نه . من برایتان نگفته ام . در پستوهای تاریک سرم ، یک تماشاخانه قدیمی متروکه پنهان است . امشب ، قرار است نمایش شیرین و فرهاد در آن اجرا شود ، به روایت دیوانه دلتنگ دوره گردی که در همه کوچه های شهر پرسه زد و هیچ پنجره ای باز نشد به صدای آوازش .
در این نمایش که بازیگر ندارد ، روی صحنه ای که هیچکس و هیچ چیز رویش نیست ، خواننده ای که لال است قرار است شعرهایی ناسروده را بخواند . تماشاگرانی که مرده اند ، قرار است اشک بریزند به عزای فرهاد کوه کن ، که تیشه اش را فروخت و قرص برنج خرید تا شیرین را خلاص کند از دست خودش . فرهاد . فرهاد تنها . فرهاد غریب مانده میان همه آشناها . فرهاد دل شکسته غمگین . فرهاد ، که گیسوان رقصان شیرین در باد را تماشا کرد ، و فهمید یک دل برای دوست داشتن شیرین بسیار کم است ...
ته نمایش ، دیوانه روی صحنه می آید و تعظیم می کند و یک خط شعر می خواند : من با رخ چون خزان ، زردم بی تو ، تو با رخ چون بهار ، چونی بی من ؟
بعد ، پرده می افتد . تماشا خانه برای همیشه تعطیل می شود . یک نفر می آید روی ذهن من می نویسد : تعطیل است . من آرام ته گورم دراز می کشم ، به خنده های تو فکر میکنم ، برف می بارد ، و زمان برای همیشه متوقف می شود ....