ویرگول
ورودثبت نام
Arash
Arashوقتی تو گریه میکنی شک میکنم به بودنم...
Arash
Arash
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

عشق و تنهایی: قصه ای در خیال

هی دستهایت را حلقه می‌کنی دور خیال تنش ، سفت می‌فشاری تن نرم و نازکش را به تن خسته خودت ، نفس عمیق می‌کشی و مست می‌شوی از عطر بودنش . هی می‌نشینی برایش حرف می‌زنی بی که بداند ، رازهای تلخ زندگیت را فاش می‌کنی تا رها شوی از بار سنگین روی شانه‌هایت و بغض بی‌امان مانده در گلو . هی در همه خیابان‌ها کنارش راه می‌روی ، کنار خودش که نه ، کنار خیالش . کنار رویای بودنش . کنار آرزوی داشتنش . هی توی ذهنت مرور می‌کنی شیوه‌های دلچسب خنداندنش را ، و تماشا می‌کنی خیال صورتش را وقتی چشمهایش را بسته و از ته دل می‌خندد و دست جلوی صورتش می‌آورد که یعنی کافیست . هی به اسم خودت فکر می‌کنی با صدای او ، و با آن میم دلچسب چسبیده به آخر اسمت . اسمی که هیچوقت دوستش نداشته‌ای ، الا زمانی که با صدای او.....

روزها در جهان خلوت خاموشت با خودت معاشرت می‌کنی . هی می‌نشینی قصه می‌بافی ، شعر می‌نویسی ، حرف می‌زنی . شب که می‌شود ، پیش از آن که دستانت به تماسی راغب شوند به خودت یادآوری می‌کنی که میان دیو و دلبر فاصله بسیار است . به خودت یادآوری می‌کنی که کاکتوس بودن آدابی دارد ، قبل از همه همین که نگذاری کسی نوازشت کند . هرکسی که بود ، هرچقدر که خواستنی بود ، و هرچقدر هم که دلش خواست . به خودت یادآوری می‌کنی نگذاری نوک انگشتانش ملتهب شود از تماس با آتشی که درون تو شعله می‌کشد . بلند می‌شوی ، تن پوش کهنه‌ات را می‌پوشی ، می‌زنی به خیابان‌های شب . راه می‌روی ، توی سرت تمام شاعرها دارند حرف می‌زنند و تو را به شرح عشق دعوت می‌کنند و تو نشنیده می‌گیری و فقط به یک صدا فکر می‌کنی ، به صدای کسی که نداری و نخواهی داشت . راه می‌روی و با خودت حرف می‌زنی و شهر را به جنونت عادت می‌دهی ...

شب می‌گذرد ، تمام می‌شود . تو برمی‌گردی به روز ، به دنیایی که کسی در آن منتظرت نیست . به اولین آیینه که می‌رسی لبخند می‌زنی ، هنوز زنده‌ای کرگدنِ جان سخت . آرام از نو می‌نشینی به قصه بافتن .

و اسم این مرور احمقانه درد را می‌گذاری زندگی ....

۱۷
۱
Arash
Arash
وقتی تو گریه میکنی شک میکنم به بودنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید