Arash
Arash
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سطر اخر

گفتم من شکسته‌تر از آنم که بتوانم تو را از دست بدهم. خندیدی. گفتی آدم‌ها از چیزی که فکر می‌کنند قوی‌ترند. راست می‌گفتی.

تو در سطر آخر قصه‌ها زندگی می‌کردی؛ جایی که سرنوشت معلوم شده‌است. پایانِ من بودی، و بلد بودی پایان زیبای تلخی باشی. بلد بودی وقتی داری با دیگری می‌رقصی، از بالای شانه‌ات نگاهم کنی تا مطمئن شوی دارم عذاب می کشم. بلد بودی وقتی سرت را روی سینه‌ام می‌گذاری، بگویی قصه‌ی جدیدت را برایم بخوان، و بعد انگشت‌هایت را روی لب‌هایم حرکت بدهی وقتی می‌خواندم برایت، و بعد که ساکت می‌شدم مرا ببوسی، و بعد که پرنده می‌شدی قفس صدایم کنی و نبینی چقدر درختم. بلد بودی انکارم کنی، طوری که از انکارشدن خوشم بیاید.

حالا لابد یادت رفته روزی که در آغوشم گریستی و گفتی می‌خواهی مرا به قلبت بدوزی تا کسی از تو ندزدد، برایت توضیح دادم آدم وقتی به کسی مبتلا می‌شود نامرئی می‌شود. برایت توضیح دادم من فقط در ذهن تو وجود دارم، در فاصله‌ی لبهای نیمه‌بازت، در گرمای بدنت وقتی بیتاب پیچک‌شدنی، در مهره های کمرت وقتی ببوسمشان. گریه‌ات بند آمد و گفتی بلدی خیال آدم را راحت کنی. بله، من تو را بلد بودم. هم با بودنم، و هم با نبودنم خیالت را راحت می‌کردم. و این گناه من بود.

حالا وقتی دیگری را می‌بوسی، من هنوز در فاصله‌ی لبهای شما وجود دارم. هنوز وقتی برای دیگری برهنه می‌شوی، من تب تند تن تو را حس می‌کنم. وقتی دیگری را لمس می‌کنی، من در حافظه‌ی سرانگشتانت مشغول پیرشدنم. نامرئی غمگینت، هنوز مبتلای توست.

این قصه‌ای است که باید برایت بخوانم، قبل از این که انگشتت به لبم برسد: یکی مانده‌بود، و برای دیگری که رفته‌بود، قصه می‌نوشت، و در سطر آخر قصه‌ها گریه می‌کرد.

همین.

سطر قصه‌هافاصله‌ی لبهایسطربلد
وقتی تو گریه میکنی شک میکنم به بودنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید