عسل ذوق زده بود اما میخواست
ذوقش را از من مخفی کند. احتمالا فکر نمیکرد کار من باشد. وسط گلها پاکت نامهای قرار داشت.
با شیطنتی که دلهرهاش را بیشتر کرد گفتم:
_ظاهرا یه پیغام هم برای سرکار خانم مدنی گذاشتن.
آنرا برداشت در حالیکه دستانش میلرزید و رنگش پریده بود پاکت را باز کرد. تکههای نامهی خودش همراه برگهای از طرف من بود. اشک از چشمانش جاری شد.
فقط یک خط نوشته بودم: (زندگی بی عسل مزه نداره، زنم میشی؟)
خنده و گریهاش معلوم نبود. بلند شد
و مثل بچه گربهای لوس خودش را به من چسباند و گفت:
_من خیلی وقته که قصد ادامه تحصیل ندارم...
هر دو زدیم زیر خنده و دنیایمان با اشکهای گوشهی چشمانمان برق میزد.
آن شب شکل دیگری آرام بودم. احساس میکردم ضربان قلبم منظمتر شده و ریتم نفسهایم هماهنگ.
خیلی سریع بساط عقد و عروسی را راه انداختیم و در آپارتمان هدیهی پدر عسل زندگی شیرینمان را شروع کردیم.
هرشب صدای ضبط النترای دنده اتوماتیک عسل را زیاد میکردیم و
میرفتیم دور دور. هیچ دکه و کافه و رستورانی نمانده بود که به آنجا سری نزده باشیم. حس نوجوانی درونم زنده شده بود. عسل هر روز پر از سورپرایز و خلاقیت بود. حتی غذاها و چیدمان میز شام، هر شب متفاوت بود. همه چیز خیلی خوب پیش مي رفت...
تازه داشتم معنی زندگی کردن را مزه میکردم. همه چیز برای خوشی و لذت فراهم بود. اوضاع کار و شرکت بهتر از همیشه بود، من هم دیگر از سهامداران شرکت شده بودم. بواسطهی تجارب و سابقهی خوبم در شرکت و البته اعتماد آقای مدنی مدام به سفرهای خارج از کشور میرفتم. سبک زندگیام به کلی تغییر کرده بود. به همهی آرزوهایم رسیده بودم و دیگر هیچ چیز برایم محال نبود.
از سفر که میآمدم؛ میفهمیدم چیزی تغییر کرده اما نمیدانستم چه چیزی عوض شده! عسل خودش توضیح میداد که مبلها را به تنهایی جابهجا کرده، یا وسیلهی جدیدی خریده. طعم ادویههای جدید غذایش را میفهمیدم، ولی تشخیص نمیدادم چه کار کرده! خودش با آب و تاب میگفت که با چه ترکیب جدیدی برایمان غذای ابتکاری درست کرده.
تغییر رنگ مو و لباس جدیدش را
میدیدم اما به رویش نمیآوردم. یعنی بلد نبودم، نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم. ته دلم فکر میکردم اگر به رویش بیآورم پررو می شود. می دیدم که دستی دستی دارم سرزندگی و انرژی عسل را از بین میبرم؛ اما باز به روی خودم
نمی آوردم. روزبه روز بداخلاقتر و پرتوقعتر و بیتفاوتتر میشدم.
عسل هم دم نمیزد. اما دیگر آن دختر شوخ پرسروصدا هم نبود. سر به زیر و ساکت شده بود. آسه میرفت و میآمد تا مبادا چیزی بگویم. هرچه آرامتر میشد، من بدرفتارتر میشدم.
شبها سردرد و معدهدرد، امانم نمیداد. جوشانده و دارو هم دیگر افاقه نمیکرد. تمایلی برای ترک سیگار و مشروب هم نداشتم. هم جسمم نالان بود هم روحم. زندگی قشنگم را لجن گرفته بود و کاری نمیکردم. همه چیز برایم تکراری و بیمزه بود. فقط صبحها را شب و شبها را صبح میکردم.
یک شب که روی بالکن کوچک کنار آشپزخانه داشتم سیگار میکشیدم عسل رنگ پریده با لیوان سرامیکی بزرگی در دست آمد. چشمانش
میترسید! در پس سفیدی دود سیگار،
عشق کمرنگ شدهاش را میدیدم. لیوان دمنوشم را روی میز گذاشت و بدون کلامی حرف آرام رفت. انگار این کار هر شبش بود ولی من تازه دیده بودمش.
صدایش کردم با نگرانی برگشت. مانند کودکی که خطا کرده و
میخواهد درستش کند با ترس پرسید: _چیزی شده؟ چیزی میخوای؟ همونطور که دوست داری درستش کردم...
بنظر هر شب بابت این لیوان دمنوش کوفتی کلی به جانش غر زده بودم و خودم خبر نداشتم.
گفتم:
_هیچی بیا بشین اینجا کنار من. چشمانش مثل روز اول باز شد و لبش خندید. بُهت نگاهش را میدیدم با ترس و لرز آمد و نشست پتو را از روی شانهام برداشتم و انداختم روی شانه اش. موهایش را از دور گردنش جمع کردم و سرش را عقب کشیدم خم شدم و پیشانیش اش را بوسیدم.
نفسش خیلی تند شده بود فقط نگاه میکرد. لبانش میلرزید. احساس امنیت نمیکرد. صورتش زیبا بود معصوم و کودکانه. انگار منتظر فحش یا کتک بود! خیلی استرس داشت.
دلم برایش سوخت. خیلی لاغر و رنگپریده شده بود. خیلی وقت بود لمسش نکرده بودم، اصلا ندیده بودمش.
عطر تنش آرامم میکرد. کنارش ایستادم و سرش را به پهلویم چسباندم و مانند پدری که قبل ازمرگش وصیت میکند گفتم:
_احساس میکنم مرض بدی گرفتم. اصلا حال خوبی ندارم.
عسل با بغض گلویش گفت:
_تو باید بری دکتر و آزمایش بدی. به فکر من نیستی لااقل به فکر خودت باش. الان چند وقته که حالت خوب نیست.
در عمق چشمانش نگاه کردم و بعد از مدتها با حرف حقش موافقت کردم.
قرار شد صبح شرکت نروم و خودم را
به دکتر نشان دهم.
آن روز صبح هم صبحانه را روی میز چیده بود و خودش رفته بود.
روی در یخچال یادداشت گذاشته بود که: دکتر فراموش نشه!
اصولا این کار را می کرد، ولی قبلترها کلی جانم به قربانت و گل و قلب هم در یادداشتهایش دلبری میکردند.
لقمهای نان و کره و شکر خوردم. صدای خورد شدن شکر در دهانم را دوست داشتم. لباسم را پوشیدم و رفتم بیمارستان، سراغ فرهاد. فرهاد از بچههای محل قدیممان بود که با هم
در تیم والیبال بازی می کردیم.
تازه تخصصاش را گرفته بود. صبحها بیمارستان بود و عصرها در مطب. از قدیمترها زیاد برایش درد و دل میکردم. خیلی چیزها را از من و زندگیام میدانست. شرایط و احوالم را برایش شرح دادم. کلی برای بد رفتاریهایم با عسل سرزنشم کرد و نسخههای اخلاقی پیچید. برای حال بدم هم چند آزمایش نوشت و به همکارانش سفارش کرد که اورژانسی جوابش را بدهند.
چند روزی هم سرسری گذراندیم.
جواب آزمایشها که آماده شد فرهاد به عسل زنگ زد و با شرح حال خرابم حال عسل را هم دگرگون کرد.
باید خیلی سریع درمان را شروع میکردم؛ من، سرطان داشتم!
اسمش هم تنم را میلرزاند. حتی جرات پرسش و تحقیق دربارهاش را هم نداشتم.
عسل و فرهاد خیلی سریع برای عمل آمادهام کردند. باورم نمیشد که زندگی برای من اینگونه بخواهد تمام شود. همه چیز یکباره تغییر کرد.
تا لحظهی آخر لرزش نگاه عسل دنبالم بود. داخل اتاق عمل گرمای وجود عسل را از پشت درها حس میکردم. قوّت قلبم بود. یاد مادرم افتادم، تا آن روز فقط او برای سلامتیام اشک ریخته بود. عسل مادرانه تسبیحی در دست داشت و به انتظارم پشت در مانده بود.
به محض به هوش آمدن عشق موجود در صدایش سلولهای بیحس بدنم را به حرکت انداخت. شب تا صبح بالای سرم بود. نیمه بیهوش بودم اما به خوبی، وجودش را حس میکردم.
نسبت به آن شب که در پارکینگ، اولین بار نگاهش کردم خیلی فرق کرده بود. دیگر نه گونههایش سرخ بود نه چشمانش برق میزد، نه شیطنت
می کرد. ولی همچنان آستینش را در مشتش محکم گرفته بود و پوست لبانش را از شدت استرس میکَند.
با تمام توانش آمده بود برای جمع کردن بدبختیهای من بدبخت و
بیکس و کار.
تازه آنجا روی تخت بیمارستان یادم افتاد، عسل همانی بوده که سالها برای بدست آوردنش جان کنده بودم. چقدر برای داشتنش دعا و نذر کرده بودم. اما نفهمیدم کِی به دستش آوردم. حال با این وضعیت، جانی نداشتم تا حالش را ببرم. شاید من هم همان نشدم که عسل در فکرش خیال داشت. اصلا هیچ چيز به وقت خودش در جای خودش نبود.
من ناخواسته پتک بزرگ و محکمی
شده بودم که هر جوانهی سبز و
تازهی عسل را له کرده بودم. از این رفتارم به شدت ناراحت شدم اما از خودم ارادهای نداشتم. آنقدر خودم را سرکوب کرده بودم که توان سر بلند کردن را نداشتم.
میخواستم مثل خودش شوم، مثل خود قبلیام؛ همهی عاشقانههایی را که به اشتباه خرج دیگران کرده بودم را یکجا برای عسل خرج کنم. از ته دلم میخواستم؛ پس باید می شد. فقط اشک میریختم و قدرت بیان کلمهای را نداشتم. عسل با گوشهی شالش اشکهایم را پاک میکرد و زیر لب دعا میخواند.
انگار مثل بچگیهایم، نوار کاست را به کمک خودکار بخواهم برگردانم؛ سخت بود، ولی می شد. نوار قصهی زندگیام را باید برمیگرداندم. عسل ارزشش بیشتر از کل دنیا بود. باید ثابت میکردم بهای عاشقی چیزی جز عشق نیست...
با خودم عهد بستم از این بیماری سالم برگردم. نه به خاطر خودم فقط بخاطر عسل. باید زحمات و محبت هایش را جبران می کردم. باید نشان می دادم عاشقی در ماندن است نه در رفتن. فقط یک فرصت دیگر میخواستم تا درست زندگی کنم. خود واقعیم را پیدا کرده بودم. خیلی ترسیده بودم که آخر راه باشم، ولی دیگر فرقی نداشت، به خودم و خدای همراهم قول دادم که به خودم بازگردم. هر چند روز دیگری که
از نفسهایم باقی مانده بود میخواستم برای خوشحالی عسلِ زندگیام نفس بکشم.
میخواستم تاوان موهای سفیدش را با خندههای از ته دلش پس دهم، با قاطعیت در حالیکه معنی امید را مزه میکردم، به خودم گفتم:
با این بیماری میجنگم و میمانم پای زندگیام. پای آرزوهای عسل. پای آرزوهای خودم. من آمده بودم به این دنیا برای زندگی.
نتیجهی آزمایشهای بعدی امیدوار کننده بود خوشبختانه نوعش بدخیم نبود و پزشکها گفتند با عمل و چند دوره شیمیدرمانی مشکل رفع میشود.
این که چقدر طول بکشد و چقدر حالم در شیمیدرمانی بد بشود
دیگر برایم مهم نبود فقط این برایم مهم بود که زودتر خوب خوب شوم تا زندگی گم شدهام را بیابم .
کاش آن آدمهای اشتباه هیچوقت وارد زندگیام نمیشدند؛ تا اینقدر تغییر نکنم. کاش آنقدر خوب تربیت شده بودم که در برابر خوبها خوبتر میشدم و در برابر بدها خودم را ارزان حراج نمیکردم.
امروز آخرین جلسهی شیمیدرمانی من است؛ همه ی موهای سرم ریخته،
مژه ها و ابروهایم هم همینطور به شدت احساس ضعف می کنم، وزنم به وزن دوران دبیرستانم رسیده است. روی پاهایم نمی توانم بایستم، اما سفارش کفش کوهنوردی و ست لباس ورزشی برای خودم و عسل دادهام. در اولین تعطیلی میخواهم غافلگیرش
کنم. میدانم عاشق طبیعت است. صبح زودتر بیدار میشوم و صبحانه مختصری در کولهپشتیام میگذارم. میخواهم با نوازش بیدارش کنم.
خودم موهایش را شانه بزنم و لباسهای جدیدش را تنش کنم. دستش را در دستم می گیرم و به جای آسانسور از پلهها پایین میبرمش. دیگر هیچوقت دستش را رها نمیکنم. کلی کافهی جدید باز شده که همه را باید امتحان کنیم. من سالم میمانم و تمام بدهیهایم را با عسل صاف میکنم...