سمیراکوشش
سمیراکوشش
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آخرین پیشنهاد


نوارهای طلایی خورشید از شیشه‌ی شکسته وارد اتاق شده بود و هشدار ورود ارباب را می‌داد که هر روز سر صبح به اتاق مادرم می‌آمد و نمی‌دانم چه می‌گفت که اشک مادرم جاری می‌شد. مادرم صبحانه را روی میز طبقه بالا چیده و ناهار را برای خانواده‌ی ارباب بار گذاشته بود و کار خاصی نداشت.
مشغول درست کردن آتش، در شومینه اتاق کوچک‌مان بود که مردی با پالتوی بلند مشکی و کفش‌هایی براق وارد شد و گفت:
_خانوم هتی شما، اخراجی!
این هم برگه‌ی صورتحساب. بهتره هر چه سریع‌تر به دفتر آقای نوفل بری و حق و حقوقت رو تسویه کنی. با قبول نکردن پیشنهاد آقای نوفل دیگه برای تو و دخترت تو این خونه، جایی نیست.
مادرم بدون کوچکترین حرفی، همان‌جا روی میز نشست و اشک‌هایش طبق وعده‌ی هر روز صبح جاری شد...
#سمیراکوشش

می‌نویسم تا بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید