخوابی تازه تونستم یه ماشین مدل پایین تصادفی بخرم. اگه برام مهم نبودی اصلا زیر بار این همه سختی نمی‌رفتم. همه کاری کردم که خوشحال باشی. باز چه بهونه‌ای داری؟ چرا آروم نداری؟
کلمه‌ای حرف نزد حتی نگاهش هم از بیرون به داخل کافه نچرخاند.
سوئیچ در دستم بود ولی خانم افلاکی دیگر نمی‌خواست دستش را به دستم بدهد.
سوئیچ را روی میز گذاشتم و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد. دیگر برایم مهم نبود میزهای بغل‌دستمان چه فکری می‌کنند و چه حرفی می‌زنند. نفسم بزور بالا می‌آمد. زبانم قفل شده بود و کلی حرف در ذهنم بود؛ اما هیچ کلمه‌ای به زبانم نمی‌چرخید.
خانم افلاکی که روزهای زیادی همراه من بود و دلیل زنده ماندنم، ژست کلاسیکی گرفته بود و برایم غریبه شده بود. دستمالی برداشت و جلوی صورتم گرفت، انتظار داشتم خودش اشک‌هایم را پاک کند. همين طور که بی تفاوت به دست لرزانش بودم با لبانی آویزان و با اشاره‌ی سر به او فهماندم دستمال نمی‌خواهم. صندلی‌اش را جلوتر کشید و دستمال را روی میز گذاشت. با پشت دستش که حسابی سرد بود اشک های روی گونه‌ام را پاک کرد. توان دیدن چشمانش را نداشتم. دستش را زد زیر چانه‌ام و مانند یک مادر دلسوز صورتم را بالاتر آورد. دوباره صورتش مهربان و غیر رسمی شده بود. لبش کمی می‌خندید. چشمانش کمی غم داشت. دستش را در دستان داغم گرفتم. درون چشمانش زل زدم و گفتم:
_محاله تو رو از دست بدم، هر کاری می‌کنم تا راضی بشی.
یکباره برق چشمانش روی گونه‌های چال‌دارش جاری شد. کمی جلوتر آمد. صورتش را اینقدر نزدیک آورده بود که گرمای نفسش را حس می کردم. همانطور که دستش در دستم بود با نوک انگشتم اشک‌هایش را پاک کردم. هر دو با صدای بلند گریه می‌کردیم و کل کافه با تعجب ما را نگاه می‌کردند.
کمی عقب‌ تر رفت. عصایش را قورت داد و ابروهایش را درهم گره کرد و دستانش را به سینه‌اش زد وبا لحنی تندتر از قبل گفت:
_سپهر جان این رابطه هیچ انتهایی نداره. منم دوستت داشتم. اما، جلوی ضرر رو از هرجا برگردیم بهتره. به تو گفتم این آخرین دیدارمونه. قرار نبود گریه و ناراحتی کنیم. دلم می‌خواد با لبخند و رضایت جدا بشیم. ما قواره‌ی هم نیستیم. دارم کارهامو می‌کنم که شوهرم برگرده. می‌خوایم یه بار دیگه زندگی رو باهم شروع کنیم.
پاک خودم را باخته بودم این زن دیگر دلش با من نبود. بارها گفته بود که هنوز شوهرش را دوست دارد و حاضر است خیانتش را ببخشد و دوباره باهم باشند. نمی‌خواستم دلیل خانه خرابی‌اش باشم.
آن شب مثل زهر مار تلخ بود. از همانجا تب کردم و چند روزی حال خوش نداشتم. هر روز گوشی را برمی‌داشتم؛ عکس‌هایش را نگاه می‌کردم. پیام هایش را که صدبار خوانده بودم دوره می‌کردم. فایل‌های صدایش را گوش می‌دادم.  شماره‌اش را می‌گرفتم و قبل از وصل شدن، قطع می‌کردم. تنها کار روز و شبم تکرار این چرخه‌ی بی‌پایان بود.
بعد از دو سه روز که از خانه بیرون نرفته بودم؛ زنگ خانه به صدا درآمد. حوصله‌ی هیچ‌کس را نداشتم. روی کاناپه از این پهلو به آن پهلو چرخیدم نگاهی به گوشی موبایلم انداختم و پتو را روی سرم کشیدم. باز زنگ زد. بار دیگر و بار دیگر. با خودم گفتم: یعنی کیه که مطمئنه من خونه‌ام و ول کن زنگ نیست؟!
نیم‌خیز بلند شدم صفحه‌ی نمایش آیفون را دیدم. باورم نمی‌شد؛ خانم افلاکی آمده بود! به هول از جا بلند شدم. در آینه خودم را نگاه کردم. از دیدن خودم وحشت کردم؛ موهای ژولیده، ریش نتراشیده، پلک‌های پف کرده از گریه. چشم‌های سرخ و رویی رنگ پریده.
سریع شلوار لی آبی روشنم را که همان چند روز پیش جلوی در ورودی درآورده بودم؛ بالا کشیدم
و با دست موهایم را روی سرم فشار دادم تا کمی صاف شوند و با شوق در را باز کردم.
بوی عطر گرم و شیرینش جلوتر از خودش وارد شد؛ تیپ و قیافه‌اش کلی بهتر شده بود. بی‌مقدمه بدون اینکه به روی خودش بیاورد که با من چه کرده، وارد شد. پاکتی به دستم داد و گفت: اگه بیای خیلی خوشحال می‌شم.
گیج‌تر شده بودم اما مطمئن، که دیگر همه چیز تمام شده.
احساس می‌کردم همه داشته‌هایم، شده نداشته!
بعد از این شکست عشقی فکر می‌کردم نباید به هیچ کس دیگری حتی نگاه کنم. ولی با گذشت اندک زمانی، هم نگاه کردم، هم فکر کردم، هم باری دیگر عاشق شدم! باز گفتم عاشق... عاشق غلط است هر رابطه‌ای هرچقدر احساسی... عاشقی نمی‌شود که.
سنم دیگر کم نبود. دانشگاه رفته بودم. شغل داشتم. یک وقت‌هایی کاپیتان تیم والیبال محل می‌شدم. مطمئن بودم این عشق، همان عشق افسانه‌ای است که در همه‌ی داستان‌ها شرح می‌دهند،
نفسم بی نفسش بند می‌آمد.
حرفش، همان حرف من بود.
نگاهش، همسوی راه من بود.
اصلا هدف‌مان ازدواج بود. البته به طور واضح چیزی بهم نگفته بودیم، ولی خب هر دویمان سن سرسری گذرانی را رد کرده بودیم. کوله باری داشتیم از تجربه‌های تلخ... البته شیرینی‌هایش هم کم نبود. ولی خیلی کم رنگ و کم عمق؛ کاملا کودکانه...
بعد از مدتی که به خودم جسارت دادم در کافه‌ای که اولین بار باهم قرار داشتیم، قرار گذاشتم؛ دسته گلی از رز سرخ و انگشتری (بدلی البته) همراه خودم بردم. کت و شلوار سورمه‌ای، با پیراهنی طوسی پوشیدم نصف شیشه‌ی ادکلن را روی خودم و گل و انگشتر خالی کردم. می‌خواستم وقتی انگشتر را دست می‌کند تا مدت‌ها بوی عطر مرا بدهد.
ادامه دارد...



دانشگاه
می‌نویسم تا بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید