سمیراکوشش
سمیراکوشش
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

کافه‌های بی‌پایان (قسمت دوم)

شهرزاد از در وارد شد. مثل همیشه با گوشی‌اش حرف می‌زد. ظاهرش کمی پسرانه بود؛ کفش‌های ساق بلند بندی می‌پوشید و اوورکتی گشاد و جلو باز

سبز رنگ مدل ارتشیان آمریکایی.
با اشاره سرش سلام دادو نشست. مطمئن بودم با شنیدن پیشنهاد شرم‌سارانه‌ام، از ذوقش هول می‌شود و گونه‌هایش گل می‌اندازد و با لکنت زبان قبول می‌کند...
حرفش که تمام شد؛ گوشی را قطع کرد و محکم زدش روی میز و گفت: _همش خورده فرمایش، همش غر، همش انتظار...
لبخندی زدم و گفتم:
_کی بود عزیزم؟

با لحنی خشن گفت:
_نکنه به تو هم باید جواب پس بدم؟؟
حالم خیلی گرفته شد. بین کتف‌هایم تیر کشید. وسط جناق سینه‌ام خالی شد و پشت گردنم سرد. ولی خودم را جمع و جور کردم و گفتم نه عزیزم هرطور راحتی...
با قیافه‌ای کار بلدانه گفتم:
_میدونستم قهوه خوری، برات اسپرسو سفارش دادم. چیز دیگه‌ای هم میخوری؟
با لحنی بدتر از قبلش گفت:
_با خودت چی فکر کردی که به جای من سفارش دادی؟ نمی‌بینی کامم به حد کافی تلخه؟!
باز هم خودم را کنترل کردم، مِنو را گذاشتم روبرویش، با احترام گفتم:
_بفرمایید... هر چی میل دارید انتخاب کنید.
با لبخند ریزی گفت:
_شیرین‌ترین نوشیدنی.
جرات حرف زدن که نداشتم فقط در دلم گفتم:
_شیرین‌تر از لبخندت سراغ ندارم، شاید هم بوسه‌های من برات شیرین‌ترین باشد.
گوشی‌اش را برداشت و پیامش را چک کرد و پوزخندی زد و با لبخند و ذوقی که از چشمانش می‌بارید؛ یک استیکر قلب فرستاد و گوشی را کنار گذاشت...
تا آن لحظه اصلا به دسته گلی که با وسواس گل‌هایش را انتخاب کرده
بودم نگاه هم نکرده بود. شاید فکر می‌کرد جزئی از دکور میز است!
منتظر بودم مرا ببیند. اما فقط یکی دوبار صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن کرد تا احتمالا ببیند پیامی از سمت مخاطب خاصش آمده یا نه!؟
شیرموز مخصوصش را خورد و بدون ذره‌ای توجه و پیگیری که می‌خواستم چه چیزی بگویم و چرا قرار گذاشته‌ام گوشی‌اش را که جزء جدایی‌ناپذیر زندگی‌اش بود برداشت و رفت.
احساس می‌کردم که باز هم اشتباه گرفته‌ام، آخر چرا؟ چندبار دیگر؟ چقدر طول میکشید تا بفهمم هر کسی آمد نباید بماند...
احساس خرد شدن و شکسته شدن داشتم. پاهایم نای قدم برداشتن نداشتند. فهمیده بودم بعضی وقت‌ها خودم باید عصای خودم باشم. گلویم تحت فشار بود و راه نفسم تنگ.
بی‌اختیار از گوشه‌ی چشم‌هایم اشک می‌آمد و با هر پلکی که می‌زدم پهنای
صورتم خیس می شد. یک حالت منگی، بی‌حسی داشتم. مثل بستنی قیفی که ظهر مرداد در صف نانوایی دست گرفته باشی وا رفته و شل شده بودم. دلم می‌خواست فقط بخوابم و فکر کنم همه‌ی این اتفاقات از اولش فقط خواب بوده.
انگشتر معطر، هنوز در جیبم مانده. من برای انگشت دستش، آنرا خریده بودم. چطور میتوانستم به یک دست دیگر فکر کنم؟
به خودم گفتم:
_خاک بر سرت که آدم نمیشی! دیگه چند بار می‌خوای ضایع بشی؟ کافیه دیگه. خودت رو جمع کن. بچسب به کارِت. تو اصلا عاشقی بلد نیستی؛ تا هر کسی را می‌بینی عاشق می‌شوی...
آن شب خوابیدم، از روز بعد آن شب  آدم دیگری شدم؛
اگر در صف اتوبوس بودم هیچ دختری دلم را نمی برد. داخل مترو نگاهم به نگاه هیچ خانمی گره نمی‌خورد. دیگر در هیچ کافه و پارکی کنار هیچکس ننشستم.
روز به روز در کارم موفق‌تر می‌شدم و با سرعت پیشرفت می‌کردم. در آینه که خودم را برانداز می کردم؛ موهای بغل سرم، تک‌تک سفید شده بود. یکی دو تا چروک افقی در پیشانی و کنار چشمم دیده می‌شد. قیافه‌ام از چند سال پیش خیلی بهتر شده بود. هر چند وقت یک‌بار تماس، یا پیام ناشناس محبت‌آمیزی روی گوشی‌ام می‌آمد. روی میز محل کارم گاهی
یادداشت‌های عاشقانه، نه عاشقانه نه! مهربانانه می‌دیدم ولی دیگر تأثیری روی من نداشتند. حتی اینقدر قلقلکم نمی‌دادند که بخواهم پیگیر شوم از سمت کیست؟!
حتی چندبار زیر تیغه‌ی برف‌پاک‌کن پژو دویست و شش نوک مدادی جدیدم که شرایطی خریده بودمش شاخه ای گل سرخ گذاشته بودند؛ اینقدر بَرَش نداشتم که خودش خشک شد و افتاد. شاید نامه ای هم کنارش بود ولی چه اهمیتی داشت.
باورم نمی شد تا این حد به اطرافم بی‌تفاوت و بی‌احساس شده باشم. ولی چه آرامشی داشتم. با آسودگی و خیال راحت شبها می‌خوابیدم. خیلی وقت بود بغض نکرده بودم. بغضم را قورت نداده بودم. بغضم نشکسته بود و اشک از چشمانم جاری نشده بود.
همه چیز خوب بود و طبق روال‌. خوشحال بودم که دیگر دنبال خوشحال کردن و سورپرایز کردن  
آدم‌های بی‌لیاقت اطرافم نیستم.
فکرم آسوده بود و فقط به کارم فکر می‌کردم.
خیلی طول نکشید؛ مدیر بخش بزرگی شدم و بعنوان کارمند نمونه معرفی گشتم. نفرات زیادی برایم کار و اوامرم را اجرا می‌کردند.
یک روز دیرتر از همیشه به دفترم که
فقط میز خودم در آن قرار داشت رفتم. چشمم به پاکت نامه‌ای روی تلفن کنار میز خورد. بی‌تفاوت بودم
اما... به خودم که آمدم: بازش کرده بودم...
یکی از کارمندان برایم ابراز علاقه کرده بود. متنش به دلم نشست. تپش قلبم را از روی پیراهنم می‌شنیدم. آب در دهانم جاری شده بود. احساس کردم شبیه تام و جِری حلقه‌ای دور سرم شکل گرفته. همانجا نامه را پاره کردم و درون سطل پدالی در دار زیر میز ریختمش. چندبار، پدال را زدم ولی خم نشدم تا تکه‌های نامه را بردارم.
تا آخر شب چند بار جمله‌هایش را در ذهنم مرور کردم، اما حتی اسم و نشان نویسنده را هم در یادم نگه نداشته بودم.
شاید برای اولین بار بود که نامه‌ای مثل آینه داشت با من سخن میگفت: از روش کارآمد مدیریت و موفقیت‌هایم، از رفتار سنجیده و با درایتم، از قد بلند و شانه‌های پهنم، از موهای جوگندمی و حالت دارم، از چشمان تیره و با متانتم، از ابهت و جدیت نگاه و صدایم و...
خیلی وقت بود خودم را ندیده بودم، دلم برای خودم تنگ شد. گوشی موبایلم را برداشتم و چند عکس سلفی گرفتم. دلم برای خودم ضعف رفت. به دل خودم نشستم .
فردای آن روز زودتر از همیشه به شرکت رفتم. به محض وارد شدن به
اتاقم، سطل آشغال را چک کردم،
اما... خالی بود!
دلم خالی شد. نیرویی درونی گفت: _سپهر باز می‌خوای شروع کنی؟
نشستم روی صندلی چرخ‌دارم و عکس‌های دیشب را برای بار چندم نگاه کردم. آن قدری هم که فکر می‌کردم؛ خوب نبودم. قوز دماغم زیادی به چشم می‌آمد، موهایم هم خیلی کم پشت شده بود؛ کف سرم کامل پیدا بود. با لبخند، دندان‌هایم هم زیادی
توی ذوق می‌زد...
گوشی را با بی‌حوصلگی کنار گذاشتم. اصلا حوصله‌ی کار نداشتم. حتی دلم
نمی‌خواست سیستمم را روشن کنم.
اکبر آقا با سینی چای و چند برگه و نامه وارد شد؛ چای را گذاشت برگه هارا هم داد به دستم و توضیحاتی داد. بدون اینکه به حرف‌هایش گوش دهم پرسیدم:
_سطل آشغال رو شما خالی کردی؟
گفت:
_بله مهندس، همان دیروز. چطورمگه؟ چیزی داخلش بوده؟
با خجالت پرسیدم:
_آره... هنوز تو شرکته؟
با دلهره گفت:
_گذاشتم داخل آسانسور اگر نگهبان نبرده باشه بیرون، هنوز اونجاست.
به سرعت و بی اهمیت به حرف‌هایش رفتم سراغ آسانسور آبدارخانه: ۱،۲،۳... رسید به طبقه ۷ در که باز شد چند کیسه زباله‌ی بزرگ داخلش ولو شده بودند و به من لبخند می‌زدند...
اکبر آقا  رسید پشت سرم به شانه‌ام زد و با لبخندی گفت:
_مهندس جان اجازه بدید من پیداش می‌کنم. شانس آوردید زباله‌های خشک و تر رو جدا میذارم. کیسه‌ای که مربوط به اتاق من بود جدا کرد. خودم دنبال آن دست‌خط گشتم. چند قسمتش را پیدا کردم اما آدرس و نشانی نداشت.
ذهنم دوباره اسیر رویا شده بود...
نمی‌خواستم زندانی باشم.
اما انگار قدرت آزاد ماندن را نداشتم
با چند تکه کاغذپاره رفتم به سمت اتاقم. درمانده و آشفته نشستم و بدون هیچ حسی، برگه‌های درون کازیو را
ورق می‌زدم، که یکباره متوجه شباهت دست‌خط نامه‌ی چند تکه شده با دست خط خانم مدنی شدم. هر دو را کنار هم گذاشتم شبیه بود؛ ولی نه کاملا. 
به خودم گفتم:
_ باز شروع نکن. خودت رو گول نزن. آخه چرا باید خانم مدنی، دختر مدیرعامل شرکت که حداقل سی درصد سهام شرکت به نامشه و فقط برای سرگرمی صبح‌ها چند ساعت میاد شرکت به تو نامه‌ی عاشقانه بده؟؟!
این بار حس درونم واقعا با همیشه فرق داشت. شاید هم دلم می‌خواست حس کنم واقعا فرق دارد. بلند شدم و از داخل قفسه صورتجلسه‌های ماه‌های قبل را که خانم مدنی نوشته بود، بیرون آوردم. با دقت بیشتری به حالت نقطه‌ها، سرکش‌ها و جزئیات نوشته‌ها نگاه کردم، خودش بود.
باورم نمی‌شد که خانم مدنی با آن مقام و منزلت عاشق من شده باشد. گوشی را برداشتم عکس‌های پروفایلش در فضای مجازی را نگاه کردم هیچ ایرادی نداشت. چشم‌های عسلی، موهایی روشن، صورتی گرد با لب و بینی کوچک و خوش فرم. چند تا از متن‌ها و عکس‌هایش را مرور کردم؛ دلنشین بودند.
باز رفتم سر دوراهی، نمی‌دانستم این همان است که سال‌ها منتظرش بودم؟
همانی که سال‌ها احساس و ابتکار و ذوقم را می‌خواستم برایش خرج کنم؟
کمی گیج شده بودم، اما ضربان قلبم
تندتر می‌زد. صورتم کاملا ذوق‌زده و خندان بود. یک لحظه از این همه بی‌دست‌وپایی خودم بدم آمد. دلم نمی‌خواست سست باشم و خودم را ببازم.
تکه پاره‌های نامه را در فایل شخصی خودم درون کشو گذاشتم و درش را هم قفل کردم.
آن روز را با سرخوشی بسیار به عصر رساندم. مثل کسي که منتظر مهمان راه دور باشد هم ذوق داشتم هم اضطراب. هر وقت به خودم می‌آمدم می‌دیدم دهانم تا کنار گوشم باز و چشمانم گشاد شده و دارم از جریان پیش رو حظ می‌برم.
تایم کاری تمام شده بود.
کیف چرمی رودوشی و کتم را برداشتم و روی شانه‌ام گرفتمشان. این کار را از دوران دانشجویی نکرده بودم. احساس جوانی میکردم. احتمالا نوجوان درونم بیدار شده بود و منتظر شرایطی برای شیطنت بود.
تصمیم گرفتم به جای آسانسور، پله‌ها را پایین بروم. راه‌پله  پنجره‌های بزرگی به سمت خیابان داشت. از
طبقه‌ی بالا چراغ‌های ته شهر هم چشمک زنان دیده می شد. یکی‌یکی طبقه‌هارا پایین می آمدم. چشمیِ چراغ‌های راهرو یکی‌درمیان خراب بود و بعضی قسمت‌ها، چراغش روشن نمی‌شد. در تاریکی با خودم الهه‌ی ناز
را زمزمه می‌کردم. احساس کردم یک نفر دیگر هم در نزدیکی من دارد پله‌هارا دوتا یکی، پایین می آید. در پاگرد بعدی، چراغ روشن شد. از وسط راه پله بالا را نگاه کردم. اما کسی را ندیدم. به پارکینگ رسیدم. ریموت را زدم در عقب را باز کردم و کت و کیفم را شوتکی پرت کردم روی صندلی. به خودم گفتم:
_کتت چروک می شه مهندس.
ولی بیخیال همه چیز شده بودم.
نشستم پشت فرمان. عادت داشتم قبل از بستن درب، ماشین را روشن کنم. آهنگ دیوار فرامرز اصلانی پخش شد.
شروع کردم به همخوانی:

ادامه دارد...

ابراز علاقهدوران دانشجوییفضای مجازی
می‌نویسم تا بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید