سمیراکوشش
سمیراکوشش
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

کافه‌های بی‌پایان قسمت سوم

یه دیواره... یه دیواره
که پشتش هیچی نداره...
یه پرنده است یه پرنده است...
صدایم را انداخته بودم ته گلویم و چشم‌هایم را بسته بودم. حس می‌کردم روی استیج دارم می‌خوانم که
یکهو با صدای بوق ماشین خودم از جا پریدم؛ عسل کنارم بود!
احتمالا در راهرو هم، خودش بود که پشت سرم می‌آمد.
از ماشین پیاده شدم. پاسخ شیطنت و دست درازی‌اش به بوق ماشینم را با ادب و احترام به احوالپرسی رسمی ادا کردم. اما عسل جا پای، منِ چند سال پیش گذاشته بود؛ با ذوق و شیطنت گفت:
_جلسه‌ی امروز خیلی طولانی شد. سردرد گرفتم. موافقید یه قهوه با هم بخوریم؟
مثل یک جنتلمن واقعی نگاهي به ساعت مچی‌ام انداختم و با تردید و مِن‌مِن کردن و البته کمی مکث، گفتم:
_در خدمتتون هستم.
عسل، گونه هایش سرخ شده بود و پهنای لبخندش تمام صورتش را پوشانده بود با چشمان برق دارش دستانش را در هم پیچاند و با لحن کشداری گفت:
_با ماشین خودم بیام؟!
ذوقش به من هم منتقل شد. اما من آن پسر احمق سابق نبودم. اصلا وا ندادم. با غرور و جدیت تمام گفتم:
_هرطور که راحتید...
هنوز حرفم در دهانم بود که عسل رفت و در جلو را باز کرد و نشست داخل ماشین. سرش را تا زانوهایش خم و صورتش را، روبه من کرد و با ناز دلبرانه‌اش گفت:
_نمیای؟ دیرت نشه؟
ته دلم حس آرامش شیرینی داشتم. سوار شدم. در را که بستم نفس جفتمان حبس شد. حواسم نبود ماشین روشن است دوباره استارت
زدم. عسل زد زیر خنده و نگاهم کرد و هیچ نگفت. من هم با خندیدن و سر تکان دادن، نفسی تازه گرفتم. صدای ضبط را بلندتر کرد.
آهنگ خوبی نبود؛
امشب میخوام مست بشم...
عاشق یک دست بشم...
کمی خجالت کشیدم از این سلیقه‌ی موسیقیایی خودم. دلم میخواست مثلا یک موزیک بی‌کلام پیانو نوازی پخش میشد.
عسل مدام از شرکت و روز کاری حرف می‌زد. من فقط صدای جیغ‌دار و ذوق زده‌اش را می‌شنیدم. اصلا متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم. با دیدن اولین کافه‌ ایستادم و روبه عسل با اشاره‌ی دست و احترام گفتم:
بفرمایید. اینجا خوبه؟
عسل با کرشمه ابروهایش را بالا برد و گفت:
_قبلا هم اینجا رفتید؟
گفتم: نه! هیچ‌وقت.
با هیجان گفت: کافه و رستوران زیاد میرید؟
با بی‌تفاوتی گفتم: نه!
بدون اینکه من بپرسم گفت:
_ولی من عاشق رستورانم، هر روز یه
جای جدید. یه انتخاب جدید...
کمی ترسیدم از این تنوع طلبی‌اش. عسل هم متوجه ترسم شد خودش را
جمع و جور کرد و با لبخند ریزی گفت: _البته فقط تنوع غذایی و ظاهری رو دوست دارم، در بقیه ی مسائل اصلا تغییر و تنوع رو دوست ندارم.
پیاده شدیم. کتم را از عقب برداشتم. در همین چند دقیقه کاملا چروک شده بود. دلم می‌خواست با یک تیپ کاملا رسمی وارد کافه بشوم. ولی ناچاراً کت را روی دستم گرفتم. هم‌قدم و شانه به شانه مسیر پیاده‌رو را طی کردیم. نم‌نم باران جلوی نور چراغ‌های ماشین، شدیدتر دیده می شد. هوا کمی سرد بود عسل با بخار دهانش دست‌های مشت شده‌اش را گرم کرد و پله‌هارا بالا رفت و در را برای من باز نگه داشت. رفتارش عجیب بود ولی من سعی کردم درست رفتار کنم. در را گرفتم و با آن یکی دستم به داخل تعارفش کردم، عسل چشم از من
برنمی‌داشت نگاهش به من بود تا میز انتخاب کنم. با نظر من کنار پنجره نشستیم. خیلی وقت بود با دختری،
تنها بیرون نرفته بودم. احساس می‌کردم این کارها از من گذشته. گارسون منو را آورد عسل در حالیکه دستش را زیر چانه‌اش زده بود و تا نیمه‌ی میز جلو آمده بود در چشمانم زل زد و گفت:
_شما اول انتخاب کنید.
فکر کردم بهتر باشد که بگویم قهوه؛ اما به یاد خاطرات قبل افتادم. گفتم: _تو این هوا شیرین‌ترین نوشیدنی انتخاب خوبی می‌شه. من، شیک مخصوص انتخاب می‌کنم.
عسل من را نگاه کرد و در حالیکه سرش را بالا پایین می‌کرد، از روی مِنو بریده بریده خواند:
_شیک مخصوص: بستنی، شیر، خامه، سس شکلات، موز با تزئین ژله و آجیل؟
با لبخند ادامه داد:
_خوب به نظر میاد. با اینکه نوشیدنی گرم می‌خواستم ولی این بنظرم بهتر باشه. منم از همینا میخوام.
دو شاخه گل رز زرد و نارنجی داخل گلدان کوچک روی میز بود. گل زرد را برداشت و همین‌طور که به من نگاه می‌کرد آن را بویید و گذاشت لای موهایش. دستش را به سینه‌اش زد و
گفت:
_نمی‌خوای چیزی بگی؟ همه‌اش من دارم حرف می‌زنم.
گفتم:
_رفتارتان با شخصیتی که از شما سراغ داشتم خیلی فرق دارد. شما توی شرکت خیلی جدی و آرام هستید.
خندید و پایش را روی پایش انداخت و کمی جلوتر آمد و گفت:
_بخاطر موقعیت بابا و شرکت نمی‌تونستم با شما صادق باشم. ولی خب همونطور که تو نامه هم نوشته بودم...
(خودم را به آن راه زدم و ابروهایم را
کمی در هم کردم و با دست و اشاره به او فهماندم که کدام نامه؟!)
او هم با زرنگی خاصی لبخند به لب ادامه داد:
_بله، همون نامه‌ای که پاره‌اش کردید و روز بعد تیکه پاره‌هاش رو از توی کیسه زباله پیدا کردید!
خنده‌ام گرفت. ولی حرفی برای گفتن
نداشتم.
عسل ادامه داد:
_خيلي وقته که درگیرت شدم! اوایل فکر می‌کردم یه حس زودگذر و احساسیه. ولی خب، نبود. هر گُلی که زیر برف‌پاک‌کن ماشینت میذاشتم، یه تیکه از دلمم همراش بود. خیلی وقت‌ها روی میز برات یادداشت می‌ذاشتم، ولی تو هیچ توجهی نمی‌کردی. هرچی بیشتر به کارهام بی‌توجهی می‌کردی بیشتر دلم رو می‌بردی و خیالم رو  راحت می‌کردی که تو همونی که باید باشی. دیروز به خودم قول دادم که این آخرین باره...
اگه امروز دنبال نامه نمی‌گشتی احتمالا فردا دیگه شرکت نمی‌اومدم. نامه‌ی استعفام رو هم تنظیم کرده بودم. خودت نمی‌دونی ولی من خيلي وقته که بی‌اجازه، دوربین‌های اتاقت رو چِک می‌کنم. پشت سرت میام. می‌دونم از شرکت مستقیم به خونه می‌ری. روزهای فرد باشگاه داری بعدش هم مستقیم خونه. روزهای زیادی پشتِ درِ خونه‌ات منتظر موندم و بیرون نیومدی...
هضم این موضوع برایم سخت بود. چطوری نفهمیده بودم که ماه‌ها تحت تعقیب بوده‌ام؟! کمی ناراحت و دلخور شدم که چرا بی‌اجازه وارد حریم شخصی‌ام شده بود؟! اما ته دلم می‌لرزید و نبضش می‌زد. زبان و نگاهم خشک و جدی بود هیچ عکس‌العملی نشان ندادم.
سفارش‌هایمان رسید. شیرین‌ترین شیرینی عمرم بود. دلم می‌خواست آن خامه‌ی کف مانندِ سرد تا ابد در دهانم بماند. حس آب شدن بستنی و شکلات در دهانم دلم را گرم می‌کرد.
در راه برگشت راجع به جلسه‌ی فردا که خیلی مهم بود حرف زدیم. جلوی در پارکینگ شرکت پارک کردم و منتظر شدم تا وسایلش را که بالا جا گذاشته بود بردارد و با ماشین خودش برود.
از پارکینگ که خارج شد برایم چندبار چراغ داد. صدای بلند ضبط ماشینش
کل خیابان را گرفته بود :
هستی‌ام را به آتش کشیدی...
سوختم من
ندیدی ندیدی..‌.
همان‌طور که خودش هم داشت با صدای بلند می‌خواند و سر و دستش را تکان می‌داد بوق زد و از کنارم رد شد و رفت...
دل و ذهن من هم پشت چراغ قرمزِ ماشینش رفت که رفت...
چند ساعت همان‌جا کنار خیابان ماندم. از شدت سرما، از هپروت خارج
شدم. پر از انرژی بودم ولی توان رانندگی نداشتم.
آن شب هم تا صبح فکرم درگیر بود ولی این‌بار می‌دانستم درگیر که هستم.
صفحه‌ی اینستاگرامش را چک کردم. داخل آسانسور شرکت از خودش با آن گل بین موهایش عکس گرفته بود و زیرش نوشته بود: بهترین روز کاری...
چند تا استیکر صورتک چشم قلبی و قلب‌های مختلف هم ته جمله‌اش گذاشته بود. لبخندی زدم و لایک کردم.
چند ثانیه بعد لایکم را حذف کردم! دوباره جمله را خواندم؛ عکسش را نگاه کردم؛ با انگشتانم صفحه را کشیدم و روی چشمانش زوم کردم، دوبار روی عکسش زدم و صفحه را بستم.
تا صبح چند بار دیگر به صفحه‌اش رفتم. کامنت‌ها را خواندم. شخصیتش در آن فضای مجازی هم درست مثل خانم مدنی شرکت بود. عسل فقط در برابر من عسل بود و شیطنت می‌کرد. تمام پاسخ‌هایش، به نظر دنبال کننده‌هایش محترمانه و رسمی بود.
صبح برخلاف همیشه که خودم بیدار می‌شدم با آلارم گوشی بیدار شدم. حوصله ی دوش گرفتن نداشتم دلم هم ضعف می‌رفت. اما وقت صبحانه خوردن نبود. کلوچه و آبمیوه داشتم؛ آنهارا گذاشتم که توی ماشین پشت فرمان بخورم و سریع دوش گرفتم. دلم می‌خواست مرتب‌تر از همیشه باشم. همان کت شلوار سورمه‌ای با پیراهن طوسی شیکم را پوشیدم. جلوی آینه موهایم را شانه زدم چند بار از بغل و روبرو خودم را نگاه کردم و در ذهنم با عسل سلام و احوالپرسی کردم به خودم لبخندی زدم و راه افتادم.
ماشین را که در پارکینگِ شرکت پارک کردم عسل با بسته‌ای در دستش، با ظاهری زیباتر از همیشه منتظر من بود. تا مرا دید به سمتم آمد بسته را به دستم داد و توضیح داد:
_این شکلات‌ها رو از سفر هفته‌ی قبل آورده بودم.
با لبخند ادامه داد:
_البته نه برای شما! ولی خب قسمت شما شد. هر وقت با چایی تلختون خوردید عسل رو یاد کنید.
در آسانسور و تمام ساعت جلسه نگاهش وسط چشمانم بود. ذوق داشتم و از درون سرمست. اما ذره‌ای بروز نمی‌دادم.
پاییز و زمستان گذشت. در روزهای بلند بهار، هر روز باهم پیاده تا پارک سر خیابان و بعد کافه‌ی همیشگی‌مان  می‌رفتیم. راجع به همه چیز حرف می‌زدیم. گاهی تلخ‌ترین، گاهی هم شیرین‌ترین نوشیدنی‌ها را می‌خوردیم ولی هربار، مثل هم. هیچوقت عسل نظری به جز نظر من نداشت.
یک روز که داشتم وسایلم را مرتب می‌کردم حلقه‌ی بدلی چند سال پیش را
پیدا کردم. یاد روزهایی افتادم که پر بودم از حسرت و انتظار و توقع...
با خودم فکر کردم عسل بهترین دختری است که در طول عمرم دیده‌ام. باید پا پیش بگذارم. من که پدر مادر و بزرگتری نداشتم. عسل هم پایبند چهارچوب رسم و رسوم نبود. تصمیم گرفتم کار ناتمامم را تمام کنم. به عسل پیام دادم:
_یادت مونده اولین بار با هم کدوم کافه رفتیم؟
عسل با چند استیکر تعجب جواب داد:
_آره عزیزم چطور؟!
گفتم:
-فردا بعد از ساعت کاری بیا اونجا منتظرتم.
عسل با استیکر بغض و ترس و نگرانی پرسید:
_چیزی شده؟! تو که هیچ‌وقت قرار نمیذاشتی! تازه، سر قرارهایی هم که من با کلی برنامه‌ریزی هماهنگ می‌کردم یکی در میون می‌اومدی!؟

گفتم:
-نگران نباش. فقط بیا... خبرهای خوبی در انتظارته.
سریع گوشی را خاموش کردم که بحث و سوال را ادامه ندهد.
آن شب مست مست بودم توی دلم قند و نبات آب می‌کردند. خیلی وقت بود اینجوری خودم را شل نکرده بودم. بند بند بدنم می‌رقصید. شادترین آهنگ‌ها در اعماق ذهنم زمزمه می‌شد.
زودتر از عسل رفتم سر قرار. وقتی آمد معلوم بود نگران است. شاید فکر می‌کرد قرار خداحافظی گذاشته‌ام. حسش را خوب می‌فهمیدم. آمد و آرام نشست. همه چیز عادی بود. حرفی نمی‌زد و با دلهره منتظر حرف‌های من بود؛ تا اینکه، گارسون با باکسی پر از گل‌های ریز صورتی و سفید به سمت میز ما آمد. با احترام پرسید:
_سرکار خانم مدنی؟
عسل با تردید و مکث نگاهی به من، گفت:
_بله
گل را روی میز گذاشت و گفت:
_این برای شماست و رفت...

فضای مجازی
می‌نویسم تا بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید