سمیراکوشش·۳ سال پیشنابادان?مگر میشود ضجهی مادران و خواهران، همسران و پدران، برادران و کودکان دلآشوب را دید و دم نزد؟مگر میشود بیتفاوت از این فاجعه گذر کرد؟دلیلش…
سمیراکوشش·۳ سال پیشکافههای بیپایان قسمت پایانیعسل ذوق زده بود اما میخواست ذوقش را از من مخفی کند. احتمالا فکر نمیکرد کار من باشد. وسط گلها پاکت نامهای قرار داشت. با شیطنتی که دلهرها…
سمیراکوشش·۳ سال پیشکافههای بیپایان قسمت سومیه دیواره... یه دیوارهکه پشتش هیچی نداره...یه پرنده است یه پرنده است...صدایم را انداخته بودم ته گلویم و چشمهایم را بسته بودم. حس میکردم ر…
سمیراکوشش·۳ سال پیشکافههای بیپایان (قسمت دوم)شهرزاد از در وارد شد. مثل همیشه با گوشیاش حرف میزد. ظاهرش کمی پسرانه بود؛ کفشهای ساق بلند بندی میپوشید و اوورکتی گشاد و جلو بازسبز رنگ…
سمیراکوشش·۳ سال پیشکافههای بیپایان (قسمت اول)نمی دانم اولین عشق زندگیام الآن دقیقا کجاست! اصلا هست؟ عشق دوم هم همینطور عشق سوم هم... اصلا آنها عشق بودند؟! نه، فقط رابطهای بودند در…
سمیراکوشش·۳ سال پیشبیست و پنجمین روزامروز تولد داداشمه?داداش بزرگ داشتن خودش یه بلیطه. مجوزه؛ برای رفتن به خیلی جاها و انجام خیلی کارها? وقتی با داداش بزرگت بری بیرون انگار هی…