فصل مادون اول
پیش از داستان اصلی، میخواهم فصل مختصری از ماجرای عشق من و زندگی عاشقانهام را تعریف کنم و اگر کسی آنرا میداند، نیازی نیست که این فصل را بخواند.
من در نوجوانی عاشق دختر دائیام، لیلی شدم. عشق ناکامی که محنت و تلخیهای فراوانی بهمراه داشت که با وجود عشق و علاقهای دوطرفه، سرانجام لیلی بعقد پسر عموش، پوری درآمد.
خانوادة ما از سمت مادری، جزو طبقة اشراف بودند. پدر لیلی، «آقا» و بزرگ خانواده، یک لقب طویل هفت سیلابی داشت. یعنی باید هفت دفعه دهن را باز و بسته میکردند تا حق وجود عزیز «آقا» را ادا کنند. او در واقع نایب (ستوان) سوم بازنشستة ژاندارمری زمان محمدعلی شاه قاجار بود که در توهم و خیالش، شباهت زیادی میان خود و ناپلئون بناپارت میدید. بنابراین، با بهره از تخیل قدرتمندش، خاطراتی واهی از نبردهائی خونین با بریتانیا در ذهن خود ساخته بود. جنگهای کازرون و ممسنی و غیره، دقیقاً با همان کیفیت پیکارهای پیروزمندانة ناپلئون بناپارت، همچون نبرد اوسترلیتز. در حالی که آنها در واقع درگیریهای جزئی باتفاق چند ژاندارم با اشرار و دزدهای سرگردنه بودند که بمرور به جنگهائی با ایادی انگلیس همراه با چندین و چند هزار پیاده نظام و توپخانه مبدل شد. دائی من، در عین حال سرنوشتی همانند سرنوشت ناپلئون بناپارت برای خودش متصور بود و آن چیزی نبود جز، دستگیری و تبعید به جزیرة سنت هلن توسط نیروهای انگلیسی.
ما خواهرزادگان و برادرزادگان «آقا»، استثنائاً اجازه داشتیم به او، دائیجان (یا عموجان) بگوئیم ولیکن دیگران همگی او را «آقا»ی مطلق خطاب میکردند. دائیجان در میان ما بچهها، لقب «دائیجان ناپلئون» داشت که البته جرأت نداشتیم آنرا جلوی بزرگترها بر زبان جاری کنیم.
دائیجان ناپلئون، شش برادر و خواهر دیگر نیز داشت و پدرش، «آقا»ی بزرگ، برای اینکه باتحاد بین هفت فرزندش خللی وارد نشود، در باغ بزرگش هفت عمارت ساخته بود و در زمان حیاتش بین فرزندانش تقسیم کرده بود. پس از مرگ آقای بزرگ، فرزند ارشدش دائی جان ناپلئون، لقب «آقا»ئی را به ارث برده بود و آنچنان خودش را بزرگ خانواده میدانست که کسی بدون اذن و اجازة او حتی حق آب خوردن هم نداشت. آن دخالتها تا حدی بود که بیشتر برادر و خواهرها بزور دادگاه، خانة خود را افراز کرده و دیوار کشیده بودند و یا فروخته بودند و رفته بودند. فقط در قسمت باقیماندة باغ، ما بودیم و دائیجان ناپلئون و یک برادر دیگر که به او دائیجان سرهنگ میگفتیم و خانهاش را با نردهای چوبی از ما جدا کرده بود.
دائیجانناپلئون، نوکری دهاتی، اهل غیاثآباد قم، به نام مشقاسم داشت که او نیز همانند اربابش از قوة تخیلی قدرتمند برخوردار بود و خود را همراه و همرزم دائیجانناپلئون در تمام جنگها میدانست و مدل کوچک شخصیت دائیجان ناپلئون بود. البته مشقاسم آدمی خوشخلق بود و هوای ما بچهها را همیشه داشت و قصههای عجیب و غریبی برایمان تعریف میکرد. هرگز هیچ سئوالی را بیجواب نمیگذاشت و راجع به تمام اتفاقات تاریخ و اختراعات محیرالعقول بشر بالاخره توضیحی، هرچند نادرست، پیدا میکرد و هر وقت سئوالی از او میشد، اول میگفت: «دروغ چرا؟ تا قبر آآ...» همراه با تلفظ «آآ...» چهار انگشت باز دستش را نشان میداد. یعنی چون تا قبر چهار انگشت بیشتر فاصله نیست نباید دروغ گفت.
پدر من که باو آقاجان میگفتم، از طبقة اشراف و بقول معروف آریستوکراتها نبود، بلکه داروسازی شهرستانی بود و بهمین علت، دائیجانناپلئون از ابتدا از ازدواج خواهرش با آقاجان موافق نبود. از سوئی آقاجان، ناپلئون را آدمی ماجراجو میدانست که ملت فرانسه را به ذلت و بدبختی کشانیده است. این بی-احترامیها به ناپلئون بناپارت و موضوع غیراشرافی بودن پدرم، همگی موجب اختلافی عمیق میان دائیجان و آقاجان بود که معمولاً بصورت آتشی زیر خاکستر باقی میماند و گاهگاه به مناسبتهای مختلف مخصوصاً سر بازی تختهنرد بروز میکرد و پس از چند روز با وساطت اقوام دوباره وضع به حال عادی برمیگشت. اختلافات میان دائی جان و آقاجان یکی از دلایل مهم ناکامی عشق من بود.
روزی بر اثر سوء تفاهمی، میان دائیجان و آقاجان اختلاف و قطع روابط شدیدی پیش آمد که بعداً تبدیل به جنگی حسابی شد. آنزمان آب از جوی قسمت متعلق به دائی جان ناپلئون به قسمتهای دیگر باغ میرفت و آبانبارها پر میشد. دائیجان ناپلئون پس از قطع رابطه، به مشقاسم دستور داد که جوی آب را ببندد. همچنین دواخانة آقاجان را با کمک آخوند محلّه، آسید ابوالقاسم واعظ تحریم کرد. در مقابل، آقاجان سعی کرد با دامن زدن به اختلافات داخلی قوم و خویشان، ایشان را بجان دائیجان بیندازد و وجهة او را نزد اقوام تیره و تار و بیاعتبار کند.
تحریم دواخانه باعث شد که آقاجان لاجرم تعطیلش کند و عملاً ورشکسته شد. بنابراین او را به فکر انتقامی طاقتسوز انداخت. لذا ابتدا از در صلح وارد شد و پس از عذرخواهی از دائیجانناپلئون، روابطش را با او عادی و بمرور، حسنه کرد و بعنوان آدمی که ظاهراً به مبارزات دائیجان با انگلیسها باور قلبی دارد او را تحسین میکرد. تقریباً تنها کسی بود که بعد از مشقاسم، خاطرات جنگ دائیجانناپلئون را با حوصله گوش میداد و تائید مینمود. اما در عمل به قویتر شدن تخیلات او دامن میزد. یعنی توهم جنگ و دشمنی با انگلستان و در عین حال، خطر انتقام انگلیسها و تبعید شدن.
آن روزها مصادف با جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به ایران بود و دائیجانناپلئون هرلحظه نگران انتقام انگلیسها، خواب و خوراک نداشت و آقاجان در قوت گرفتن آن نگرانیها بسیار موثر بود، تا نهایتاً مشکلات روحی و قلبی دائیجان، دست بدست هم داد و او را از پای درآورد.
پوری، رقیب عشقی من، پسر دائیجان سرهنگ بود. تنها کسی در خانواده بود که تحصیلاتی عالیه داشت. سن مناسب پوری برای ازدواج و از همه مهمتر اینکه برادرزادة دائیجان ناپلئون بودن و جاری بودن خون اشرافیت در رگهای پوری، مزایائی بمراتب بهتر برایش بارمغان آورده بود، نسبت بمن که پسر یک داروساز غیر اشرافی بودم.
رقابتی نابرابر در جریان بود. همة افراد خانواده از نبوغ پوری حرف میزدند. اگرچه اصلاً آدم باهوشی نبود، فقط حافظة خوبی داشت و درسها را بدون انداختن یک واو حفظ میکرد و نمره میگرفت. مادرش تا هجده سالگی او دستش را میگرفت و از خیابان عبورش میداد. او قدی بلند و قوزی در پشتش داشت که سنش را کمی بالاتر از آنچه که بود، نشان میداد و در حرف زدن کمی فش فش میکرد اما رویهم رفته آدم بد قیافهای هم نبود.
پدر پوری، دائیجان سرهنگ، در واقع سرهنگ نبود و درجة سرگردی داشت ولی از وقتی که بحساب خودش استحقاق ترفیع پیدا کرده بود، بحکم ضمنی دائیجانناپلئون که ناگهان داداش سرهنگ صدایش زده بود، همة خانوادة ما او را سرهنگ خطاب میکردند.
روزی پوری، کاغذی که من به لیلی نوشته بودم را پیدا کرد و کارش با من به دعوا و درگیری کشیده شد. من باتوجه به اینکه نوجوان بودم، زورم به او نمیرسید و پس از خوردن دو سیلی جانانه، از فرط خشم و درماندگی یک لگد محکم به زیر شکمش زدم و فرار کردم. متاسفانه لگدم یکی از اعضاء دوگانة پوری را ضایع نمود و کارش را به بیمارستان کشاند که با عمل جراحی، عضو ضایع شده را خارج کردند. اما با این وجود، به مرور بهبودی خودش را بازیافت و رقابت عشقی با همان کیفیت نابرابر ادامه پیدا کرد.
شانس بزرگی که آوردم این بود که دائیجان سرهنگ بدلیل حفظ آبروی خانواده، اهل شکایت و کشاندن پای عدلیه و نظمیه به باغ نبود. وگرنه با آنکه زیر هجده سال بودم، از لحاظ قانونی مشکل و گرفتاری پیدا میکردم.
یکی از اقوام به نام «شازده اسدالله میرزا»، که فردی خوش مشرب، طناز و درعین حال، بسیار خوشگذران بود، روزی با رساندن خبر مهمی به او، از مخمصهای جدی نجاتش دادم. پس از آن، برای جبران لطفم و بیشتر بدلیل اینکه دلش برایم میسوخت، در موارد فراوانی کمکم میکرد. توصیهاش نیز همیشه این بود:
- اگر لیلی را میخواهی یک سفر ببرش به سانفرانسیسکو!
و منظورش از «سانفرانسیسکو رفتن»، فعلی بود که در ایران، بهیچ عنوان جایز و روا نبود به جز برای زن و شوهری شرعی و رسمی! اما من هرگز نپذیرفتم که پیش از ازدواج با لیلی، دستی از پا خطا نمایم و نهایتاً علیرغم تمام کمکهای بیدریغ اسدالله میرزا، لیلی را پیش از فوت دائیجان ناپلئون، به عقد پوری درآوردند.
فصل اول، پس از واقعه
زندگی من از آغاز تیرماه سال 1321 مسیری تازه و پرماجرا پیمود. درست از زمانیکه عشقم لیلی در مقابل خدا و قانون رسماً زن پوری شد و یک بعدازظهری که خبرش را اسدالله میرزا بمن داد. ازدواجی که لیلی با اصرار و اجبار پدرش و نگرانی از احوال وخیم او تن در داد، که لازمست خاطرنشان نمایم که آن اتفاق برعکس تصوری که همیشه داشتم، منجر نشد که خود را سر به نیست کنم.
با وجود تمام مساعی اسدالله میرزا پیش از اعلام خبر تلخ که سعی داشت با نقل خاطرة دوران جوانی خودش و توصیف ماجرای عبدالقادر بغدادی، مرا آمادة رویاروئی با واقعیت و مجاب نماید که دنیا با عشقی ناکام بآخر نخواهد رسید، لیکن خبر یادشده، چنان الیم و جانگداز بود که عکسالعملم را درست بخاطر نمیآورم. آنروز عصر که اتفاقاً مصادف با درگذشت دائیجان ناپلئون شد، تب شدیدی عارضم گشت و چند روزی تداوم داشت که کارم را به مریضخانه کشاند. تلاش اطباء در تشخیص صحیح علت تب، بجائی نرسید. اگرچه اندک بهبودی موقت حاصل و از مریضخانه مرخصم شدم، ولیکن ماهها بطول انجام که کاملاً مداوا گردم.
روز پس از مراسم هفتم دائی جان ناپلئون، بزحمت از جا برخاستم و خودم را به باغ رساندم. مشقاسم و ننه بلقیس، همراه با نوکر ما و نوکر دائیجان سرهنگ در حال جارو کردن و جمعآوری چراغها و باقی وسایل مانده از مراسم دیروز بودند. خیلی وقت بود که فرصت و احوال صحبت با مشقاسم را نداشتم. تا چشم مشقاسم بمن افتاد، کارش را رها کرد و نزدیکم آمد و گفت:
- شما الان باید استراحت کنین بابام جان.
- سلام مشقاسم... ماندن در منزل حالم را بدتر میکند.
مشقاسم نگاه حزینی کرد و حرفی نزد، باو گفتم:
- مشقاسم... باورش برام سخت بود.
- والله دروغ چرا؟... ما خودمان هم تا با چشم خودمان ندیدیم باورمان نشد...
- فکر میکنی الان کجا باشد؟...
ابروهایش را بالا برد و گفت:
- والله دروغ چرا؟... تا قبر آآ... خدا میداند... پنداری همین اطراف کمین کردن.
- کمین کردند؟ نکند که انگلیسها را میگوئی؟...
- آره بابام جان... امروز اول صبح یک انگلیسای بیخبر از خدا را بیرون باغ دیدیم... داشت با همان چشمهای چپ کور شدهاش، بیرق آقا را میخواند... بعد زهرخندی زد و نگاه چپی بما انداخت که چشمتان روز بد نبیند... واخ واخ واخ، پناه بر خدا!... پنداری کفتار نگاهت میکند.
با آنکه خودم از عقد لیلی و پوری مطلع بودم اما هنوز امیدی بچگانه در وجودم شعلهور بود که شاید، آن اتفاق تلخ واقعیت نداشته باشد. گفتم:
- مشقاسم موضوع سردفتر و آسید ابوالقاسم واعظ را میگویم که دائی جان شب قبل از فوت آورده بود برای ...
مشقاسم که منظورم را ملتفت نشده بود با شنیدن کلمة «سردفتر»، حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- حرفش را پیش نکش بابام جان... عیبی ندارد، ما نان و نمک آقا را خوردهایم... ما...
سپس در حالی که سر تکان میداد؛ خیلی آهسته ادامه داد:
- والله دروغ چرا؟... ما خودمان هم نمیخواستیم حرفش را پیش بکشیم... ولی آقا خیلی این آخریها با ما بیمهر بودن... اما عیبی نداره بابام جان.
- مشقاسم منظورت را متوجه نمیشوم!
- آن شب آخری، آقا خدا بیامرز، سردفتر آوردن تا تکلیف همه را یکسره کنن، اما تا بحق و سهم ما رسیدن، بلانسبت...
او هر آنچه که قصد گفتنش را داشت، بزبان نیاورد. من بیصبرانه میخواستم چیزی در مورد لیلی بشنوم. فکرم به آنجا رسید که «اگر او باجبار پدرش زن پوری شد، الان که دائیجان ناپلئون زنده نیست پس لیلی نیز الزام و اجباری بادامة آن زندگی مشترک ندارد». از مشقاسم پرسیدم:
- مشقاسم، بنظرت اگر با سر دفتر صحبت کنیم، یعنی لیلی هم خودش بیاید و ...
- نه بابام جان، لیلی خانم هم رضایت بدهد، ما روی حرف آقا حرف نمیزنیم... اما میشه که آن انگلیسای بیپدر آقا را چیزخور کرده باشن... یعنی دیدیم که آقا آن دم آخری در مریضخانه بما بلانسبت گفتن «از ما بهتران».
مشقاسم کمی بفکر فرو رفت و من منظورش را درست نفهمیده بودم، لحظاتی گذشت و ناگهان چهرهاش روشن شد و با صدائی قوی که تناسبی با لحن محزون و عزادار یک دقیقه پیشش نداشت گفت:
- بد فکری هم نیست... اگر لیلی خانم با پای خودشان بیایند، مادرشان بیایند، آقای سرهنگ بیایند... اما...
اما بیکباره اخمهایش را در هم کشید و ادامه داد:
- این هم که شدنی نیست... آقای سرهنگ که خدا خیرشان بدهد محاله که اجازه بدهند که لیلی خانم بیایند... قربون مشیت خدا بروم، پنداری باید از آن پول بگذریم، بابام جان.
اینکه دائی جان ناپلئون به مشقاسم لقب «از ما بهتران» داده بود را بعدها دانستم که دائیجان در بیمارستان لحظهای بهوش آمد و مشقاسم را بالای سر خود دید و باو گفت: «برتران تو هم با ما میائی» منظورش مارشال برتران بود که با ناپلئون به جزیرة سنت-هلن همراه بود. اما دربارة پول، یادم آمد که شب آخری، سردفتر و آسیدابوالقاسم واعظ علاوه بر ثبت عقد لیلی و پوری، بدستور شخص دائی جان ناپلئون، عوض پنجهزار تومان طلب مشقاسم که آنزمان مبلغ قابل ملاحظهای برای یک خدمتکار محسوب میشد، مقداری زمین باو صلح نمودند که از قراری آن تهاتر چندان منصفانه نبود، زیرا ارزش زمینها از طلب مشقاسم بمراتب نازلتر بود.
من هرگز مشقاسم را بابت پول چنان مشوّش ندیده بودم. در حالیکه انگار درد و مشکلات خودم را موقتاً از یاد بردم، باو گفتم:
- تا حالا ندیده بودم که برای پول اینهمه ناراحت بشوی.
- والله دروغ چرا؟ تا قبر آآ... ما که دلواپس بلانسبت مال دنیا نیستیم... اما از وقتی چهار انگشت بچه بودیم آرزو داشتیم یک آب انبار در غیاثآباد بزنیم که همشهریهامون آب شور جوق نخورن... پشتگرم همان پول بودیم.
کمی فکر کرد و سپس پرسید:
- اما بابام جان شما از کجا میدانستی؟
- من از عمو اسدالله شنیدم... مشقاسم تو چرا همان موقع چیزی به دائی جان نگفتی؟
- دروغ چرا بابام جان؟ ... ما آنشب لام تا کام نگفتیم تا آقا حالشان بدتر نشود... بهخیالمان بعداً خودمان با آقا صحبت میکنیم.
مشقاسم با قیافة جدی ادامه داد:
- یعنی بیشتر نخواستیم انگلیسا شاد کن باشیم.
سپس سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
- ما برویم به ننه بلقیس کمک کنیم.
من هم برای اینکه نرود، گفتم:
- مشقاسم، کدام انگلیسا؟ خودت که شاهد بودی حتی یک انگلیسی اطراف باغ نیامد.
- بچهای بابامجان؟... شما خیلی طول دارد تا انگلیسا را بشناسی... آدمهاشان تا دم در باغ هم آمدن، یکی دو تا هم نبودن... ولی خودشان میدانستن که تا ما زندهایم یک انگلیسا زنده از در رد نمیشه... ما کم بجانشان نزدیم، همین حالاش هم دست تنها، پای یک قشون انگلیسا در میائیم... یک روز یک سرجنت انگلیسا که اسیرمان بود...
اندک مکثی کرد و با لحن و صدای محجوبی ادامه داد:
- جسارت است... آن انگلیسا به آقا گفت «مشقاسم ده تای شما بابای ما را درآورده»...
- مشقاسم من میخواستم بگویم که ...
- پنداری تا ما در این ولایت تهران باشیم جنگ و جدال نمیخوابد... انگلیسا که از جانشان سیر نشدن با ما بجنگن. اما همینکه اینجا، دور و برمان پرسه بزنن، برای شما خطر دارد.
او نیز خاطرجمع بود که امپراطوری بریتانیا بعد از دائیجان ناپلئون نقشة دستگیری مشقاسم را در سر میپروراند و بخیال خودش قصد داشت با عزیمت از تهران، لشکر دشمن را هم دنبال خودش بخارج از تهران بکشاند.
- مشقاسم، منظورم از سردفتر موضوع عقد لیلی و پوری بود... خواستم ببینم که شما از لیلی خبر داری؟
مشقاسم که انگار با این سئوال ناگهان از خواب پرید، چشمانش گرد شد و گفت:
- استغفرالله... بابام جان، لیلی خانم الان ناموس آقا پوری هستن... شما دیگر باید چهار تکبیرش را بخوانی... حالا درسته که آقا پوری، بلانسبت حال و نفس ندارد، ولی برای شما معصیت دارد که خاطرخواه ناموس مردم باشی... ما خودمان یک روز یک همشهری داشتیم که ...
و شروع بتعریف خاطره پشت خاطره کرد و دست بردار هم نبود. من دیگر صدایش را نمیشنیدم. یادآوری نام پوری حالم را خراب کرده بود، نتوانستم خودم را سر پا نگه دارم و کنار جوی باغ نشستم. درد از دست دادن لیلی بسیار طاقتفرسا بود اما از آن بدتر اینکه نگران لیلی بودم. میدانستم که طاقت زندگی با پوری را ندارد. او گفته بود که میترسد که روی حرف پدرش حرفی بزند، زیرا ممکن بود که از فرط عصبانیت با آن حالی که داشت جابجا تمام کند... لیلی به خاطر حال دائی جان تن به آن عقد اجباری داده بود.
متوجه شدم که مشقاسم دستم را گرفته است:
- ای بابام هی، پنداری باز حصبهتان شده!
با کمک مشقاسم از جایم بلند شدم. باو گفتم:
- چیزیم نیست مشقاسم، فقط یک کم چشمم سیاهی رفت.
- بابام جان، آدمی که خاطرش پشت نامحرم باشد همین میشه... روح و نفس میجنبد، سد و دوار میکنی.
- مشقاسم خواهش میکنم بگو که از لیلی خبری داری یا نه؟
مشقاسم با کمی تعلل و دفعالوقت پاسخ داد:
- والله ما چیزی نمیدانیم... اما میشه که آقا وصیت کرده باشن که اگر مرحوم شدن، لیلی خانم و آقا سامی و عیال آقا، تهران نمانن.
- لیلی تهران نباشد؟ تا کی؟
- والله دروغ چرا؟... آقا وصیت کردن تا قشون انگلیسا در تهران میچرخه، لیلی خانم برنگردد... یعنی آقای اسدالله میرزا هم خیلی اصرار کردن که عیال آقا دست بچهها را بگیرن و به اصفهان پیش برادرشان ببرن که وصیت روی زمین نماند.
- مشقاسم، لیلی و سامی خیلی ناراحت بودند؟
- آقا سامی که هنوز خیلی بچه است و عقلش نمیرسد ولی لیلی خانم پنداری...
مشقاسم حرفش را ادامه نداد.
- لیلی چه؟
- بابام جان، از ما «میشنفین»، اینقدر سراغ لیلیخانم را نگیرین... برای خودتان بهتره، زودتر از فکرش و خیالش خلاص میشوید.
از خودم بدم میآمد که عاشق همسر کس دیگری هستم و احساس گناه میکردم. مشقاسم داشت کمکم میکرد که بمنزل خودمان برگردم که گفتم:
- مشقاسم من حالم خوب است و شما هم سرت شلوغ است. مرسی خودم میروم.
به منزل که رسیدم صدای اسدالله میرزا را شنیدم که در حال صحبت با آقاجان بود. در اتاق را بسته بودند صدایشان گاه، واضح و گاهی مبهم و با صدای پنکة برقی آقاجان مخلوط میشد. حدس زدم که احتمالاً موضوع صحبتشان من باشم. سعی کردم که از پشت در گوش کنم.
- مومنت برادر... او که بچه نیست. واسة خودش مردی شده... ازین گذشته، من بسختی توانستم لیلی را چند روزی دور از اینجا نگه دارم اما بعدش چه؟... لیلی برمیگرده و زندگیش را با پوری شروع میکند... فکرش را بکنید چهها بشود؟!... تا حالاش هم کم دردسر نداشتید.
- شما درست میفرمائید حضرت والا... ولی با وجود مدرسهاش ...اوضاع سلامتیش... اوضاع جنگ عالمگیر که خدا میداند پای کدام ممالک را بگیرد، من خیلی دلواپسم که...
و ادامة حرفهای آقاجان را دیگر متوجه نشدم. ماجرا ازین قرار بود که اسدالله میرزا از طرف دولت، مامور به بیروت شده بود و میخواست آقاجان را متقاعد کند که همراهش به بیروت بروم. همانجا نیز دنبال تحصیل و درمانم را بگیرم.
مذاکرات و رایزنیهای اسدالله میرزا و آقاجان به درازا کشید و نهایتاً آقاجان گفت اول باید فهمید که من اصلاً به این سفر راضی هستم یا خیر و نهایتاً چنانچه خودم شخصاً بخواهم همراه با اسدالله میرزا بروم، آنگاه آقاجان مخالفتی ندارد.
هرچند خودم میدانستم ماندن در خانهای که در و دیوار و دار و درختش نیز مرا یاد عشق شکست خوردهام میاندازد، ملال آور است. از سوئی فقدان کمکهای اسدالله میرزا، تحمل آن درد و رنج را بمراتب برایم سختتر مینماید. لیکن هنوز دلم برفتن و ندیدن لیلی رضایت نمیداد. اسدالله میرزا بلافاصله پس از مذاکره با آقاجان بسراغ من آمد:
- پسر، تو چرا قیافة ماتم زده به خودت گرفتی؟
- عمو اسدالله... چرا اصرار دارید که همراهتان بیایم؟... شما که میدانید نمیتوانم در این شرایط جائی بروم
- ماندی که سیلی لیلی تو گوش ابنالسلام را ببینی؟... یا قصد داری تا ابد برِ دل آقاجانت بنشینی؟
- نه اما الان وقت مناسبی برای...
- مومنت، گوشهات را درست باز کن... من بالاخره با کلی خواهش و تمنا توانستم آقاجانت را نرم کنم... جوجه هم باشی بنا نیست تا ابد زیر سبد نگهت دارند... باید روی پای خودت بایستی... وانگهی، سفر آخرت که نمیروی... نهایتاً اگر خوشت نیامد برگرد به تهران.
- گیریم که با شما آمدم... اینکه شما با وجود هزار گرفتاری، مجبور باشید از من هم مراقبت کنید...
- مومنت... کی گفته که من از تو مرد گنده مراقبت کنم؟
ناگهان با قیافة بظاهر جدی و مضطربی گفت:
- البته راست میگویی... باید مراقبت باشم طبق خلقیات معروفت، لگدی به ناموس بیروتیها نزنی... خودت میدانی که عربها جانشان بناموسشان وصلست... اصلاً در ناموسپرستی لنگه ندارند.
- عمو اسدالله، خواهش میکنم، من الان حالم برای اینحرفها مساعد نیست.
اسدالله میرزا کمی سکوت کرد، سپس با لبخند مهربانانهای گفت:
- شوخی کردم باباجان... دوران نوجوانی دیگر تموم شد. گذشته هر چه که بود را باید پشت سر بگذاری و نگاهت به آینده باشد... با من به بیروت بیا، جای بدی نیست، شرط میبیندم خوشت میآید.
- نمیدانم.
- فقط مسئلة پاسپورت میماند، که فردا توی اداره باید تلفنی به ...
- ولی آخر...
- مومنت، وسط حرفم نیا... آقاجانت دلواپس بیماریت است... ازقضا آنجا تا دلت بخواهد دکتر و حکیم حاذق دارد که اکثراً فرنگیاند... همچه دوا درمانت کنند که دیگر رنگ تب را به چشم نبینی.
لحظهای به سکوت گذشت و سپس با خندهای صدادار گفت:
- بلکه سپردم یک حبی، معجون افلاطونی چیزی هم برای آن مشکل اصلیت تجویز کردند... خداحافظ... میبینمت
و در حالی که میخندید از اتاق خارج شد.
غروب همانروز فرخلقاخانم به مادرم خبر داد عزیزالسلطنه کسالت دارد و البته دکتر میگوید که مسئله چندان جدی نیست. با این حال مادرم همراه با آقاجان بعیادت عزیزخانم رفتند. من در منزل ماندم اما انگار غم و درد و رنج، مترصد فرصتی بود که تنها گیرم بیاورد.
عشق نافرجام بجای خود، حتی جای خالی دائیجان ناپلئون در سراسر باغ خصوصاً زیر آلاچیق نسترن بغایت حس میشد. حسی میگفت اکنون که دائیجان زنده نیست انسجام و قوام این جمع خانوادگی نیز از میان خواهد رفت. فکر میکردم که شاید حق با اسدالله میرزا باشد. میدانستم که پس از بازگشت از بیروت خیلی از این افراد و بستگان را دیگر نبینم.
ساعاتی گذشت و آقاجان و مادرم از عیادت عزیزالسلطنه برگشتند. در حال رفتن به پشهبند بودم که آقاجان صدایم کرد و نزدش رفتم. با وجود تمام مرافعاتی که سابقاً میان آقاجان و دائی-جان بود، حال روحی آقاجان نیز بنظر جالب نمیآمد و درگذشت دائیجان متاثرش کرده بود. در حالی که لب تخت نشسته بود، گفت:
- فردا عصر، برو و به آن سردار مهارت خان هندی بگو که آقاجانم چندبار خواست شما را ببینند، اما نبودید... ازش بپرس که چه روزی در منزل تشریف دارد که کار واجبی با او دارم.
- چشم آقاجان!
- راستی، اسدالله میرزا اصرار داشت که تو را با خودش به بیروت ببرد.
- بله آقاجان، با من هم صحبت کردند.
- پس میدانی؟... ببین باباجان، مطمئنم اینکار بصلاحت است، ولی خودت باید تصمیم بگیری که بمانی یا بروی... هرچه که گفتی من هم مخالفتی ندارم.
حتی تغییر را در لحن و برخورد آقاجان نیز میدیدم. من که تقریبا تصمیمم را گرفته بودم. پرسیدم:
- آقاجان... شما میفرمائید که اگر بروم بصلاحم است؟... باید با عمو اسدالله بخارجه بروم؟
- باید بدانی که خودت مرد شدی و میتوانی تصمیم بگیری... ولی اگر میخواهی نظر و راهنمائی پدرت را بدانی؟ بعله، بخیر و صلاحت است... ولی مجبور نیستی. من بقولی شرط بلاغ را گفتم تو خواه پند گیر خواه ملال.
رفتن هم برایم آسان نبود. آنهم در آنشرایط . از خدا میخواستم که تمام آنوقایع خواب و رویا باشند و ناگهان بیدار شوم و ببینم که جنگی در کار نیست. ببینم که دائی جان زنده است و لیلی هنوز با پوری عقد نکرده است.
- خدایا... قول میدهم که اینبار مراقب باشم و لگدی به پوری ...
سریعاً از حرفم منصرف شدم. چرا که آنچنان کینهای از پوری داشتم که گویا حتی در عالم خیال نیز از لگدم پیشمان نبودم.
- خدایا.. مرا ببخش... قول میدهم که حواسم را جمع کنم که لگدم اینبار بجای حساسی نخورد... اصلا شاید بتوصیة اسدالله میرزا عمل کردم و با لیلی سانفرانسیسکو... وای خدا این چه حرفیست که میزنم؟... خدایا مرا ببخش!
صدای آقاجان رشته افکارم را پاره کرد:
- حواست کجاست؟... برو فکر کن و تصمیمت را همین امشب بگیر...
- آقاجان، تصمیمم را گرفتهام... حرفتان درست است و روی چشم.
- یعنی تصمیم گرفتی که با شازده به بیروت بروی؟
- بعله آقاجان.
- آفرین پسرم، تصمیم عاقلانهای است... فردا صبح اول وقت، لباس مرتب بپوش و سجل بردار که با هم پیش اسدالله میرزا برویم. باید ترتیب تذکره و مناسبات اداری سفرت را بدهیم.
- چشم آقاجان... راستی با سردار مهارت خان چکار دارید؟
- میخواهم زودتر خانه را ازشان بگیرم و ردشان کنم که بروند.
میتوانستم اینطور فکر کنم که آقاجان منطقاً احتیاجی نداشت که خانة روبروی باغ را با وجود فوت دائیجان همچنان با مبلغی نازل به سردار هندی اجاره بدهد. اما حسی میگفت او که نسبت به درگذشت دائی جان ناپلئون احساس گناه مینمود و قصد داشت که با ابطال اجاره و بیرون کردن سردار مهارتخان، خودش را کمی سبک کند.
فصل دوم، از بیروت تا پاریس
اگر بخواهم داستان را خلاصه کنم، سر انجام اواسط مرداد باتفاق اسدالله میرزا بسوی بیروت راه افتادیم. آنزمان مسافرت با هواپیما بسادگی اینروزها نبود. حتی استفاده از راهآهن در دوران حضور نظامی متفقین در ایران برای مردم عادی ممکن نبود. اسدالله میرزا بزحمت توانست با قطاری که بجنوب میرفت مرا نیز ببرد. هرچند تنها نبودیم و پنج دیپلومات ایرانی و دو مصدر همراهیمان میکردند و قرار بود که تا بیروت با ما باشند. قطار پر از نظامیان انگلیسی بود. با تمام این اوصاف، واگن راحتی در اختیار داشتیم. اسدالله میرزا در طول سفر بیشتر سرگرم صحبت با دیپلوماتها بود و با من خیلی نتوانست حرفی بزند. فقط یکبار که تنها شدیم ، بمن گفت:
- جای مرحوم دائیجان ناپلئونت خالی!... اگر زنده بود و میفهمید که با انگلیسا همسفریم مطمئن میشد که از ایادی همینها هستیم.
- شاید هم حق داشت، آخر چطور اجازه دادند با ماشیندودی برویم؟
- مومنت، واقعا مونت المومنت... یک چیزی بگو که بگنجد... من ناسلامتی از طرف دولت میروم... انتظار داشتی با الاغ و شتر راهیام کنند؟... راست گفتند بچة حلالزاده به دائیاش میرود.
- عمو اسدالله، یعنی باید باور کنم که معمارباشی سفارشتان را به انگلیسها نکرده؟
- معمار باشی دیگر کیست؟!
- معمار باشی دیگر... همان لیدی زن سردار مهارت خان.
اسدالله میرزا قهقههای بلند و صدادار زد، طوریکه نگران هجوم سربازان انگلیسی در ترن شدم. سپس گفت:
- نه بابا... آن طفلکی که روحش هم خبر نداشت... وانگهی، کاری ازش برنمیآمد... شهبانو الیزابت که نیست... ازقضا مدتی هم میشود که ندیدمش و ...
اسدالله میرزا حرفش را ناتمام گذاشت. پس چند لحظه سکوت، نگاهی انداخت و در حالیکه سعی میکرد قیافهای کاملاً جدی داشته باشد، ادامه داد:
- حالا که موضوع پیشآمد، دقت کن... آنجا دیگر نبینم که ادای آدمهای سربزیر و خجالتی را درآوری، تو مرد گنده دیگر باید یاد بگیری که آدم از تهران یا بیروت یا هر از شهر دیگری میتواند به سانفرانسیسکو رفت و آمد داشته باشد.
- عمو اسدالله، بس کنید تو را بخدا...
- زهر مار... لولو خرخره که نیست... حداقل ارزش یکبار امتحان را که دارد... الان دیگر مطمئن شدم که طبیعت تو هم بقول همان سردار، بهوت اندر بهوت افسرده هی
رفتن بجنوب، بخش آسان سفر بود و ادامة سفر از جنوب بسوی بصره و سپس بغداد و دمشق و در نهایت، به بیروت با یک اتوبوس انجام شد که تمام مسافرانش محدود شده بود بمن و اسدالله میرزا و آن دیپلوماتها و یک شوفر و شاگردش و همچنین دو مصدری که ازمان حفاظت میکردند. اگر جنگ نبود، ممکن بود بتوانیم از خلیج فارس، با کشتیهایی مدیترانه سفر کنیم. قسمت اعظم راه، جادههای خاکی بود و سفر یاد شده، روزها بطول انجامید. حضور در کنار اسدالله میرزا، فائده و ضرر را تواماً داشت. از سوئی او همیشه طرفدارم بود بیش از هرکسی مرا درک مینمود و از معدود آدمهائی بود که میتوانستم اعتماد کامل کنم، از طرفی، دیدن شازده پس از ناکامی عشقم، زخم دلم را تازه میکرد زیرا بی-اختیار یاد آن دوران میافتادم. اما با تمام این تفاسیر هنوز هم به کمکهایش برای گذر از آن شرایط وخیم، نیاز داشتم.
- عمو اسدالله اوضاع مملکت بکجا میرسه؟
- نمیشود گفت... باید منتظر بمانیم تا تکلیف قوای متفقین در ایران روشن بشود... فعلاً که ناراحت این مردمِ مادرمردهام، که مجبورند نان سیلو بخورند و اگر بتوانند گاهی دستشان به گوشت و روغن برسد، باید با چند برابر بهای سابقش بخرند.
- ما بعد از حملة اعراب هیچوقت بآن شکوه قدیم نرسیدیم.
- مومنت، ما به قدر کافی فرصت داشتیم اما خودمان نخواستیم... در واقع هزار و سیصد چهارصد سال وقت داشتیم... آمریکا را ببین... دویست سال هم نمیشود که سر از تخم درآورده.
- پس چه شد که ما عقب ماندیم؟
اسدالله میرزا شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- چه عرض کنم والله؟... شاید خیلی چیزها که ما نگه داشتیم و آنها در مغرب زمین، دور انداختند و سراغ موضوعات دیگری رفتند.
اسدالله میرزا تقریبا همزمان با اعلام استقلال لبنان آذرماه 1322 به ایران فراخوانده شد. اما من بخواست خودم تا نوزده سالگی، کمی پس از پایان جنگ عالمگیر دوم در بیروت ماندم. همانجا دوران متوسطه را بپایان رساندم و بزبانهای فرانسوی و عربی تسلط پیدا کردم.
بیروت شهر قشنگیست، ملقب به مروارید مدیترانه است، عربهای محلی بحداعلی مهماننوازند. زمستانهای بیروت عالیست و خنکی هوا به حد یخبندان نمیرسد و بنظرم تابستانها نیز چندان گرمتر از تهران نباشد اما رطوبت فراوانِ هوا باعث میشد تحمل گرما برایم دشوار شود و هرگز نتوانستم به تابستان بیروت عادت کنم. اگر بخواهم از لحاظ آب و هوایی با ایران مقایسه نمایم، بیروت تقریباً زمستانهای آبادان و تابستانهای گرگان را دارد.
بندرت با تلفن و بیشتر از طریق پست و گاهی تلگرام با خانوادهام در ارتباط بودم. از وقایع مهم آن سه سال، مهمترینش برایم خبری بود که یک سال مانده به پایان جنگ، از اسدالله میرزا بمن رسید و آن خبر حاملگی لیلی بود و کمترینش این بود که آقاجان، خانة سابق سردارمهارتخان را به یک مادر و پسر اجاره داد.
روزهای آخر اقامتم در بیروت بود که جنگ نیز تمام شد، قصد داشتم جهت دنبال کردن تحصیلات از بیروت به پاریس بروم. اسدالله میرزا برای ماموریتی اداری مجدداً به بیروت آمد. از دیدنش خیلی خوش و خرم بودم. آخرین اخبار خانواده و مملکت را ازش میپرسیدم:
- عمو اسدالله، خیلی دلم برای همه تنگ شده... میخواستم سری به تهران بزنم اما واقعاً الان موقعیتش را ندارم... بعد از آنکه کمی در پاریس جا گیر شدم، حتما یک سفر به تهران میآیم.
- برعکس، بنظرم فعلاً بفکر بازگشت نباش... اوضاع کشور هنوز مثل آن قدیمها نیست...
- چطور؟ ... جنگ که تموم شده.
- مومنت، کجا جنگ تموم شده؟... مگر نمیدانی هر چیز بدیعی که اختراع میشود و میسازند، باید چند سال طول بکشد تا به مملکت ما برسد؟... الان حکایت پایان جنگ است... فعلاً به ایران نرسیده و متفقین جا خوش کردند و انگار قصد رفتن ندارند... تو هم اگر به تهران بیائی فکرت آشفته میشود، آنجا همه سلامتند... بیخود دلواپس نباش.
- راستی عمو اسدالله، از سردارمهارت خان و زنش بعد از آنکه رفتند خبر ندارید؟
- خوب شد یادم انداختی... خدا بیامرز دائی جان ناپلئونت، انگار در مورد هر کسی اشتباه میکرد، دربارة آن سردار مهارتخان هندی، درست حدس زد که جاسوس بود.
- یعنی واقعاً جاسوس بود؟
- جاسوس، آنهم چه جاسوسی... البته جاسوس آلمانها... باورت نمیشود، از آنجائی که خیلی مورد اعتماد انگلیسا بود و ارتباطات تجاری عمیقی با آنها داشت، راپورتشان را به آلمانیها میداد... چند ماه پیش هم انگلیسها، دستگیرش کردند و بیچاره را بردند.
- زنش را چکار کردند؟... اصلاً از اول خبر داشت که شوهرش جاسوس آلمانهاست؟
- والله ازش بیخبرم... اما آقاجانت کار عاقلانهای کرد که زود عذر سردار هندی را خواست... وگرنه برایش دردسرساز میشد.
- عمو اسدالله، شنیدم که آقاجان خانه را بیک زن مطلقه اجاره داده... نکند ایندفعه هم به اصرار شما بوده؟
- مومنت، طوری میگوئی زن مطلقه انگار که مجرم سابقهداره... برعکس، مستاجر جدیدتان بسیار هم خانم خوب و محترمی است.
- از همان خانمهای محترمی که شما همیشه...؟
اسدالله میرزا در حالی که از کوره دررفت، حرفم را برید:
- مومنت، مومنت... خواهش میکنم حتی فکرش هم نکن که دلخور میشوم ازت حسابی.
قبلاً عصبانیت اسدالله میرزا را دیده بودم اما هرگز با من تلخی نکرده بود. کمی جا خوردم و مقداری هم خجالت کشیدم. اسدالله میرزا از جیبش یک قوطی و از درونش سیگاری درآورد و برلب گذاشت و روشنش کرد. چند لحظهای بسکوت گذشت. در همان حالی که سیگارش را میکشید، گفت:
- آن زن بخت برگشته، اهل سنگسر است... سنگسر را بلدی؟
و خودش جواب داد:
- بلد نیستی، سنگسر اطراف سمنان است... و لابد سمنان هم نمیدانی کجاست؟
- گمان کنم نزدیکهای دامغان باشد عمو اسدالله.
- آفرین، تقریبا همان اطراف است... آنها وضع زندگیشان بدک نبود یعنی اولش عالی بود که بعدش، دست برقضا، شوهر بر اثر سانحهای مرحوم شد... اقوام شوهر، سعی کردند زن جوان را مجبورش کنند به عقد برادرِ شوهر خودش دربیاید.
- مگر همچه چیزی شدنی است عمو اسدالله؟
- عقد با برادر شوهر بعد از فوت شوهر؟... شرعاً که مانعی ندارد، زن بعد از چهار پنج ماه میتواند با برادر شوهر سابقش ازدواج کند... عرفاً هم بین خودشان مرسوم است.
- بالاخره رضایت داد که با برادر شوهرش ازدواج کند؟
- نه... اما وقتی دیدند که زیر بار نمیرود، در خانه حصرش کردند و اجازه ندادند که جائی برود تا بعله را بالاجبار بگوید...
- مگر با ضرب و زور هم میشود؟... آخر چرا؟
- تعصبات... آداب و رسوم... چه میدانم؟!
من که خیلی احساساتی شده بودم، با هیجان گفتم:
- آخر عمو اسدالله... ازدواج اجباری که شرعاً هم درست نیست!
- مومنت، مگر من گفتم زن بینوا را در خانه محبوس کنند؟... بهر تقدیر، زن مقاومت کرد و نهایتاً با یک ترفندی موفق شد که طفل نوزادش را بردارد و از مهلکه فرار کند...
- یعنی بعداً پیداش نکردند؟
- نه، الان نزدیک هجده سال است که ارتباطش با کل اقوامش قطع است و در تهران زندگی میکند... تک و تنها با هر جانکندنی که شد، پسرش را بزرگ کرد و چیزی براش کم نگذاشت... گمان کنم پسرک الان تصدیق دوازهمش را گرفته... خیلی هم بچة دود چراغ خورده و مودبی است... اسمش مرتضی است و قصد دارد که درس طب بخواند.
من و اسدالله میرزا تا دیرهنگام دربارة همهچیز صحبت کردیم. از آیندهای که برای خود متصور بودم و از اینکه میخواهم در رشتة حقوق تحصیل کنم برایش گفتم. اسدالله میرزا گفت:
- آفرین عموجان، اگر حقوق بخوانی بعدش چه میشود؟
- بالاخره عمواسدالله، لیسانسه میشوم بعدش میتوانم حقوقدان بشوم.
- نفهمیدم که حقوقدان بودن چه فائدهای برات دارد؟
- یعنی منظورتان این است که مناسب من نیست؟
- مومنت، حرف تو دهنم نگذار... فقط پرسیدم فائدهاش چیست؟... لابد بهش فکر کردی که این تصمیم را گرفتی.
- راستش عمواسدالله، اینکه بتوانم حقوقدان یا وکیل بشوم خیلی عالیه... خیلی دوست دارم، ضمن اینکه چیزهایی یاد میگیرم که بدردم میخورد.
- یحتمل همینطور است باباجان... اما بهتر است که قبلش بیشتر تحقیق کنی که وکلا بعینه چه کارهائی میکنند؟... زندگیشان چطور است؟... چه چیزهائی دارند و چه چیزهایی ندارند؟... اگر اینها را ندانی چطور بدردت میخورد؟
خیلی سعی کردم جلوی هیجانم را بگیرم تا حرفهای اسدالله میرزا تمام شود. بعدش بلاتامل گفتم:
- من که خیلی تحقیق کردم... وکالت و حقوق بهترین کاری است که میتوانم بکنم.
- بحثی نیست، فقط مراقب باش که اگر نتوانی خود چراغ را ببینی، با چراغ هم جایی را نمیبینی.
من از بچگی خیلی اهل درس و مشق نبودم، بعدها فهمیدم شاید دلیل اینکه میخواستم برای ادامة تحصیل بفرانسه بروم این بود که تصدیقنامهای بگیرم که از لیسانس پوری بیشتر بچشم بیاید و اندکی آلام شکستم در رقابت با پوری، تسکین یابد.
پس از بیروت به پاریس رفتم تا تحصیلاتم در رشتة حقوق را دنبال نمایم. ابتدائاً چند شبی را در هتل اقامت داشتم تا محل اقامتم در دانشگاه مشخص شود. هرچند که نباید نام هتل موجب سوء تفاهم گردد زیرا بگمانم بدترین مسافرخانههای توپخانه و ناصریه از آن باصطلاح هتل پاریس، تمیزتر و بهتر بودند. یکبار که نزد متصدی هتل از رخت خواب کثیف و بد بوی اتاقم شکایت کردم، با لحنی غضبناک پاسخ داد که «مگر اینجا هتل کلاریج است؟» و چون من پول اجارة هتل مطلوبی را نداشتم. اجباراً سکوت کردم.
تحصیل و زندگی در پاریس مشکلات خاص خودش را دارد. مخصوصاً اگر کسی مطابق آداب فرنگیها رفتار نکند. درضمن، آنها بسختی با خارجیها دوست میشوند و این برای کسی که اروپائی نباشد دشوارتر نیز مینمائد. آداب رفاقتشان نیز عجیب و غیرمنصفانه است. اگر با کسی دوست بشوی مجبوری اکیپی از رفقای دیگرش را نیز تحمل کنی. اکیپ یا جمعهای دوستانه بین خودشان مقرراتی الزامآور دارند. چنانچه کسی رعایت نکند از جمع دوستان طرد و بایکوت میشود.
ارتباطم با اقوام و آشنایان در ایران بیشتر از طریق نامهنگاری بود. سال 1948 میلادی یا همان 1327، یکی از همشاگردیان دوران دبیرستان برایم کاغذ فرستاد که دقیقاً مربوط به دهم فروردین میشد و نوشته بود «مدتیست در آبادان کار و زندگی میکنیم و پسرم همین امروز بدنیا آمده است» و چندین خط توضیح داده بود که آدم با دیدن تولد فرزندش چقدر حس خوبی پیدا میکند. اگرچه از دانستن آن موضوع بسیار خوشحال و مسرور شدم ولکین بفکر افتادم که شاید بیست و یک سالگی، سن واقعاً بالائی برای عزب بودن باشد.
من دوستانی در پاریس پیدا کرده بودم که یکیشان هندی به نام بانجیت و بقیه همگی ایرانی بودند. خصوصاً دو دوست خوب بنام روح انگیز که دو سال از من کوچکتر است و همانند من حقوق میخواند و حبیبالله دو سال از من بزرگتر و اهل فراهان بود و آنزمان طبابت میخواند و ادعا میکرد که از عموزادگان میرزا محمدتقیخان فراهانی است. ما او را باختصار حبیب صدا میکردیم.
بانجیت گیاهخوار یا وجتارین و اهل انجام ورزشی سنتی بنام یوگا بود که اعتقاد داشت آن ورزش علاوه بر تحرکات جسمانی، جنبههای روحی نیز دارد. من نیز برخی از حرکات سادة یوگا را ازش آموخته بودم که بنظرم رسید برای آرامش افکارم مفید باشند. همان موقع بدفعات سعی کردم همانند بانجیت گیاهخوار شوم اما هر دفعه که تلاشی کردم، چند هفتهای بیشتر دوام نیاورد و به قواعد سابق بازمیگشتم. نه بدلیل عشق فراوان به گوشت، بلکه تدارک غذاهای بکل نباتی برایم آسان نبود. ضمن اینکه حرفهای حبیب نیز موثر بود که همیشه توضیح میداد گیاهخواری صرف، برای سلامتی مضر است. حبیب شدیداً طرفدار نظریهای بود که میگفت انسانها در اصل میمونهائی هستند با رژیم همهچیزخواری.
حبیب همچنین در مورد روحانگیز بارها بمن توصیه میکرد که ارتباط و دوستیام را با او بمرحلهای جدّیتر برسانم:
- چرا حرف حساب بخرجت نمیرود ؟... روح انگیز هم بتو بیمیل نیست و اصلاً از دور داد میزند... انگار که با زبان بیزبانی میگوید که بیا و بمن پیشنهاد بده... اما از تو بیعرضه آبی گرم نمیشود.
- من که چندبار گفتم... او دختر خوبی است و خیلی صمیمی هستیم اما موضوع آنطور که فکر میکنی نیست...
- میدانم تو چه مرگت است، چون هنوز بفکر لیلی هستی... همین افکار پوچ، توان فکر کردن بدیگران را ازت گرفته.
- شاید، شاید... اما حبیب، اگر حتی فردا روزی مجدداً عاشق کسی بشوم، مطمئنم که او روح انگیز نیست.
- باز همان مهملات همیشگی!... داری بقول فراهانیها میپلوچونی.. صد بار تا حالا دربارة تفاوت عشق و صمیمیت برام توضیح دادی...
باوجودیکه روح انگیز دختری زیبا و مهربان بود اما اولاً که آنزمان هنوز سنگینی بار عشق از دست رفته را بردوشم حس مینمودم و ثانیاً و مهمتر اینکه احساس صمیمیت با روحانگیز بحدی شدید بود که نسبت باو بیشتر حس برادری داشتم تا نظر دیگری بذهنم خطور کند و همین دو دلیل کافی بود که نتوانم روح انگیز را بچشم دیگری ببینم. تازه فکر میکردم که اگر خودم هم بخواهم، روحانگیز یحتمل نخواهد و رضایت ندهد.
یکی از آن روزهای تابستانی سال 1329 شمسی یا 1950 میلادی، که هوا نیز کمی گرمتر از معمول بود همراه روح انگیز و حبیب برای تفرج در حاشیه رود سن رفتیم و سایهبانی پیدا کردیم و نشستیم و اوقاتی بخوشی میگذراندیم و بقول سعدی «بر عادت مألوف و طريق معروف» از هر دری سخنی بمیان میآمد که حبیب بلامقدمه گفت:
- روح انگیز... تو میخواهی پس از فارغالتحصیلی چکار کنی؟
- منظورت بعد از لیسانس است؟
- بله... بعدش ادامه میدهی یا همینجا در فرنگ میمانی یا به تهران برمیگردی؟
روح انگیز نگاهی بمن کرد و سپس گفت:
- نمیدانم... هنوز مطمئن نیستم چکار کنم.
- هدفت و آرمانت در زندگی چیست؟
- من چهمیدانم حبیب؟!... چون خیلی به این چیزها فکر نکردم.
- چاخان نکن، هر کسی برای خودش کاخ آرزوئی از طلا ساخته... تو مراد و آرزوی طلائیت چیست؟
- نمیدانم... شاید ازدواج با کسی که مرا بفهمد... یعنی روح همدیگر را بخوبی درک کنیم.
حبیب که انگار منتظر همین پاسخ بود، چشمش برقی زد و ازم پرسید:
- تو چطور؟... کاخ تو چیست؟
از ابتدا میدانستم که بعدش بسراغ من میآید. سعی کردم از دادن پاسخی روشن و شفاف طفره بروم:
- من؟ ... حتی نمیدانم برای شام چکار کنم چه برسد به آینده!
- بیخیال پسر... مگر میشود هیچ هدف و آرزوئی نداشته باشی و همینطوری ولانگار و لاابالی وقت بگذرانی؟
- بی هدف که نیستم... اما واقعاً نمیدانم چه قرار است پیش....
حبیب بی آنکه منتظر شود جملهام را تمام کنم، پرسید:
- پس هدفت چیست؟... به ما بگو... جان من؟... زود باش بگو.
- والله شاید بخواهم خودم را از دست تو، در همین «سن» غرق کنم.
حبیب با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- اینجا که نمیتوانی بپری، جریمهات میکنند... بنظرم اگر خودت را در «مارن» غرق کنی جریمه که ندارد هیچ، شانس نجاتی هم نداری و اصلاً انگار که باب دندان خودت است.
من تظاهر بخنده کردم. اما روحانگیز که اغلب درنتیجة شوخیهای بیمزة حبیب میخندید، ایندفعه چهرهای درهم کشید و گفت:
- خدا نکند... حبیب از این حرفها نزن.
سپس رو بمن کرد و گفت:
- جدی بعد از فارغالتحصیلی برنامهات چیست؟
نمیشد پاسخ روحانگیز را نداد. گفتم:
- من که... خودت میدانی... بعد از فارغالتحصیل شدن میخواهم برگردم به تهران... شاید خواستم وکیل عدلیه بشوم... آخر...
حبیب ناگهان خندة صداداری کرد و میان حرفم آمد:
- پس جناب وکیل الوکلا تصمیم بمراجعت دارند؟... پس چه شد که میگفتی پاریس قلب تمدنه؟
حواسم به شیطنت حبیب بود اما بدون اعتنا به نیت واقعیاش توضیح دادم:
- بله... ببینید چقدر اینجا وکیل بودن ارزشمند است و تقریباً هر امری را وکیل محقق میکند... مملکت ما هنوز اینطوری نیست، اما ناگزیر همین راه را پیش میگیرد... فکرش را بکنید، آنجا چقدر برای امثال من موقعیت و فرصت پیشرفت مهیاست؟ ... بعله، من مطمئنم که وکیل میشوم آنهم در تهران.
حبیب و روحانگیز با تعجب بمن نگاه میکردند. من که تا دقائقی پیش هنوز هیچ اطمینان و ایدة روشنی نداشتم که درآینده چه کار کنم، الان بصراحت، در خصوص وکالت صحبت میکنم. پس حرفم را با دستپاچگی تصحیح کردم:
- البته...ممکن هم هست که نه... خدا را چه دیدید؟... راستش هنوز مطمئن نیستم که چکار کنم.
همه دقیقهای ساکت شدیم و حبیب در حالی که چشم بصورت من دوخته بود و پلکی هم نمیزد گفت:
- اصلاً چرا تا فارغالتحصیلی صبر کنی؟ همین حالا هم میتوانی در رودخانه بپری... نگران جریمهاش نباش، مهمان خودمی!
روح انگیز که او نیز تا آن لحظه ساکت و مبهوت بود، لبخند بیرمقی زد و گفت:
- حبیب این حرفها را نزن... نه اتفاقاً، ایدهاش در مورد وکالت خوب است... منهم باید به این موضوع فکر کنم، شاید یک وکیل خانم حتی بیشتر بدرد جامعة نسوان بخورد... مخصوصاً در ایران.
نیش حبیب تا بناگوش بازشد و سپس در ادامة حرف روحانگیز گفت:
- بله مادموازل شراکت هم فکر بکری است... اینطوری هر دو جامعة رجال و نسوان را خواهید داشت... دارم مجسم میکنم، جناب وکیل و بانو... چه شاعرانه!
از این حرفهای لوس حبیب حس تنفری برم داشت که میخواستم محکم توی ملاجش بزنم اما متاسفانه آنجا کاری ازم ساخته نبود. شب در حال فرارسیدن بود و بهانهای شد که از جا بلند شوم و پیشنهاد بازگشت باقامتگاهمان را بدهم. طبق معمول همیشه مسیرمان طوری بود که حبیب در اواخر راه باید جدا میشد و چند دقیقه راه را با روحانگیز بصورت دو نفره میپیمودیم. او بمحض خداحافظی از حبیب، بیدرنگ و با توپ پری، بحث را شروع کرد:
- وقتی که حبیب شوخی کرد، انگار تو خیلی بهم ریختی و نگران شدی؟... نگرانیت از چه بود؟
- من؟... نگرانی؟... این چه حرفی است؟... من فقط حرصم از شوخیهای بیمزه و خرکی حبیب درآمده بود.
- نظیر کدام حرفها مثلاً؟
- همین که سعی میکرد مرتباً...
مانده بودم که چه بگویم، اگر سخنم را تمام میکردم ممکن بود موجب رنجش روحانگیز شود. پس تلاش کردم منظورم را بگونهای شرح دهم تا منجر به کدورت نگردد.
- ببین خودت که واردی؟... حبیب، تب نکرده هذیان میگوید... من که اصلاً دخالتی درین ماجرا نداشتم.
- تو هم که انگار خیلی معذب شدی؟... هر چرت و پرتی که حبیب گفت، برای خودش گفت... اما تو بنظر میرسد که ازم فراری هستی...
- من؟... من؟... نه... این چه حرفی است؟... چرا؟... چرا باید ازت فرار کنم؟ تو یکی از بهترین دوستهامی.
- پس فقط یکی از بهترین دوستهاتم نه بیشتر؟
- ببین روحانگیز... باید تا حالا متوجه شده باشی که تو را مثل یک خواهر نگاه...
حرفم را سریعاً برید و با تندی جواب داد:
- بس است دیگر، نمیخواهم چیز بیشتری بشنوم.
و با ناراحتی ازم جدا شد و راه خود را رفت.آنشب تلاش نمودم تمام احساسات و دلایلم را روی کاغذی بنویسم و بدست روحانگیز برسانم بلکه سرحوصله بخواند و منطقم را درک نماید. اما همین که چند سطری مینوشتم، از خودم بدم میآمد و هر چه نوشته بودم را قلم میگرفتم و بعد از چند دقیقه مجدداً مینوشتم و باز بهمین منوال بود. میدانستم که هرچه در توجیه حرفم بگویم یا بنویسم، فائده ندارد و کماکان زلیخا گفتن و لیلی شنیدن بود. من باعث واخوردگی و دلخوریاش شدم. روحانگیز تا واپسین روزی که در پاریس بودم، هرگز مثل سابق نشد.
غم عشق شکست خوردة من به لیلی، چنان سنگینی مینمود که حتی پس از قریب یکدهه، نهتنها توان و حتی شهامت عاشق شدن را ازم سلب میکرد. بلکه توجهی باحوال دیگران نداشتم و اگر جز این بود بعید نبود که اصرار و پافشاری بیشتری در دلجوئی از روحانگیز بخرج میدادم. حقش نبود سالها دوستی باین شکل و کیفیت بسرانجام برسد.
فصل سوم، وطن
اوایل پائیز سال 1330 در حالیکه همچنان آوار عشق ناکامم را بدوش میکشیدم به تهران برگشتم. وقایع مختلفی رخ داده بود. اوضاع کشور هنوز نابسامان و کسب و کارها بیرونق و جنگ و درگیری در کشور بطور کامل از میان نرفته بود. گذر عمر را میتوانستم در چهرة همه ببینم.
در این میان از لیلی شروع میکنم که خیلی آسانتر از من، آن ناکامی را تحمل کرده بود. البته مدتی طول کشیده بود تا زندگی مشترک او با پوری شروع شود. ظاهرا معالجة دکتر ناصرالحکما به کندی پیشرفت کرده بود. ولی وقتی من برگشتم او سه دختر داشت که متاسفانه اندک شباهتی به خودش نداشتند، همه رونوشت برابر با اصل پوری بودند. لیلی و پوری با دائیجان سرهنگ که در درجة سرگردی بازنشسته شده بود در باغ زندگی میکردند و اینها آخرین ساکنان قسمت باقیمانده باغ بودند. دیگر ساکنین حتی آقاجان و مادرم از آنجا رفته بودند.
پوری گویا بواسطه تحصیلاتش ترفیع گرفته بود و از عالیرتبگان دارائی محسوب میشد و با اتومبیل و رانندة اختصاصی به اداره، رفت و آمد داشت. او دیگر بهلاغری قدیم نبود و اندکی چاقتر بنظر میرسید و اندام و صورت درازش کمتر بچشم میآمد لیکن هنوز هم کراواتهای بدرنگ بگردن میانداخت و هنگام صحبت، فشفش میکرد.
سامی برادر کوچکتر لیلی هفده سالش بود و میخواست که پس از اتمام تحصیلات متوسطه به مدرسة صاحب منصبی یا بقول امروزیها دانشکدة افسری برود. او با دیدن من بسیار خوشحال شد و البته اصرار فراوانی نیز داشت که همراه با او بمنظور استقبال از دکتر مصدق مقابل پارلمان یا همان عمارت بهارستان برویم. سامی دشمنی و نفرت از انگلیسها را از دائیجان ناپلئون به ارث برده بود. اتفاقاً روابط ایران و انگلستان بهدلیل ملی شدن نفت در آن زمان، تیره بود و گمان کنم که به همان علل، طرفدار پر و پا قرص مصدق شده بود. دکتر مصدق یا مصدقالسلطنه اگرچه نسبت دوری نیز با ما داشت ولیکن یادم نمیآید که هرگز رفت و آمد خانوادگی با وی داشته باشیم.
اما آسپیران غیاثآبادی و قمر گویا از همه عاقبت بخیرتر بودند. آسپیران با ذکاوت و زرنگی اموال موروثی قمر را جمع و جور کرد و زمانی که من برگشتم آدم ثروتمندی شده بود.
آقاجان چند سال پس از فوت دائیجان ناپلئون، حدود نیم فرسخ دورتر از باغ دائی جان بسمت شرق تهران، خانهای نچندان بزرگ بنا کرد و خانوادة ما از حدود سال 1328 بهبعد، همانجا ساکن شدند، آقاجان با آنکه دواخانهای جدید راه انداخت اما چندان رغبتی برای چرخاندنش نشان نمیداد و اغلب اوقاتش را بنشستن روی سکوی جلوی سردر منزل در آن محلة بسیار کم سکنه اختصاص میداد. سن و سال آقاجان آنزمان حدود شصت سال میشد اما چهرهاش خیلی بیشتر از آنچه که بود بنظر میرسید. من پس از بازگشت از پاریس، آقاجان را بسیار شکستهتر از سابق میدیدم. او با دیدنِ من، ابراز احساسات چندانی ننمود و فقط گفت:
- بابا جان خوش آمدی؟ ماشاالله مردی شدی...
یکروز پس از رسیدن، بدیدن اسدالله میرزا رفتم. او در این ده سال تقریبا هیچ تکانی نخورده بود و تخمین سن و سال واقعیاش از روی چهره غیر ممکن بود و هنوز در وزارت خارجه خدمت میکرد.
آنسال کشور اوضاع آشفتهای را تجربه مینمود، تهدیدهای نظامی و تحریمهای نفتی انگلستان موجبات نگرانیها و اختلافات میان سیاسیون مملکت را فراهم آورده بود. فروش نفت بممالک دیگر دشوار و صدای اعتراضات مردم و گاهی نزاع و آشوبها و خرابکاریهائی در گوشه و کنار شنیده میشد، از اعتصابات و اعتراضات کارگران شرکت نفت و دانشجویان دانشگاه و حتی محصلین متوسطه، که معمولاً همگی بهدرگیری با قوای نظامی منتهی میگشت، تا زد و خوردهای خیابانی احزاب باصطلاح توده و زحمتکشان و اعلامیههای تهدیدآمیز فدائیان اسلام و حتی انفجار انبار مهمات ارتش، وضعیت را از حال عادی خارج ساخته بود. شرایط اقتصادی و کاری نیز وضع بهتری نداشت و برپائی کسب و شغل، ولو استخدام در ادارهجات دولتی بسادگی میسر نبود.
اسدالله میرزا اصرار داشت که دست مرا در وزارتخارجه بند کند.
- عموجان، حالا که درس و دانشگاه تمام شد و حسابی جوان رشیدی شدی وقتش رسیده است که بیشتر بفکر خودت باشی.
- عمو اسدالله... لابد میخواهید باز بگوئید سانفرانسیسکو و از این حرفها...
اسدالله میرزا قهقههای سرداد سپس ضربة ملائمی روی شانهام زد و گفت:
- مومنت!... قبلاً خاطرم هست که تو از گفتن اسمش هم شرم داشتی... جل الخالق! ... انگار آب و هوای فرنگستان حسابی بهت ساخته... چشم بد دور، واسة خودت یکپا ژولین سورل شدی.
- عمو اسدالله... خواهش میکنم...
او مهلت نداد چیزی بگویم:
- مومنت، نه واقعا خوب است، پیشرفت کردی... اما کور خواندی... اتفاقاً برعکس، منظورم این بود که درست نیست بیشتر از این بیکار و بیعار بگردی.
- باید عرض کنم که به این موضوع هم فکر کردم. اما اول باید بفکر نظام وظیفهام باشم
- بله یادم نبود... و البته بهتر، چون اوضاع استخدامی الان چندان تعریفی نیست. اما امیدوارم تا وقتیکه اجباریت تمام میشود، فرجی حاصل بشود.
- مگر الان اوضاع چطور است؟
- تا چند سال پیش، یکی مثل تو که تحصیل کردة فرنگی، هر ادارهای که اراده میکرد، رو هوا میبردندش، اما الان خیلی سخت شده و موش بعصا راه میرود...
خندة تلخی کردم و گفتم:
- عمواسدالله، میترسم با این حساب، بعد از پایان خدمت، مجبور بشوم در دواخانة آقاجان کار کنم... شاید هم پادوئی تو بازارچة نایب السلطنه... خدا بخیر کند.
- مومنت... اینقدر مأیوس نباش، بالاخره تو هم یک تنبان قرمز پیش خدا داری... البته قول نمیدهم، اما گمان کنم تا آن موقع بتوانم دستت را در همین وزارت خارجه بند کنم.
- اگر هم نشد، شنیدم که عدلیه راحتتر استخدام میکند... امکان دارد آنجا مشغول بشوم... یا احتمالاً بخواهم وکیل عدلیه بشوم.
- وکیل عدلیه؟... تو؟!
- بعله عمو اسدالله مگر من چه ایرادی دارم؟
- هیچ چیز... اما برای اینکار زیادی خوشذاتی.
- عمو اسدالله، مگر وکلا باید ناجنس باشند؟ اتفاقاً یک وکیل درستکار است که میتواند از حق و حقوق موکلش بدرستی دفاع کند... یک وکیل ناجنس هرگز نمیتواند که...
اسدالله میرزا بمیان حرفم آمد:
- مومنت، من کی همچه حرفی زدم که یکدفعه نطقت باز شد؟... منظورم این بود که وکیل باید محرم اسرار موکلش باشد.
- بعله عمو اسدالله، من که آدم رازداری هستم.
- آنقدر رازپوش هستی که یک جاهائی چشمت را روی دوز و کلک موکلهات ببندی؟!
- خب، نمیدانم... یعنی من...
- مومنت، حرفم تموم نشده بود... میدانی که گاهی باید برای رهائی موکلهات از چنگ قانون، هفتاد رقم آسمان و ریسمان کنی؟
- باید تمام سعیم را برای موکل بکنم... اخلاق حرفهای، ولی...
- ولی... من مطمئن نیستم که این با مزاج یکی مثل تو سازگار باشد!
- به همین هم بارها فکر کردم عمو اسدالله... اما چاره چیست؟... بالاخره باید کاری پیدا کنم و مشغول بشوم... حالا هر کجا که شد.
اسدالله میرزا نفسی کشید و در حالی که از جایش بلند میشد، گفت:
- به هر تقدیر، من سعی خودم را برات خواهم کرد... البته اگر تا آنموقع خودم را از کار عزل نکرده باشند.
خواهرم نرگس، سه سال قبل از این تاریخ و پس از تصدیق متوسطه، برای پزشکی دنبال تحصیلش را گرفت، همان سال با مرتضی پسر مستاجرمان ازدواج کرد که او نیز پزشکی میخواند.
من درحالیکه هنوز با مادرم و آقاجان زندگی میکردم خودم را برای نظام وظیفه یا خدمت تحتالسلاح معرفی کردم که خوشبختانه محل خدمتم در عباسآباد تهران بود و بعنوان افسر وظیفه، مشغول بخدمت شدم. دوران اجباری برای لیسانسهها یک سال و کسانی که تصدیق متوسطه داشتند هجده ماه بود.
سال 1331 شمسی، سالی همراه با اغتشاشات داخلی، تعطیلی بازار، تغییر دو نخست وزیر و سه وزیر خارجه بود. اکثر روسای وزارت خارجه دست بعصا راه میرفتند. روابط با کشورهای خارجی مبهم و بالا و پائینهای خاص خودش را داشت و البته مرخصی گرفتن از پادگان بسیار دشوار بود.
بهگمانم اواخر اردیبهشت سال 1331 بود که شازده شمسعلی-میرزا، برادر بزرگ اسدالله میرزا، در بیمارستان سینا یا همان مریضخانة دولتی سابق، بستری شد. من که تصادفاً آن روز را پادگان نبودم، همراه با آقاجان و مادرم و نرگس خواهرم بعیادتش رفتیم. وقتی وارد اتاق بیمارها شدیم، شمسعلی میرزا را نشسته روی تختخواب و در حال صرف ناهار دیدیم. اسدالله میرزا همراه خواهر و برادر دیگرش قبل از رسیدن ما آنجا بودند.
شمسعلی میرزا فرزند ارشد خانواده بود و دو برادر و یک خواهر تنی جوانتر از خودش داشت، بنامهای غلامعلی میرزا، ماهتابان-خانم و علیقلیمیرزا. غلامعلی میرزا سالها پیش مرحوم شده بود اما دو نفر دیگر آنروز بعیادت آمده بودند. اسدالله آخرین فرزند خانواده و باوجودیکه با شمسعلی میرزا از یک مادر نبودند، لیکن روابط نزدیکتری نسبت به دیگر خواهر و برادران داشتند.
آقاجان پس از سلام و علیک گرمی، گفت:
- حالتان چطور است حضرت والا؟
- خیلی متشکرم... دیروز کمی اینجام درد میکرد که تصور میکنم مرض معده باشد.
او در حالی که صحبت میکرد، زیر جناغ سینهاش را نشان میداد و ادامه داد:
- بعد حالم خوب شد... اصلاً بنا نبود که کارم باینجور جاها بکشد... امروز که داشتم از جلوی مریضخانه رد میشدم درد معده-ام را بخاطر آوردم... محض احتیاط آمدم که معاینهای کنند... این طبیبان باصطلاح تحصیل کرده، معتقدند که ایراد از قلب است... بنده آخر نفهمیدم اگر قلب آدم در ناحیة چپ واقع شده، پس چرا دردش باید به حجاب حاجز بزند؟... آخر این هم شد مریضخانه؟
اسدالله میرزا که از قرائن پیدا بود که کمی عصبی شده است، گفت:
- مومنت خان داداش... قلب باشد یا فتخ معده، در هر صورت بهتره که کمی بیشتر پرهیز کنید... سیگار را هم ترک بفرمائید.
شمسعلی میرزا بدون توجه بهصحبتهای برادرش، نگاهی بطرف آقاجان و مادرم کرد و در ادامة حرف خودش گفت:
- این مشکلات از اعصاب است... از همان زمانی است که در عدلیه استنظاق میکردم و حرص و جوش میخوردم... تمام اطباء عالم، منکر این واقعیت نیستند که منشاء زخم و درد معده از اعصاب است.
مادرم جواب داد:
- ان شاءالله که خدا بشما شفا بدهد شازده... شما را بخدا حرف طبیبها را گوش کنین و اگر «نخسه» و دوا دادن، استفاده کنین تا زودتر حالتان خوب بشه.
- باید خدمت شما عرض کنم که من کاملا در سلامتم... مرض قلب بالاخره موکول به داشتن ضعفی، دردی، علامتی، چیزی است که بنده ندارم... عرض کردم که صبح خودم با پای خودم مراجعه کردم، بنده اصلا الان آمادگی مریضخانه و بستری شدن را هم ندارم.
- حالا که خدا را شکر، خودتان تا اینجا آمدین، با طبیبها مدارا کنین تا خیال خودتان و همة ما راحت باشد.
شمسعلی میرزا با بیحوصلگی جواب داد:
- خیال بنده راحت است... خیال بقیه هم راحتِ راحت باشد... بنده دیروز صبح، معدهام درد میکرد... اصلاً اشتباه هم کردم که آمدم... دفعة دیگر، خودم با یکی دو پیمانه عرق نعنا و نیم-نخود زنجبیل خوب میشوم.
و سپس به اسدالله میرزا نگاه کرد:
- داداش برو به ریاست مریضخانه اعلام کن که ما قصد داریم مرخص بشویم... بگو اصلاً غلط کردیم.
پیش از آنکه اسدالله میرزا و بقیه فرصت پاسخدادن پیدا کنند، ناگهان دائی جان سرهنگ همراه با پوری وارد اتاق شدند. خانم پرستاری نیز همزمان رسید که بعلت شلوغ بودن اتاق، ازمان خواست که اتاق بیمار را خلوت کنیم. من همراه با آقاجان و اسدالله میرزا موقتاً به سرسرا رفتیم. صدای دائی جانسرهنگ را میشنیدم که در پاسخ بمادرم گفت:
- لیلی نتوانست بیاید... شهرزاد کمی ناخوش بود.
منظورش از شهرزاد، نوهاش یا همان دختر سوم لیلی بود.
صدای پوری را میشنیدم که فشفش کنان میگفت:
- شهرزاد دیشب تا صبح ماشاالله خواب را از چشمهامان پراند پدرسوخته.
خوشبختانه دائیجان سرهنگ درنهایت، توانست شمسعلیمیرزا را متقاعد نماید که حداقل یک شب را در مریضخانه بماند.
شمسعلیمیرزا برادر بزرگ اسدالله میرزا، اختلاف سنی قابل توجهی (حدوداً سی سال) با اسدالله میرزا داشت، باین دلیل که از دو مادر بودند. او فرزندی نداشت و طفلی اسداللهمیرزا که دلواپس حال برادرش بود و برای پیگیری کار او و صحبت با پزشکان از پلههای مریضخانه بالا و پایین میدوید در حالی که برادر و خواهر بزرگترش اصلاً از اتاق بیرون هم نیامدند. من سعی میکردم در آن شرایط کمک حالش باشم. در اولین موقعیت که توانستم با او صحبت کنم، پرسیدم:
- عمو اسدالله، برادر وخواهرتان را بندرت در جمعهای خانوادگی میبینیم، روابطشان با شما و شازده شمسعلیمیرزا چطور است؟
با بیحوصلگی جواب داد:
- چه میدانم؟... سگ در حضور به از برادر دور!
سپس چشمش بهیکی از پزشکان مریضخانه افتاد و گفت:
- مومنت، بالاخره پیداش کردم... تو برو که من فعلاً با این آقای دکتر کار دارم.
اسدالله میرزا بطرف آن پزشک خیز برداشت که بعداً فهمیدم رئیس بخش جراحی و پزشک صاحب نامی میباشد. او پس از سلام و احوال پرسی، بمن اشاره کرد که بروم و خودش همراه آن پزشک، قدمزنان ازم فاصله گرفتند.
من ناگزیر نزد آقاجان و مادرم برگشتم. حدود یک ربع ساعت بعد، اسدالله میرزا نیز آمد و به آقاجان گفت:
- من الان با رئیس بخش جراحی صحبت کردم. ایشان معتقدند که قلب داداش شمسعلی باید عمل بشود... متاسفانه امکانات و تجهیزاتش را فعلاً در مملکت ندارند... گفت که ممکن است تا سال آینده بتوانیم در همین مریضخانه عمل قلب انجام بدهیم. اما در حال حاضر نه... صبر کردن هم خیلی پر مخاطره است... پیشنهاد دکتر اینست که اخوی را برای عمل به پاریس ببرم... فرمودند حتی همین امروز اگر اینکار انجام بشود بهتر است.
آنزمان عمل قلب در ایران انجام نمیشد، نه تجهیزات پزشکی مناسبی موجود بود و نه دکتر جراحی پیدا میشد که شهامت چنین کار حساس و خطرناکی را داشته باشد. آقاجان با نگاهی متعجب به اسدالله میرزا گفت:
- فرمودید پاریس؟... اگر حالشان دور از جان تا این حد نگران کننده است، ممکن است حتی حرکت دادنشان هم بصلاح نباشد... وانگهی نظر خود شازده شمسعلیمیرزا چیست؟
- من هنوز چیزی به داداش نگفتم... میترسم که زیر بار نروند... بلکه شما یا آقای سرهنگ راضیاش کنید.
آقاجان شانههاش را بالا انداخت و گفت:
- والله حضرت والا، بنده تصورم اینست که شاید خود عمل جراحی هم خطرناک باشد... گمان کنم که بهتر است پیش از هر تصمیمی، با اطباء دیگری هم مشورت بفرمائید... این طبیب، خدا که نیست شاید اشتباه کند.
- مومنت... من البته تا آنجا که تحقیق کردم، ایشان از بهترین جراحان ایران باشند، اما فرمایش شما هم متین... نظر پزشکان دیگر را هم میپرسم. فقط بشرطی که خود داداش شمسعلی همراهی کند... خواهش میکنم که شما لطفی بفرمائید و با اخوی صحبت کنید که از خر شیطان پیاده بشود.
آقاجان گفت:
- بسیار خب حضرت والا... بنده تمام سعی و تلاشم را میکنم.
بحث سفر احتمالی شمسعلیمیرزا به پاریس، خصوصاً اینکه اسدالله میرزا نیز یکبار ازم پرسید «ممکن است تا بخواهم داداش را بهپاریس ببرم، اجباری تو تمام شده باشد، آیا تو هم با من میآئی؟» و تمام این ماجراها، خاطرات دورانی که در پاریس بودم را زنده کرد. علاقهای که روحانگیز بمن داشت و من در مقابل، او را با آن رفتارهای بچگانه از خودم رنجاندم.
اگر صادقانه اعتراف کنم، در خصوص روحانگیز احساس گناه میکردم چرا که خودم بانی آن عشق و علاقة یکطرفه بودم. میخواستم تحمل شکست «عشقِ لیلی» را آسانتر نمایم. لذا تعمداً رفتارهائی بروز میدادم که جلب توجه و علاقة روحانگیز را بدنبال داشته باشد و درنهایت، چشم باز کردم و دیدم که روحانگیز عاشقم است و من هم عاشق او، لیکن بنحوی متفاوت. مهر و علاقهای شدید در دلم سنگینی مینمود، اما بنوعی دیگر که هیچ شباهتی بعشقهائی نداشت که در رمانهای عاشقانه خواندهام یا از زبان پسران دیگر شنیده باشم، یا خودم قبلاً تجربه کرده باشم. مطمئنم اگر ابتدا بساکن، چیزی از سوی من سر نمیزد، داستان روحانگیز نیز بحوی متفاوت رقم میخورد. بعید نبود با حبیب ارتباط برقرار کند که اتفاقاً اوایلش احساس میکردم، نسبت باو بیعلاقه نباشد.
بارها از خاطرم گذشت که بهر طریق ممکن، با روحانگیز تماس بگیرم یا حداقل، کاغذی بنویسم اما زمانی که یادم میافتاد آن اواخر چقدر ازم دلگیر و دلسرد شده بود، منصرف میشدم.
- اگر پاسخت را ندهد چه؟... اگر بجاش بد و بیراه بگه چه حسی پیدا میکنی؟... آمدیم و عشق جدیدی در حال حاضر داشته باشد، پس اگر به تو با دیدة تحقیر بخندد چطور؟... اصلاً خودت به جهنم، چرا میخواهی زخمی کهنه را باز کنی؟... شاید او تا الان فراموشت کرده ، چرا میخواهی زخمش را تازه کنی؟
اینها را بخودم میگفتم و باعث میشد که نظرم به نوشتن کاغذ یا ایجاد هرگونه تماسی، عوض شود.
پس از پایان دوران خدمت نظام وظیفه، اسدالله میرزا پیشنهاد داد که تلاش کند تا شرایط استخدام من در وزارت خارجه مهیا گردد. پیشنهاد اسدالله میرزا را جدی گرفتم و نهایتاً در همان سال، در وزارت خارجه مشغول بکار شدم. هرچند کمکهای او خیلی موثر واقع شد. اما پس از طی دورة کارآموزی و باوجود تصدیقنامة لیسانس، بعنوان کارمند اداری، با نازلترین رتبة ممکن استخدام شدم.
من بواسطة تحصیلاتم و بسبب تسلطی که بزبانهای فرانسه و عربی داشتم و بدلیل نگارش خوبم، نزد روسائم به نیکی مطرح میشدم اما خبری از ترفیع رسمی نبود. اگرچه هر ترفیعی در وزارتخانه، مزایای مادی خود را بهمراه داشت ولیکن اختیارات بیشتری برایمان بهارمغان نمیآورد. مستخدمین وزارت خارجه، ولو سرکنسول ، مدیرکل و حتی وزیرخارجه، در اصل کارهای نبودند و بیشتر برای زینت مجالس حضور داشتند. درحالیکه ساده-ترین دستورات و تصمیمات در حوزة سیاست خارجه همیشه از ناحیة اشخاص و مقامات خاصی صادر میشد.
روزی از روزهای اواسط مهرماه بود که سامی برادر لیلی در ژاندارمری جاجرود بازداشت شده بود. ماجرا ازین قرار بود که او همراه دوستانش باطراف جاجرود برای تفریح و ماهیگیری رفته بودند. همانجا چند مستشار انگلیسی نزدیک آبشار در حال خوشگذرانی بودند، و سامی با مصدر آنها درگیری لفظی پیدا کرد و اگر ژاندارمری همان لحظه سر نمیرسید، ممکن بود که کارشان به زد و خورد واقعی بکشد.
آن روز بنا بود اسدالله میرزا و دائیجان سرهنگ جهت آزادی سامی به ژاندارمری جاجرود بروند و لیلی که بسیار دلواپس برادرش بود اصرار فراوان داشت که همراهیشان کند اما دائیجان سرهنگ باو اجازه نداد. سپس اسدالله میرزا ازم خواست که با ایشان بروم، دائیجان سرهنگ پیدا بود که از این موضوع چندان راضی نیست اما مخالفتی نکرد و نتیجتاً سه نفری بسمت جاجرود حرکت کردیم.
داییجان سرهنگ که درحقیقت سرگرد بازنشسته بود، به محض رسیدن به ژاندارمری، ورق هویتش را بصاحبمنصب آنجا نشان داد و گفت که خودش نظامی بوده است. افسر ژاندارم بجز آنکه او را «جناب سرگرد» صدا کند، احترام ویژهای برایش قائل نشد.
اسدالله میرزا بزور خنده را در دهان خود خفه کرد و بعدش بسیار آرام در گوشم گفت:
- از وقتی مرحوم دائیجانت، فتحلیخان را داداش سرهنگ خطاب کرد، ندیده بودم کسی جرأت کند و بهاو «جناب سرگرد» بگوید.. مومنت، الان کارد بزنی خون سرگرد فتحعلیخان در نمیآید.
اسدالله میرزا برای آنکه خندههایش موجب دردسر نشود، به بهانة کشیدن سیگار، اتاق را ترک نمود، من نیز همراهش رفتم. البته ماجرا نیز چندان پیچیده و بغرنج نبود، زیرا خوشبختانه کار سامی با مستشاران انگلیسی به درگیری نیانجامیده بود و سنش نیز هنوز زیر هجده سال محسوب میشد، لذا پس از امضای تعهدنامهای آزادش کردند. دائی جان سرهنگ که قیم قانونی سامی بود، نیز زیر تعهدنامه را امضاء کرد. حضور اسدالله میرزا و من تاثیر و فائده-ای نداشت.
اسدالله میرزا و من در حیاط پاسگاه ایستاده بودیم و او نمیتوانست جلوی خندهاش بگیرد:
- مومنت!... واقعاً مومنت!... دائیجان سرهنگت چه سعادتمند آدمی بود که طرف فقط بهش گفت «جناب سرگرد»... اگر میگفت فتحلی خان!... یا مثلاً فتلخان! آنوقت آبروی چندین و چند سالة خانواده را چطور از کف ژاندارمری جمع میکردیم؟!
برای آنکه سر مطلب را درز بگیرم، گفتم:
- عمو اسدالله، بنظر شما در تعهدنامهای که از دائیجان میگیرند، چه مینویسند؟
- چه میدانم!... یک چیزی مینویسند دیگر... یحتمل دائیجان سرهنگت مینویسد «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم بر خلاف نص قانون عمل کنم و اگر فرزند خواندهام بار دیگر هرگونه پاچهای از مستشاران انگلیسی بگیرد، محال است که دیگر قیمومت او را قبول نمایم».
در راه بازگشت، دائیجان سرهنگ، که هنوز عصبانی بود، با چهرهای برافروخته، سامی را نصیحت و دلالت مینمود:
- دیدی مجبور شدم سرم را جلوی آن جوجه ستوان کج کنم؟... من صد مرتبه گفتم با آن ارازل و اوباش نگرد... حالا دیدی چه دردسری نصیبمان شد؟... آخر چرا تو اینقدر لجبازی؟
- عموجان، آنها دوستهام هستند... تازه، تقصیر آنها که نبود اگر من با انگلیسا دعوام شد.
دائیجان سرهنگ که حسابی از کوره در رفته بود، باو پرید:
- تو اصلاً خیلی غلط کردی که دعوات شد!... بروح خانداداش قسم اگر یکبار دیگر ببینمت که ...
اسدالله میرزا وساطت کرد:
- مومنت آقای سرهنگ، مومنت... خواهش میکنم عصبانی نشوید، شما که خیلی بهتر از هر کسی میدانید که این مملکت، قربونش بروم هر روزش حکومت نظامیه و مامورها همینطوری بدون دلیل به هر کسی مظنون میشوند و در جا جلبش میکنند.
- من هم همین را میگویم اسدالله... الان که اینقدر هوا پسه چرا آدم عاقل برای خودش و دیگران باید دردسر درست کند؟
ظاهراً اسدالله میرزا متوجه شد که برای آرام کردن دائیجان-سرهنگ چارهای جز موافقت ندارد، پاسخ داد:
- البته آقای سرهنگ، البته که کاملا درست میفرمائید... آدم باید خیلی مراقبت کند... اما اگر اجازه بفرمائید من برایسامیجون توضیح بدهم...
و فرصت حرف زدن به دائیجان سرهنگ نداد و بالافاصله خطاب به سامی گفت:
- باباجان، من بعنوان عضو وزارت خارجه که صبح تا شب با فرنگی و چینی و ماچینی سر و کار دارم، چیزهائی میدانم و باید بتو بگویم که ذهنت روشن بشود...
اسدالله میرزا حدود نیم ساعت حرف زد. اگرچه صحبتهایش اوضاع را کمی آرام کرد، اما مطمئن بودم که سامی در سرش سودای انتقامگیری و لشکر کشی به انگلستان را میپروراند. جنگی همانند نبرد پل استرلینگ. چندین بار از خودش شنیده بودم که میگفت پس از اتمام تحصیلات متوسطه، به دانشکدة افسری خواهد رفت و بتدریج فرماندهی بزرگ خواهد شد که سپاهی برای حمله بانگلستان مهیا نماید.
وقتی بمنزل دائیجان سرهنگ رسیدیم، پوری که تازه از اداره رسیده بود و هنوز در حیاط اندرونی بود، با دیدن من، چهره در هم کشید. اما من و اسدالله میرزا بتعارف دائیجان سرهنگ زیر سایهی آلاچیق نشستیم و سامی به اندرونی رفت. دائیجان سرهنگ سراغ نوکرشان را از پوری گرفت که اظهار بیاطلاعی نمود. پس از آنکه فهمید چه اتفاقی افتاده است، فش فشکنان به پدرش گفت:
- آقا جون، برای همچه کار پیشپا افتادهای چرا یک لشکر آدم بردید؟
اسدالله میرزا بجای دائیجان سرهنگ پاسخ داد:
- مومنت!... واقعاً مومنت!... درگیری با اتباع انگلیسی از کی تا حالا پیش پا افتاده شده؟... اصلاً لازم بود که من بنمایندگی از وزارت خارجه آنجا حضور داشته باشم.
پوری نگاه پر کینهای بمن انداخت و سپس باسدالله میرزا گفت:
- نه عمو اسدالله، منظورم شما نبودید...
اسدالله میرزا که گویا منظور پوری را فهمیده بود، لبخند معنا داری زد و چیزی نگفت. دائیجان سرهنگ که نیاز به دستشوئی داشت از ما عذرخواهی کرد و چند دقیقهای ما را تنها گذاشت. من و اسدالله میرزا و پوری مانده بودیم. اسدالله میرزا اعتنای چندانی به پوری نمیکرد و با من وارد بحث شده بود:
- در هر حال، اینبار بخیر گذشت... بنظرم باید با سامی جان صحبت بشود که دفعة دیگر بیشتر مراقب باشد.
پوری که ظاهراً قصد داشت، بهر نحوی که شده اظهار وجود کند، بجای من پاسخ داد:
- من قبلا هم به آقاجونم گفتم... دوستهای سامی ناباب هستند... اینبار هم شرط میبندم که همانها آنتریکش کرده بودند.
- مومنت پوری جان، تو که در جاجرود نبودی... اتفاقاً از قراری شنیدم که دوستهاش خیلی هم تلاش کردند که با انگلیسیها درگیر نشود... چرا تنهائی به قاضی میروی؟
پوری با قاطعیت و فشفش کنان گفت:
- نه عمو اسدالله... مگر نشنیدید که شاعر شیرین سخن فرموده با دیگ بنشینی زود جوش میآئی؟
- منظورت این بود که «با دیگ نشینی سیاه شوی»؟
- نه عمو اسدالله، دیگ همیشه جوش میآید... در شعر شاعر شهیر شیرین سخت آمده که...
حرفهای مهمل پوری و مخصوصا فشفشهایش حرصم را درآورده بود. خودم را خیلی نگه داشتم تا چیزی از دهانم نپرد. اما خوشبختانه اسدالله میرزا صدای پوری را برید و گفت:
- مومنت پوری جان، مومنت... بجای این حرفها، جلدی بپر برو چند گیلاس شربتی چیزی بیاور که گلومان خشک شده... دو بزن عموجان، برو ببینم بلدی یا نه؟!
پوری از جایش برخاست و گفت:
- چه شربتی باشد عمو اسدالله؟... سکنجبین یا آلبالو؟
- ما که شربت بهارنارنج میخوریم... اما اگر نبود از سر کوچه چند تا لیموناد هم بگیری قبول داریم... آفرین عموجان.
سپس پوری با قیافهای اخم کرده و لبهایی آویزان رفت.
پس از آنکه اسدالله میرزا، پوری را دنبال نخود سیاه فرستاد، با لحنی تمسخر آمیز و بتقلید از فشفشهای پوری، گفت:
- شعر شاعر شهیر شیرین سخن!!... پسرک زبان شل، بقول معروف خیلی خوش پر و پاست لب خزینه هم مینشیند.
چند دقیقهای گذشت و دائیجان سرهنگ برگشت و بنظر میرسید که چهرة برافروختهاش آرام شده بود، گفت:
- واقعاً شازده، بسیار لطف کردی، امروز خیلی زحمتت دادم.
- آقای سرهنگ! چه زحمتی؟ ما که کاری نکردیم. اما واقعاً شانس بزرگی که آوردیم این بود که روابط سیاسی ایران و انگلیس در شرف انقطاعه وگرنه خدا میدانست چه بدبختیهائی داشتیم.
دائیجان سرهنگ سری به نشانة تائید تکان داد و گفت:
- مخصوصا با سابقة مبارزاتی خانداداش خدابیامرز با انگلیسا... اگر چند سال پیش بود که امنیه پدر صاحبمان را درمیآورد.
سپس دائیجان نگاهی بمن انداخت و با تبسمی بدون هیچ آثاری از کینه گفت:
- تو هم خیلی زحمت کشیدی باباجان... خدا حفظت کند دائی...
- زنده باشید دائیجان... اصلاً زحمتی نبود.
پس از حدود نیم ساعتی که اسدالله میرزا و دائی جان سرهنگ صحبت کردند، با وجود اصرار دائیجان سرهنگ بماندن، خواستیم که زحمت را کم کنیم. دائیجان انگار که فکری بسرش زده باشد، با هیجانی خاص گفت:
- پس اجازه بدهید تقاضا کنم که فردا شب شام در منزل بنده تشریف بیاورید. میخواهم به میمنت رفع مشکل سامی جان، حسابی خوش بگذرانیم.
- مومنت آقای سرهنگ، واقعاً راضی بزحمت نیستیم.
- این چه حرفی است اسدالله؟... فردا حتماً تشریف بیاور، اگر شازده شمسعلی میرزا را هم با خودت بیاوری که نورعلی نور است...
- اخوی را قول نمیدهم که بیاید... راستی حالا که موضوع پیش-آمد، هنوز از همان شرابهای نابتان که دارید؟
- البته که داریم شازده!... شرابهای بیست ساله... اصلا سی ساله!
دائیجان سرهنگ بمن گفت:
- فردا منتظرتان هستم ها... آقای دکتر و خواهرم را با خودت بیاور، هرچند خودم هم تلفن خواهم زد و دعوت میکنم...
در مهمانی منزل دائی جان سرهنگ که همراه با آقاجان و مادرم رفتم، برخی از اقوام نزدیک نیز بودند. همینطور اسدالله میرزا و شمسعلی میرزا نیز آمدند. آقاجان با بیحوصلگی گوشهای نشسته بود و با کسی خیلی حرفی نمیزد. هرچند که با اصرار فراوان یکی از قوم و خویشان، اندکی تختهنرد بازی کرد ولکین پیدا بود که دلش برای همبازی قدیمیاش یعنی دائیجان ناپلئون تنگ شده است.
اواخر زمستان، همینکه بمنزل رسیدم، جلوی در خانه، چشمم به پوری افتاد که در حال خروج از منزلمان بود، و مادرم وآقاجان را در حال بدرقهاش دیدم. او نیز مرا دید و چارهای جز سلام و علیک نداشتیم. تعجب کردم که پوری آنجا چه میخواست؟ و دلیل آمدنش را نمیدانستم و حس بدی بماجرا پیدا کردم.
روز بعدش، یعنی جمعه، سعی کردم از آقاجان، جویای ماجرا شوم، ساعت حدوداً نه صبح و آقاجان در حال تمیزکردن گرامافونش بود:
- آقاجان... دیروز پوری را دم در منزل دیدم.
- پوری؟... هان... بله... آمده بود سری به عمهاش بزند.
آقاجان کمی مکث کرد. بعد ادامه داد:
- تو میدانستی که پوری یک دوستی دارد که از آشنایان دامادمان هم هست؟
- یعنی از دوستان شوهر نرگسه؟... نه اطلاعی نداشتم... اما، موضوع چیست؟
- مطمئن نیستم اما... اما، شاید بخواهد چیز را بخرد.
- چه چیز را بخرد؟
- همان دواخانه را... مثلاً شاید بخواهد که دواخانه را از من بخرد.
- شما که قبول نکردید؟... قبول کردید؟
- باو گفتم که باید بیشتر فکر کنم... راستش پسرم، ما دیگر بآن دواخانه نیازی نداریم.
- اما آقاجان... شما حتی اگر قصد فروش دواخانه را دارید، هرچند صاحب اختیارید، اما چرا به پوری؟
- آقاجان با تعجب بمن خیره شد و با لحن خشک و صدای خفهای گفت:
- مگر چه عیبی دارد؟... اصلا تو چکار باین کارها داری؟
- قصد مداخله نداشتم آقاجان... اما میدانید؟.... حس بدی باین ماجرا پیدا کردم.
- هنوز مشخص نیست که میخواهم اصلاً بفروشم اولاً... اگر بفروشم، دوست پوری، دوستِ داماد خودمان است ثانیاً... دوست نه، اصلاً خود پوری اگر دواخانه را بقیمت بخرد، میفروشم ثالثاً... تو یک الف بچه هم کاری به این کارها نداشته باش رابعاً
آقاجان کمی اطراف را نگاه کرد و سپس بمن گفت:
- تو این عینک مرا ندیدی؟
- روی چشمتان است آقاجان!
از زمانی که آقاجان دواخانه را رها کرده بود، مدتها میگذشت. او کم حوصله و در عین حال فراموشکار شده بود، هرچند نمیتوانست یا نمیخواست دغدغة دواخانه را داشته باشد، اما از ورود پوری باین ماجرا خوشنود نبودم. لباس پوشیدم و از منزل بیرون زدم و در حال قدم زدن با خودم تکرار میکردم:
- دواخانة آقاجان برای یکی مثل پوری چه اهمیتی دارد؟... اصلاً این آشنای مرتضی کیست که یکمرتبه دوست پوری از آب درآمد؟... خدایا دم عیدی چه خوابی برایمان دیدهای؟... خدایا مرا ببخش که کفر گفتم آخر اعصابم بهم ریخته بود...
ناگهان صدای بلندی مرا بخودم آورد:
- آهای... کجا میروی؟... حواست کجاست؟...
- ده عمو اسدالله... شمائید؟... سلام
- سلام... صد بار صدات کردم چرا جواب ندادی؟... ثقل سامعه گرفتی؟
- ببخشید... اصلا نشنیدم...
- درهم میبینمت! ... چه شده؟! نکند باز هم هوس عشق و عاشقی بسرت زده؟
- نه عمو اسدالله... ماجرا چیز دیگری است... راستی شما اینجا چکار میکنید؟
- کاری با آقاجانت داشتم... اما فراموشش کن.
- در رابطه با دواخانه؟
- نه... گفتم که فراموشش کن... فیالواقع با خودت هم کار دارم.
- با من؟... جانم در خدمتم.
- اینجا که نمیشود پسرجان... برو به منزل خبر بده که میخواهی بمنزل عمو اسدالله بروی...
- عمو اسدالله من امروز اصلا حال و حوصلة ...
اسدالله میرزا اجازه نداد حرفم را تمام کنم:
- راستش، دلم برای کافه و حورالعینهاش قنج زده بود که بحمدالله همه جا تعطیل شده است... گفتم دیگر یک پیک شراب را که میتوانم با تو مرد گندة نکره بزنم.
- ولی عمو اسدلله من الان خیلی کار دارم باشد انشاءالله بعداً...
- مومنت، کشتیهات تو راهند یا ترب و شلغمهات را میخواهی بکاری؟... این پوری فشفشو ارزش اینهمه وارفتن و غصه خوردن را ندارد.
- ده شما از کجا با خبر شدید؟
- برو و بمنزل اطلاع بده و زود بیا... در مسیر با هم صحبت میکنیم.
فصل چهارم، آقاجان
در 1332، شرایط مملکت هنوز مبهم و درگیریهای داخلی فراوان بود. اوایل تابستان، آقاجان دواخانه را بقیمتی نازل فروخت. پس از آن، ظرف چندماه روز بروز لاغر و لاغرتر شد و گهگاه نیز دچار حواسپرتی میشد.
یک روز اوایل پائیز صدایم کرد و به اتاقش رفتم، تخته نرد جلویش باز بود:
- جانم آقاجان؟ ... با من فرمایشی داشتید؟
- برو دواخانه و به دواساز بگو که امروز آقاجانم مهمان دارد و نمیآید.
- ولی آقاجان شما دواخانه را همین تابستان فروختید.
به گوشهای چشم دوخته بود و به فکر فرو رفت. زیر لب تکرار میکرد:
- فروختم؟... دواخانه را؟... فروختم؟...
یک لیوان آب پر کردم و بدستش دادم و گفتم:
- بله آقاجان، خاطرتان نیست؟...فرمودید که دیگر حوصلة چرخاندن دواخانه را ندارید.
جرعهای از آبرا خورد که ناگهان چهرهای درهم کشید و گفت:
- درست است یادم آمد... فروختمش چون بتحریک آن بیهمه چیز، دواخانه را تحریم...
حرفش را ناتمام رها کرد و به دور دستها مینگریست. زمانی که آقاجان گفت که مهمان داریم، تصور کردم که نرگس و مرتضی قصد دارند بمزلمان بیایند، پرسیدم:
- آقاجان مهمان که فرمودید کیست؟
نگاه عجیبی به صندلی خالی رو بروش انداخت و لحظاتی خشکش زد. انگار که روح دیده باشد. من چند بار صدایش کردم. سپس تکانی خورد و با لحنی تند و جدی بمن گفت:
- اینجا چه میخواهی؟... برو بیرون و در اتاق را پشت سرت ببند.
در حالی که از اتاق خارج میشدم صدای آقاجان را میشنیدم که انگار دارد با مهمان فرضی خودش تخته بازی میکند:
- الان یک ششوبش بیاورم آقا، تا یاد بگیرید چطور تاس میریزند...
از لحن آقاجان دانستم که در وهم و خیال با دائی جان ناپلئون تختهنرد بازی و رجزخوانی میکند. صدای تاسها چنان در گوشم میپیچید که گوئی با پتکی فولادی بمغزم ضربه میزنند. در آن لحظات دلم میزبان غمی بزرگ و خاطرم دست بگریبان اضطراب از دست رفتن آقاجان بود و هرچند بازگو کردنش نیز برایم ساده نیست. آقاجان زمستان همان سال یعنی تقریبا شش ماه پس از فروش دواخانه فوت کرد.
مدتی پس از فوت مرحوم آقاجان در میان کاغذپارههای او، کاغذ دائیجان ناپلئون به آدلف هیتلر را پیدا کردم که آقاجان در حاشیه بشوخی نوشته بود «بعلت فوت گیرنده بایگانی شود» منظورش فوت هیتلر بود.
یاد کاغذهای لیلی افتادم که همه را در بیروت آتش زدم. بهمراه عکسی دونفره از خودم و لیلی که مربوط به دوازده سالگیام بود. عکسی که سالها پیش، در سال 1318 میرزا حبیب عکاس انداخته بود را همراه با کاغذهای لیلی در بیروت سوزاندم و از بین بردم.
اما خوشبختانه یکی از عکسهای قدیمی هنوز در نزد مادرم موجود است و آن عکسی دستهجمعی میباشد از من، لیلی، خواهرم نرگس، سامی، مادرم، دائیجان ناپلئون و زنش که میرزا حبیب در همان سال 1318 انداخته بود.
آنزمان انگلستان سعی داشت که آلمان را تحت فشار و محاصرة اقتصادی قرار بدهد و حتی دامنة محاصرات به بندر شاهپور و کشتیهای تجاری کمپانی آلمانی هانزا کشیده شد. من آن موقع از مسائل مربوط بهجنگ و سیاست سر در نمیآوردم ولیکن خاطرم است که دائیجان ناپلئون پس از انتشار آن اخبار چقدر خشمگین شد و گفت:
- انگلیسا اگر در قدیم کمی شرافت داشتند الان همان هم ندارند... آنها زمان ناپلئون، هرچند شهامت کافی نداشتند که بهتنهائی با او بجنگند... هر چند بر علیهش ائتلاف راه انداختند، اما دستکم نبردشان در میدان جنگ بود، مثل جنگ واترلو. حتی اگر انگلیس ایادی کثیفش را بجای خودش میفرستاد، مثل جنگ ممسنی و جنگ کازرون، باز همه چیز در میدان جنگ بود... الان عین بزدلها به کشتیهای بازرگانی حمله میکند، صنعت و اقتصاد حریف را نشانه میگیره... لابد بعد از آلمان میخواهد بما تجاوز کند.
مشقاسم که این حرفها را شنید اما مطمئنم که چیزی دستگیرش نشد، گفت:
- تجاوز کند؟... استغفرالله، بابای انگلیسا هم جرأت نمیکند به شما بلانسبت چپ نگاه کند...
- مزخرف چرا میگوئی؟ منظورم تجاوز نظامی بود... تجاوز به میهن! دستاندازی به میهن!... وای... دریغ است ایران که ویران شود، کنام پلنگان و شیران شود.
مشقاسم که همچنان متوجه نشد و با شنیدن کلمة «میهن» منظور خودش را برداشت کرده بود، سری تکان داد و گفت:
- والله آقا دروغ چرا؟ تا قبر آآ... اگر منظورتان مهین خانم، همسادة ابراهیم آقای بقاله... ما که با چشم خودمان ندیدیم... اما از خود ابراهیمآقا شنفتیم که آن ضعیفه خودش هم انگار یک مقدار بلانسبت همچه پاش...
دائیجان ناپلئون حرف او را قطع کرد و با بیحوصلگی گفت:
- خفه شو قاسم، جای مهمل گویی، برو به ننه بلقیس کمک کن.
سامی آنزمان خیلی کوچک بود اما میتوانست شاهد کینه و نفرت پدرش نسبت به انگلیسها باشد. گاهی نیز میدیدم که پای صحبتهای مشقاسم نشسته بود و بداستانهای عجیب و غریب او در مورد انگلیسها که با آن چشمهای چپشان، چه کارها میکنند و چهها میخورند! گوش میداد.
اگرچه علت دشمنی دائیجان ناپلئون با انگلیسها، تشابهی بود که میان خودش و ناپلئون بناپارت تصور مینمود، اما نمیتوان انکار کرد که پیشبینی او دربارة اشغال ایران به واقعیت بدل نشد و احتمالاً همین مزید بر دلیل کینة سامی از انگلستان بود.
من گاهی با یادآوری خاطرات قدیم برای خودم، حس و حال همان دوران را با تمام خوبیها و بدیهایش زنده نگه میدارم. درعینحال وسائل محدودی در دنیا وجود دارد که بآدم این امکان را میدهد تا لحظاتی از گذشته را با چشمان حال ببیند. منجمله عکس و فیلم. بدلیل بسیار محدود بودن امکان فیلمگرفتن در آن دوران، متاسفانه تمام وسائلم، محدود بچند قطعة عکس از گذشته میشد که یکی از آنها را سالها پیش بشعلههای آتش در بیروت سپردم.
ماموران نظیمه یا شهربانی، یکنفر اهل بادکوبه را بجرم دعوا و ضرب و جرح در بازار دستگیر کرده بودند و عواقب این اتفاق بظاهر عادی، ابتدا بهوزارت کشور و در ادامه بهوزارت خارجه کشید. لازم بود که از سوی وزارت خارجه جهت تنظیم گزارشاتی به شهربانی بروم. هفتم دیماه 1332، اول صبح کیف بدست همراه با یکی از همکاران که مترجم روسی بود، در ادارة اطلاعات شهربانی، کارآگاهی سابق، حاضر شدیم.
پس از طی روال اداری، داشتم اظهارات شخص ضارب را انطباع میکردم. یکی از سرپاسبانهای بخش اطلاعات شهربانی، در اتاق ما حضور داشت و او را سرکار جباری صدا میکردند. آدمی به تنومندی کرگدن با چهرهای خشنی بود و صدای صحبت عادی و طبیعیاش گوش آدم را کر میکرد. او باوجودیکه میتوانست خیلی روان با مرد بادکوبهای بزبان ترکی آذری صحبت کند، اما لازم بود که سئوال و جوابهای ما را یک مترجم معتمد از وزارت خارجه، ترجمه نماید. نام ضارب، ایاز، اهل بادکوبه و مردی درشت اندام و سی ساله بود که دستبندی به دستانش زده بودند. ایاز علاوه بر ترکی، روسی نیز میدانست و کمی نیز فارسی یاد گرفته بود. مرد آذری میگفت چند ماه پیش -حوالی خردادماه 1332- بشکل غیرقانونی از شوروی فرار کرده است و چنانچه او را بمملکت مطبوعش تحویل دهند یقیناً عواقب خوشی در انتظارش نخواهد بود.
پس از اتمام کارم اظهارات مکتوب ایاز را در کیفم گذاشتم و همراه با مترجم از اتاق بیرون آمدیم. مامور دیگری ایاز را با خود برد و سرپاسبان جباری نیز برسم ادب ما را تا بیرون از اداره همراهی کرد. اما در میان راه و درون دالان نسبتا دراز شهربانی، از مقابل اتاقی عبور کردیم که درش باز بود، اول متوجه گپی دوستانه شدم که صدای یکنفرشان بنظرم آشنا آمد، یک قدم جلوتر که رفتم و درون اتاق را دیدم، پیرمردی با عینک پنسی در حال صحبت بود:
- عرض شود که... این در دوسیههای قدیمی شعبه جنائی بوضوح منعکس شده... شخص بنده مامور جلب علیاصغر بروجردیام... طناب دار را خودم برگردن آن قاتل آدمکش انداختم.
صدای یکی از شهربانیچیها را شنیدم که پرسید:
- پس اصغر قاتل را شما بسزای اعمالش رساندید.
- عیناً آقا... عیناً...
آهسته و بالافاصله از سرکار جباری پرسیدم:
- این آقا، نایب تیمورخان از شعبه جنائی نیستند؟
- نمیشناسم جانم... بنده خیلی با همکاران بخشآگاهی، آشنائیت ندارم... چطور؟... شما از آشنایانش باشی؟
- نخیر... یعنی تقریبا بله... اما الان مهم نیست
- از ظاهرش پیداست که سالهاست بازنشسته است، احتمالاً برای کار دیگری اینجاست.
- سرکار جباری، چرا این بینوا را یکی دو ماه در شهربانی نگه داشتند؟
- کدام بینوا؟... همان نایب فلان چیز خان؟
کیفم را کمی بالا آوردم و بآن اشاره کردم:
- نه خیر... درواقع همین بینوا را عرض میکنم که اظهارات مکتوب و ترجمه شدهاش، الان در کیف بنده است.
سرپاسبان جباری قهقههای ترسناک زد و سپس در حالی که کراواتش را سفت مینمود و جواب داد:
- هان... ایاز را میفرمائی ... والله چه عرض کنم؟... بهر تقدیر باید تحقیق میشد که مسجل بشود او جاسوس نیست...
- آخر بیش از یکماه طول کشید تا وزارت خارجه را مطلع کنید... ناسلامتی وزارت خارجه یعنی...
جباری، بمیان حرفم پرید:
- بحث ناموس امنیته جانم... امنیت... وزارت خارجه بما اعتماد ندارد و دیلماج خودش را آورد... ما هم بکسی اعتماد نداریم و نمیتوانیم مسائل حساس را با طبل و نقاره جار بزنیم... آنهم در این وضعیت!
- ولی در اظهاراتش گفته که ازش در حضور مستشار آمریکائی استنطاق شده... این که از طبل و نقاره جار زدن بدتر است...
- ول کن آقا... شاید خیلی چیزها بگوید.. دلیل نمیشود جانم!
- یعنی دروغ گفته ؟
- لاطائلاتی گفته... بالفرض درست باشد... به بنده و شما چه مربوطه اصلاً جانم؟... مگر مملکت را بنده و شما اداره میکنیم؟
- یعنی از اول فکر نکردین که یک جاسوس آنقدر باید زیرک باشد که با کسی گلاویز نشود... اصلاً به این بیچاره نمیخورد این چیزها؟
- بحرف ساده است... بحث ناموس امنیته جانم... شوخی بردار که نیست... شما که خودت ادارهجاتی هستی... چطور ملتفت نیستی؟
- بنده هم بهر حال، مسئولیتی دارم و باید بتوانم مقامات را مجاب کنم... احتمالاً برای مبادلة اتباع نیاز بجزئیات داشته باشیم... موضوع یکنفر اهل بادکوبه بقدری حساس است که تاثیرات ژئوپلیتیکی در ...
- آقاجان اینحرفهای قلمبه سلمبه را بریز دور...شما اصلاً کاریت نباشد، صورتمجلسی که همهمان امضا کردیم را بدست مافوقت برسان و سلام ما را هم برسان و بگو کارآگاهی گفته هر ابهامی که وزارت خارجه دارد، مکاتبة رسمی کند.
دقیقاً دهم آبان ماه با چند شاخة گل و مقداری میوه و آجیل به بیمارستان زنان برای ملاقات و عرض تبریک به یکی از همکلاسی-های دوران مدرسة متوسطه و عیالش رفته بودم که همانروز صاحب دختری شدند. دوستم از دیدنم خیلی خوشحال شد و در عین حال گفت:
- انشاءالله همین روزها داماد بشوی و از یالقوزی دربیائی.
زن دوستم نیز که خانمی بسیار جوان از اهالی شمال کشور بود، بسیار تشکر کرد و در ادامة صحبت شوهرش افزود:
- خودم یک عروس خوب و خوشگل و نجیب و کدبانو برات سراغ دارم.
حوالی غروب که به منزل رسیدم مادرم پاکتی بمن داد که فرستندهاش روح انگیز از پاریس بود. آنرا با عجله باز کردم و زیر نور چراغ شروع بخواندن کردم، قلبم از شدت تپش داشت از سینه بیرون میزد، کاغذ روحانگیز با این جملات شروع میشد:
«نمیدانم از کجا آغاز کنم؟ از دلتنگیی که با رفتنت آمد؟ یا از سکوتی که در غیابت فریاد میکشید؟ یا از سروری که بی تو سکوت میکرد؟»
توضیح داده بود «از روزی که تو از پاریس رفتی تا الان منتظرت بودم که بیائی یا کاغذی بفرستی» البته روحانگیز حق داشت که ازم دلخور باشد چون هرباری که تصمیم بنوشتن گرفتم، افکاری بذهنم خطور مینمود که منصرفم میکرد و اینکه بهر تقدیر، او بود که سکوت را شکست و اولین کاغذ را بالاخره او بود که برایم فرستاد. در انتهای نامه، نوشته بود «تا روزی که این کاغذ بدستت برسد، من بشهری دیگر رفتهام، لذا زحمت پاسخ دادن بخودت نده. شاید با رفتن از پاریس بتوانم تمام خاطرات آن دوران را به باد فراموشی بسپارم»
تاریخ انتهای نامه 19 ژوئیه 1953 یعنی اواخر تیرماه 1332 بود. وضعیت ادارات پست را میدانستم اما بیش از چهار ماه تاخیر مدتی عجیب و طولانی و غیر قابل باوری بود. بهرصورت، معطلش نکردم و همانشب تا صبح بیدار ماندم و پاسخش را نوشتم. هرچند که نمیدانستم چه بگویم و چه توجیهی بیاورم. اما هرآنچه که ذهنم یاری نمود را برشته تحریر درآوردم و نمرة تلفن ادارهام را در انتهای نامه ذکر و تاکید کردم که با من حتماً تماس بگیرد. با وجود هشدار روحانگیز به تغییر محل زندگیاش، کاغذ را روز بعد بهمان آدرسی که روی پاکت بود، پست کردم و امیدوار بودم که بالاخره بنحوی بدستش میرسد. باز بهتر از آن بود که دست روی دست میگذاشتم و هیچ اقدامی نمیکردم.
اواخر اردیبهشت 1333 روزی که بمنزل رسیدم مادرم اطلاع داد که نامهای از راه رسیده است. آن خبر بسیار مسرورم نمود اما پس از دیدن پاکت، دانستم که همانیست که خودم برای روحانگیز ارسال کرده بودم و بعلت نشانی اشتباه برگشت خورده است. آن موضوع بسیار برایم نا امید کننده تمام شد.
طبق معمول اسدالله میرزا سهلالوصولترین شخصی بود که میتوانستم با او درد دل کنم.
- واقعاً نمیدانم چکار کنم؟... نمیتوانم روحانگیز را فراموش کنم.
- روحانگیز؟ کدام روح انگیز؟ ... آهان! روحانگیز پاریس را میگویی!
- بله عمو اسدالله، هیچ دسترسی هم باو ندارم که دستکم بتوانیم صحبت کنیم بلکه از دلش دربیاورم.
- مومنت، میبینم که آقا خاطرخواه شده و خودش خبر ندارد!...
- نه عمو اسدالله، این نیست... فقط نمیخواهم کسی ازم دلگیر باشد.
- یک روز برف میآید و جادهها بسته میشود، یک روز باران میبارد و سیل راه میافتد. کک کسی نمیگزد. بعدش دولت بجای اینکه بمردم کمک کند، کنگرة فرهنگی راه میاندازد. آنوقت تو نگرانی که دخترک ازت دلگیر است؟!... بابا ای والله!
- آخر عمو اسدالله شما نمیدانید که چقدر فکرم مشغول آن کاغذ روحانگیز است... هیچ علامتی درش نبود بجز اینکه ازم ناراحت باشد.
- بنظرم دلش هم ازت صاف نشد، نشد!... وقتی کاری ازت ساخته نیست، اگر فکرش را نکنی، بهتر است... بجاش به مسائل مهمتر زندگیت برس.
- گفتنش راحت است عمو اسدالله، ولی...
- مومنت، یادم افتاد... ممکن است بتوانم کاری برات کنم.
- جدی میگوئید؟!... چه کاری؟
- همین روزها دولت قرار است مذاکرات نفتی با هیئت کنسرسیوم بین المللی داشته باشد... ممکن است، البته قول نمیدهم، اما شاید، صحبت کنم و اجازهات را بگیرم که بعد از پایان مذاکرات، تو بتوانی دیداری با نمایندة فرانسوی کنسرسیوم داشته باشی.
- دیدار داشته باشم که چطور بشود عمو اسدالله؟
- اگر بتوانی سبیل نماینده را با چند چلیک نفت چرب کنی شاید درعوض آدرس آن دختر را... چهبود اسمش؟...آهان، آدرس روح انگیز را بتو بدهد.
- عمو اسدالله...
- بد هم نگفتم بنظرم... حالا که بناست مذاکره کنی موضوع غرامت ایران را هم پیش بکش بلکه توانستی تخفیفی بگیری... اینطوری به مملکتت هم خدمت کردی.
- عمو اسدالله من دارم خیلی جدی صحبت میکنم.
- مومنت، مومنت، من شیوه و روش بینالمللی برای رفع همزمان مشکلات خودت و مملکت پیشنهاد کردم... تو چقدر قدرنشناسی؟!
- کاشکی واقعاً مشکلات از این روش حل میشد... اما فکر و خیالم الان بدطوری غرق مسئلة روحانگیزه. انگار دارد مرا از درون میخورد.
- پس فقط یک راه میماند... این را دارم جدی میگویم... خودت را بهیک طبیب امراض روحی نشان بده... هیچ عیب و عاری هم نیست، حتی لازم نیست من و دیگران بفهمیم... این چیزی است که باید از درون خودت حل و فصل بشود.
اولین ماه تابستان با وقایع هولناکی در مملکت به پایان رسید، تنها اتفاق نسبتاً خوبی که آنسال تابستان افتاد و ذرهای از ناراحتیام کاست، بازگشت حبیبالله از پاریس بود. چند روزی در تهران مهمانم بود و سپس سفری بهزادگاهش فراهان داشت. قصد نداشت در تهران بماند. زندگی در شهرستان را ترجیح میداد. او همان سال در بیمارستان تازه تاسیس پهلوی شهر اراک مشغول بکار شد.
حبیب نیز در مورد روحانگیز فقط اطلاع داشت که سال گذشته از پاریس رفته بود. اینکه کجا رفته بود را خبر نداشت. اینکه من چنان مصرانه دنبال روحانگیز میگشتم نیز موجب تعجبش شده بود:
- پسر تو اصلا تکلیفت با خودت معلوم نیست... من که آنزمان زبانم مو درآورد و هر چه گفتم که او بتو علاقمنده، تو ازش فرار میکردی... ولی الان کم مانده چراغ بدست گرد جهان بگردی.
- منکه برای عشق و عاشقی نیست که دنبالشم. باید پیداش کنم چون در قبالش احساس گناه میکنم.
- احساس گناه؟... بابت چه؟
- همین که آن اواخر ازم دلخور بود و نتوانستم طوری که باید و شاید ازش دلجوئی کنم... این مرا الان ناراحت میکند.
- فرضاً که روحانگیز الان همسایة دیوار بدیوارت باشد، انتظارش از تو چیز دیگری است عزیزم... تنها دلجوئی این بود که عاشقش بشوی.
- عاشقش بشوم؟
- بله... البته اگر هنوز تو را دوست داشته باشد... اگر نه که دیگر دلجوئی در کار نیست... تا ابد ازت دلخور میماند.
- آخر حبیب، من میتوانستم آنزمان، با دلیل و منطقی سهل الهضمی باو بفهمانم که احساسم بسیار فراتر از عشق و عاشقیست... اما متاسفانه اینکار را نکردم.
- درک نمیکرد... من مطمئنم.
- یعنی چه؟
- درک نمیکرد، سهلالهضم کجا بود؟... خیلی هم دیرهضم و بدگوار است... مرد حسابی من هم نمیتوانم این مهملات را بفهمم، بعد انتظار داری او که توقع داشت بگیریش، درک کند؟
- چطور عاشقم بود در حالیکه خودخواهانه ازم انتظار داشت که یا عاشقش باشم یا در زندگیش نباشم؟
- این را هر زمان که فهمیدی بمن هم بگو.
- حبیب؟... یک چیزی اگر بپرسم، راستش را بمن میگویی؟
- تو بپرس یا میگویم یا هیچ حرفی نمیزنم.
- بعد از رفتن من از پاریس، روحانگیز در موردم با تو حرفی نزد؟
- میدانستم که میخواهی همین را بپرسی.
- در موردم صحبتی پیش آمد بالاخره؟
- صحبت که طبیعتاً پیش میآمد... بعله.
- چه میگفت؟
- بنظرت خودت چه باید میگفت؟... بیخیالش اصلاً
- یعنی اینقدر ناسزا میگفت؟
- گفتم که بیخیالش، اگر این بحث را ادامه ندهیم، راحتترم.
از زمانی که شمسعلی میرزا بسبب مرض قلبی به بیمارستان رفته بود، دوسالی میگذشت و در طول آن دو سال اسدالله میرزا و هیچکس دیگری موفق نشد که نظر شمسعلیمیرزا نسبت به سفر فرنگ را تغییر دهد.
اگرچه شمسعلی میرزا پس از آنروز مسئلة خاصی پیدا نکرد اما با دیدن حبیب، باین فکر افتادم که دربارة شمسعلیمیرزا با او صحبتی داشته باشم. هر چه باشد حبیب تازه از فرنگ آمده بود و از آخرین پیشرفتهای علم طبابت مطلع بود. پس از آنکه موضوع شازده شمسعلی میرزا را مطرح کردم، گفت که خوشحال میشود اگر بتواند کاری کند. اما برای چنان مشکلی باید به یک پزشک قلب مراجعه کنیم. از قضا پزشکی خوبی را در تهران میشناخت:
- ایشان بهترین پزشک قلب و از اقوام بسیار نزدیکم هستند... یک کاغذ مینویسم، درش جناب شازده شمسعلی میرزا را معرفی میکنم.
- منظورت این است که شازده شمسعلی میرزا معرفینامهای که تو نوشتی را همراه خودش داشته باشد؟
- بعله... آخر آقای دکتر فراهانی بطور عادی بکسی وقت نمیدهند.
- پس اسمشان دکتر فراهانیست؟
- بله ... و متاسفانه اغلب مراجعینش از رجال عالیرتبة مملکتی هستند.
- چرا متاسفانه؟... این که خیلی عالیه.
- با وجودیکه خیلی پزشک حاذق و باسوادی هستند... اما من معتقدم که طبیب شایسته، باید درِ مطبش روی همه باز باشد.
چند هفتهای پس از آن ماجرا، اسدالله میرزا بمن خبر داد که شمسعلی میرزا را برای مراجعه به آن پزشک قلب همراهی کرده است و واقعاً دکتر قابلیست. همچنین ازم خواست که از طرف اسدالله میرزا و برادرش هر وقتی که حبیب را دیدم بابت معرفینامه، تشکر کنم.
فصل پنجم، سرپاسبان جباری
خواهرم، نرگس که درس طب میخواند، سرانجام فارغالتحصیل و همان سال در بیمارستان نجمیة تهران مشغول بکار شد. این از خوشحال کنندهترین وقایع سال 1334 برایم بود و شوهرش مرتضی نیز دو سال زودتر پزشک شده بود. نرگس و مرتضی تا آن زمان بدلیل تحصیلات و مشغله، بچهدار نشدند. مادرم همیشه نرگس را به فرزند دار شدن تشویق مینمود. آخرینبار روز پساز فارغ-التحصیلی خواهرم در منزل ما بود:
- دخترم، حرف مادرت را گوش کن. تو الان بیست و هفت، هشت سالت شده و اگر بچهدار نشوی و سنت بالا برود، زایمان برات سخت میشود.
- مامانجان چرا آخر سنم را بالا میبرید؟ ... من که 25 سالم است.
- چه توفیری دارد؟ ... صد بار گفتم اگر بچهات نمیشود ...
اجازه نداد که مادرم حرفش را تمام کند:
- مامانجان صد بار گفتم، ما خودمون بخاطر درس فعلا نخواستیم بچه داشته باشیم.
- باشد، ولی الان که شکر خدا درس و مشقت تمام شده، دخترم زودتر دست بکار بشوین، نگذارین دیر بشود... مردم هزارتا حرف درمیآورن... بچه که نباشد ممکن است خدائی نکرده شوهرت بیمهر بشود... آقاجانت...
همانطور که مادرم صحبت میکرد، گریهاش گرفت:
- آقاجانت خدا بیامرز، نه عروسی پسرش را، نه بچههای تو را دید... میخواهی من هم بمیرم و نوههام را نبینم؟
خواهرم برای آرام کردن مادر، صورتش را بوسید و در همان حال گفت:
- الهی قربونتون بروم مامانجان... چشم برات یک اتوبوس نوه میآورم.
بعدا فهمیدم که نرگس خیلی هم بیراه نگفت چون حدود ده ماه بعد دو پسر دوقلو زائید و سه سال بعدش صاحب یک دختر و یک پسر دوقلوی دیگر شد.
سعی کردم سال 1334، برایم اندکی متفاوت با سالهای دیگر باشد. پس از ماجرای لیلی که عشقی شکست خورده و قدیمی بود و جریان روحانگیز که گیرودار عاطفی شکست خورده و مبهمی داشت، صحبتهایم با اسدالله میرزا را بخاطر آوردم که تصادفاً چند روز پیش و در مورد ازدواج بود:
- عمو اسدالله، مادرم اخیراً پاش را در یک کفش کرده که برام زن بگیرد.
- باو گفتی که قولش را بمن دادی؟
- جدی صحبت میکنم... واقعاً مدتی است که مستاصل شدم.
- راست میگویی، یادم نبود که طبیعت بهوت افسرده هی.
- عمو اسدالله، خواهش میکنم... نمیدانم چطور بمادرم بفهمانم که فعلا آمادگی ازدواج ندارم.
- مومنت، موقعی که هنوز پشت سبیلت سبز نشد بود و واسة دختر دائیت کاغذ مینوشتی، کاملاً آمادگی ازدواج داشتی؟
- من آنزمان بچه بودم، وانگهی لیلی را دوست داشتم.
- ببین باباجان، هر کس شرایط خودش را دارد...من نمیتوانم بگویم که بله یا بگویم که نه... فرمود، من نمیگویم سمندر باش یا پروانه باش، چون بفکر سوختن افتادهای مردانه باش.
- متوجه منظورتان نمیشوم.
- مومنت، خنگ هم تشریف داری، الان هر بچه مکتبی منظورم را میفهمد... حرفم کلاً اینست که اگر قصد نداری هیچوقت زن بگیری که هیچ و اصلا بحثی نمیماند... اما اگر قرار است که بالاخره روزی ازدواج کنی، پس بهتر است که الان کنی... چوب خط سن و سالت دارد تموم میشود.
- پس وقت برای فکر کردن هم ندارم؟
- باید دست بجنبانی و تا دیر نشده، تصمیم خودت را زود، تند، فوری، سریع بگیری.
حرف اسدالله میرزا مرا بفکر واداشت، اگر بنا باشد که روزی متاهل شوم، چرا چند سال بعد باشد که سن و سالم بالاتر رفته است؟
یک روز در محل کار در حالی که پشت میزم در اداره نشسته بودم، باین فکر افتادم که باید بیشتر در مورد آیندهام فکر کنم:
- چه ایرادی دارد که زندگی را بخودم سخت نگیرم؟ ... هنوز باندازة کافی جوان هستم که فرصت برای ساختن آیندهام داشته باشم... ممکن است که بخواهم ازدواج کنم... بالاخره یک خاکی باید بسرم بریزم... ازدواج میکنم و تشکیل خانواده میدهم... کی گفته که باید اوّل زنجیر عشق و محبت کسی بگردنم باشد و بعد با او ازدواج کنم؟... اینهمه آدم که عیالوار شدن و زنشان را قبل از ازدواج نمیشناختند... کدامشان بعد از چند سال بدبخت شدند؟
از حرفم خندهام گرفت. بیاختیار یاد مشقاسم افتادم که یک روز با هم صحبت میکردیم:
- مردها در غیاثآباد برای پسند کردن هم بدختر نامحرم نگاه نمیکنن.
- مشقاسم، پس داماد چطور باید دختر را ببیند و پسند کند؟
- والله دورغ چرا؟ تا قبرآآ... گاس دختررا بمادر داماد نشان بدن، گاس برادر کوچک عروس را نشانش بدن... آنهم فقط یک نظر!
- آخر اینطوری که داماد نمیفهمد با کی باید یک عمر زندگی کند؟
- کجای کاری بابام جان؟ ... ما خودمان یکروز، یک همشهری داشتیم که عروسی کرد... تازه غریبه هم نبود، دختر عموش بود... قوم و خویش عروس پیش از عقد، عروس را عوض کردن و هیچ کس نفهمید... الان هم دهتا بچۀ قد و نیم قد دارن و هنوز همشهری ما نفهمیده.
میدانستم که مشقاسم اغلب ماجراها را با مبالغه تعریف میکند و گاهی خاطراتش حاصل تخیلات قدرتمندش است و واقعیت ندارند. اما اصل مطلب کاملاً واقعیست. در خیلی از خانوادهها رسم است که مادر داماد عروس را پسند میکند و داماد تقریبا ندیده و نشناخته با دختر ازدواج میکند. من این رسم را دوست نداشتم. هرچند در میان اقوام و خویشان پر تعداد ما، کمتر دختری بود که او را نشناسم.
اول باین ایده فکر کردم که چرا مدتی با دختری دوست نشوم؟ اینطوری چنانچه اخلاقمان با هم ساخت، باو پیشنهاد ازدواج خواهم داد. اما چطور دختر مناسبی را پیدا کنم و چطور دوست بشوم؟ یاد یکی از نصایح اسدالله میرزا افتادم که میگفت اگر خانم خوشسرو روئی را دیدی خودت را طالب و خریدار جنس نشان بده، او خودش خواهد آمد. ایرادم این بود که اگر مستقیم در چشمان خانمی نگاه میکردم، سریعاً از خجالت سر بزیر میانداختم. آدمی مثل من چطور میتوانست خودش را خریدار نشان دهد؟
- نه نه... ایدة جالبی نیست... من از عدهاش برنمیآیم... آیا بهتر نیست ریش و قیچی را به مادرم بسپارم و او برام زن بگیرد؟
صدای زنگ تلفن مرا از افکارم بیرون کشید، من در دفتر کارم بودم. تلفن را جواب دادم، یک آقائی از آنطرف خط، با لحن آمرانهای گفت:
- شما پاشو الان بیا شهربانی چند تا سئوال جواب بده.
- شهربانی؟
- بله ادارة اطلاعات بخش چهار، بگو با جباری کار دارم.
- شما را میشناسم؟... ده، سرکار جباری شما را قبلا ...
اجازه نداد حرفم تمام شود:
- بعله جانم بله... از طرف وزارت خارجه آمده بودی... الان بیا کارت دارم... زود
- عذر میخواهم میتوانم بپرسم چه کارم دارید؟
- نه جانم، وقت ندارم... زود پاشو بیا
- عذرخواهی میکنم اما همینطوری که نمیشود کسی را احضار ...
او مجددا بمیان حرفم آمد:
- میخواهی چهارتا مامور بفرستم آبروت برود؟... پاشو مثل بچة آدم بیا دیگر.
سپس گوشی تلفن را قطع کرد. من کاملاً گیج شده بودم و نمیدانستم که سرپاسبان جباری با من چکار دارد؟ بی اختیار سعی کردم که با اسدالله میرزا تماس بگیرم اما تلفنش را برنداشت. اتاقش خیلی دور نبود، سریع بسمت اتاقش رفتم اما وقتی که رسیدم، درِ اتاق را قفل شده دیدم و یکی از همکارها گفت که اسدالله میرزا از چند ساعت پیش رفته و هنوز مراجعه نکرده است. بیشتر مشوش شدم، با اینحال یادداشتی برایش گذاشتم و توضیحاتی دادم. چون آخرهای وقت بود نیازی به مرخصی نبود، با سرعتی خارقالعاده بیرون زدم تا خودم را به ادارة اطلاعات شهربانی برسانم.
از فرط اضطراب، مدت زمان رسیدن که نهایتاً نیم ساعت بود، برایم باندازه چندین ساعت گذشت. باعجله و عرق کرده و نفس-نفسزنان خود را به جباری رساندم. تصمیم گرفتم که بدون واهمه حرکت زشتش را باو متذکر شوم:
- سلام.
او نگاه تندی بمن انداخت و گفت:
- باید نامة فدایت شوم بفرستم تا بیائی؟
- سرکار جباری، احترمتان واجب ولی مجاز نیستید که همینطوری...
پیش از آنکه حرفم تمام شود، با عصبانیت فریاد کشید:
- حرف اضافه نزن جانم... صدات را پائین بیاور.
بعد به پاسبانی که پشت سرم ایستاده بود فرمان داد:
- ببرش!
فرصت نکردم حرفی بزنم، تا بخودم آمدم، پاسبان دستم را گرفت و از اتاق بیرون کشید. سپس ازم خواست که همراهش بروم. من کمی مقاومت کردم تا اینکه پاسبان به تندی گفت:
- ببین، اگر بخواهی قلدربازی دربیاوری، دستبند میزنیم و اذیتت میکنیم...
- آخر مگر شهر هرت است؟ ... اصلا با من چکار دارید؟
- من نمیدانم، دستور سرکار جباری است.
- هر کاری دارد چرا همینجا صحبت نمیکند؟
- گفتم که نمیدانم، راه بیفت تا آن روی سگم بالا نیامده.
در همین حال، درِ اتاق جباری باز شد و او بیرون آمد و به پاسبان گفت:
- خوشبخت، این که هنوز اینجاست.
پاسبان که نام خانوادگیاش خوشبخت بود، در حالی که ژست هل دادن مرا گرفته بود، جواب داد:
- قربان الان میبرمش.
جباری جلو آمد و با دستش میان من و مامور حائل شد و گفت:
- زور و فشار لازم نیست جانم. خودش میآید.
تا خواستم حرفی بزنم، بالحنی نسبتا ملایمتر از قبل، گفت:
- همراه خوشبخت، تشریف ببر اتاق تحقیق، من هم الان میآیم... سرت را که قرار نیست از بیخ ببریم جانم
بفکرم رسید که فعلا چارهای جز اطاعت ندارم و مقاومت و بگو مگو نهتنها جواب نمیدهد، بلکه بعید هم نیست وضعیت را بغرنجتر نماید. لذا همراه مامور راه افتادم.
انتهای همان دالان رسیدیم، پاسبان یا همان خوشبخت، دری فلزی و سنگین را گشود و وارد اتاقی شدیم که یک میز و دو صندلی در دو طرف آن دیده میشد، بهمراه یک دستگاه ضبط صوت مغناطیسی و یک میکروفن روبان و چندین برگ کاغذ و یک قلم روی میز قرار داشت. او یکی از صندلیها را نشانم داد و گفت:
- همینجا بگیر و بنشین... الان سرکار جباری میآید.
خود پاسبان خوشبخت هم در اتاق نزدیک در، ایستاده بود و سکوت سنگینی حکمفرما شد. نتوانستم طاقت بیاورم و سکوت را شکستم و پرسیدم:
- مگر من چه جرمی مرتکب شدم که باید با بیاحترامی و تشدد با من رفتار بشود؟
- گفتم که من نمیدانم... ولی تو قلدربازی درآوردی، بلبل زبانی کردی... وگرنه احترام هرکس دست خودش است.
پیدا بود که صحبت با آن مامور فائدهای نداشت بنابراین منتظر شدم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. مدت چندانی طول نکشید که جباری وارد اتاق شد و یک زونکن مشکی رنگ نیز در دستش بود. صدای جفت کردن پاهای خوشبخت در فضای ساکت اتاق پیچید. او همانطور که در حال نشستن بود، ایراد کرد:
- شما که ماشاالله خودت تحصیلکردهای، اروپا رفتهای، کارمند دولتی، قبلاً با ما همکاری داشتی، باید بدانی که ناموس امنیت مملکت یعنی چه؟... وقتی میگوئیم بیا، دیگر ناز و قر و غر و غیره ندارد که جانم.
پاسبان خوشبخت، با اشارة جباری، اتاق را ترک کرد و جباری سر اصل مطلب رفت، در حالی چشمهایش را ریز کرده بود، با لحنی مرموز پرسید:
- حدس میزنی برای چه احضارت کردیم؟
- اطلاع ندارم... برای همین کمی گیج شدم، نکند سورپریز است؟
- که اطلاع نداری... بله سورپریز است، دربارة سازمانتان بگو.
- یعنی وزارت خارجه؟
- نه، خودت را بهکوچة علی چپ نزن جانم... من دارم از مقر اصلیتان صحبت میکنم.
- من واقعاً سر در نمیآورم... فرمودید مقر؟
- ببین جانم، ما همه چیز را میدانم. فقط میخواهیم که خودت بگوئی.
- چه چیزی را بگویم؟... واقعا سر در نمیآورم... امکان دارد کمی شفافتر صحبت کنید؟
- خودت خوب میدانی منظورم چیست؟
- خب اگر خودم میدانم و شما نیز همه چیز را میدانید، پس چرا اینهمه مخفیکاری؟... اصل مطلب را بفرمائید لطفاً.
جباری در حالی که سعی میکرد خودش را آرام و خونسرد نشان دهد. زونکن را باز کرد و چند صفحه را ورق زد و گفت:
- آقای تیمور خان چکارة شما میشوند؟
- نایب تیمورخان؟... ایشان راستش با یکی از اقوام دور ما همکار بودند... چطور مگر؟
- چطور مگر؟... الان عرض میکنم... وقتی دو سال پیش با دیدن آقای تیمورخان در شهربانی جا خوردی من همان موقع شستم خبردار شد که حکماً کاسهای زیر نمیکاسه باشد. بعد از یک سلسله تحقیقات اطلاعاتی کشف کردم که از کجا آب میخورد.
یکلحظه خندهام گرفت اما بلاتامل سرکوبش کردم و گفتم:
- یعنی دلیل آشنائی من و نایب تیمور خان را کشف کردید؟
- بله سرویس اطلاعاتی ما چشمهای بازی دارد جانم!
- منظورم اینست که شما از پیرارسال درگیر کشف این موضوعید؟... ماشاالله واقعا که گشتاپو و سرویس استخبارات باید پیش شما تعلیم بگیرد!
- اگر داری لغاز میخوانی باید بگویم که بعله... ما الان خیلی بیشتر از آنچه که تصور کنی، مطلعیم و چیزی از ما پنهان نیست.
- تحت تاثیر قرار گرفتم... براوو!
سرپاسبان جباری کمی سرش را خاراند و بعد با لحنی که سعی میکرد دوستانه و از سر دلسوزی باشد گفت:
- ببین جانم، چند تا سئوال بیشتر نیست، چرا همکاری نمیکنی، نمیخواهی به مملکتت خدمت کنی که چهبسا پرده از توطئه و خیانتی برداشته بشود؟ ... باید بدانی که با خوبی و خوشی رفتنت موکول به حسن همکاری خودت است.
- چه عرض کنم والله؟!
- اما اگر بخواهی با سرویس اطلاعاتی سرشاخ بشوی، حالا حالاها اینجا مهمانی و خدا باید بدادت برسه.
- بنده که از همکاری و کمک هیچ مضایقهای ندارم... ولی،
- ولی ندارد جانم!... ما اطلاعات وسیع و واثق داریم که آشنائیّت آقای نایب تیمورخان با خانوادة شما بدلیل مفقودی یکی از اقوامتان بنام... بنام؟... کی بود؟... صبر کن...
جباری زونکن را باز کرد و شروع به ورق زدن نمود. من برای اینکه او سریعتر ادامهی حرفش را بزند، گفتم:
- دوستعلی خان.
- بله... دوستعلی... آقای تیمور خان در اظهاراتش سال 1319 قید کرده که در حین تفحص کشف کرده که اسراری در سانفرانسیسکو نهفته است.
به زحمت جلوی خندهام را گرفتم. جباری ادامه داد:
- حدس بزن مضنون و متهم درجة یک چه کسی بود؟... آقای اسدالله میرزای اقدسی فرزند رکنالدین میرزا... تو که او را میشناسی؟... چه سوالی؟! معلوم است که میشناسی... قوم و خویش خودت است... با او به بیروت سفر کردی. الان هم در وزارت خارجه همکارید.
بعد جباری با قیافهای بسیار جدی و صدائی محکم بمن گفت:
- بگو ببینم، ماجرای سانفرانسیسکو چیست؟
من سعی کردم داستان گم شدن دوستعلی خان و تکه کلام اسدالله میرزا و سانفرانسیسکو را بشکلی خلاصه و مفید برای سرپاسبان جباری تعریف کنم.
جباری در حالی که گوش میداد، دستی به سبیلش میکشید، گاهی چیزهائی روی کاغذ مینوشت. پس از آنکه صحبتهایم به پایان رسید، گفت:
- داستان جالبی بود... معلوم است که خیلی تمرین کرده بودی...
- این چه فرمایشی است قربان؟... بنده عین حقیقت را عرض کردم.
- چرا اینهمه سرسختی میکنی جانم؟...ما به همه چیز واقفیم... فقط جهت مزید اطلاعاتت باید عرض کنم که از ماجرای آقای رجعلی غیاثآبادی بعینه و جزء بجزء اطلاع داریم.
- آسپیران را میفرمائید؟
- بله... تعجب کردی؟
- نه، اما چه ربطی به موضوع دارد؟
- آن آقای غیاثآبادی، آن آسپیران سابق و مستعفی ادارة تامینات چطور وضع زندگیاش از این رو به او ن رو شد؟
- این هم داستان خودش را دارد. اما هنوز نمیدانم این مطالب اصولاً چه ربطی به مسائل امنیتی دارد... و مهمتر اینکه نمیدانم الان بر پایة چه اتهامی دارم بازخواست میشوم؟
- اسمش را بازخواست نگذاریم جانم... گفتم که یک همکاری در راستای ناموس امنیت مملکت است... ماجرای رجبعلی غیاث آبادی چیست؟
بناچار موضوع ازدواج قمر با آسپیران غیاثآبادی و املاک و ثروت موروثی قمر را برای جباری تعریف کردم.
سرپاسبان اخمی کرد و چند لحظهای بفکر فرو رفت. زیر لب حرفهای نامفهومی زمزمه مینمود. با چهرهای که پیدا بود با اکراه تمام اطلاعات را در اختیار میگذاشت، گفت:
- من فکر کنم داری خاک بچشممون میپاچی (میپاشی)... مراقب باش اگر بفهمم داری ما را بازی میدهی کلاهمان تو هم میرود چون نمیخواستم این اطلاعات را الان خرج کنم...
کمی باز مکث کرد و سپس ادامه داد:
- آقای رجبعلی غیاثآبادی اخیراً چندین سفر به آمریکا داشته... ما ردش را زدیم، به نظرت کجای آمریکا میرود؟
- والله بنده اخیراً خیلی با اقوام رفت و آمدی ندارم اما شنیده بودم که میرود و میآید.
- میرود و میاید ولی بکجا؟... مثلاً کالیفرنیا ... یا سانفرانسیسکو؟
- سانفرانسیسکو؟...
جباری ناگهان قهقهة مهیبی سر داد و گفت:
- تعجب کردی که ما از کجا اینهمه جزئیات را واقفیم؟
من که بیشتر از نوع خندیدن جباری متعجب بودم، پاسخ دادم:
- فهمیدنش ضمیر نورانی نمیخواهد... اما بنده خودم تا این حد اطلاع نداشتم... یعنی برام مهم هم نبود.
جباری در حالی که نوک انگشتان هر دو دست را روی هم گذاشته بود، با چهرهای متفکرانه گفت:
- ببین جانم، ما همه جا چشم و گوش داریم... خودت هم بنظر میرسد آدم روشنی باشی، این ماجراها که نمیتوانند بیربط بهم باشند؟...
- والله بنده هر چه میدانستم را در اختیارتان گذاشتم... بهتر نیست حالا که اینهمه بقول خودتان چشم و گوش دارید این مطلب را بجای بنده، از عواملتان در سانفرانسیسکو یا هر شهر دیگری استعلام بفرمائید؟
- این دیگر فضولیاش به... صبر کن ببینم... گفتی هر شهر دیگری؟! ... مثلاً کدام شهر؟
- چه میدانم... شهر هرت!
- پس خوشمزگی هم بلدی؟... محض اطلاع، ما هم بلدیم کاری کنیم که عین بلبل همینجا...
در اتاق بیکباره باز شد و پاسبان خوشبخت وارد شد و احترام محکمی گذاشت. جباری نگاه تندی انداخت اما پیش از آنکه حرفی بزند، پاسبان خوشبخت خیلی مودبانه گفت:
- قربان، خیلی عذرمیخواهم. موردی پیش آمده.
- چه شده؟
من پشتم به در اتاق بود اما حس کردم که پاسبان خوشبخت، با اشارهای فهماند که موضوع خصوصی است، چون جباری از جایش بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد خطاب بمن گفت:
- خوب فکرهات را بکن الان بر میگردم.
چند لحظه بعد، خوشبخت وارد اتاق شد و جلوی در اتاق ایستاد. ازش پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- الان سرکار جباری تشریف میآورند.
ما در اتاق منتظر ماندیم. پاسبان از سرپا ایستادن خسته شد و آمد و روی صندلی بجای جباری نشست و زیر لب غرولند میکرد. سه ربع ساعتی گذشت و هنوز خبری از جباری نبود. من ازش پرسیدم:
- شما بچة کجائی سرکار خوشبخت؟
- همدان.
- به به! همدان!... شهر باباطاهر، شهر مفتون ...
پاسبان چهرهاش کمی باز شد و در ادامة حرفم گفت:
- شهر ابوعلی سینا.
هرچند میدانستم که بوعلی سینا اهل بخارا بود اما چیزی نگفتم. فقط برای باز شدن سر صحبت ازش پرسیدم:
- شما ترک هستید؟
- نه ترک نیستم... سرکار جباری ترکند.
- بله ایشان را اطلاع دارم.
- از کجا میدانستی؟
- ماجراش طولانیست... راستی، امکان دارد که تلفنی بزنم و به خانوادهام اطلاع بدهم که دلواپس نباشند؟
- از سرکار جباری باید اجازه بگیری... دست من نیست.
اندکی گذشت، سرکار خوشبخت از نشستن پشت میز جباری، ظاهراً احساس ریاست کرد و پرونده را باز نمود و کمی آنرا خواند و سپس با همان لحن و حالت سرپاسبان جباری ازم پرسید:
- خب... تو چکار کردی؟... عضو کدام شبکهای جانم؟
جباری بیخبر در نیمه باز اتاق را گشود و وارد شد و پاسبان خوشبخت بلافاصله با دیدن او، مثل فنر از جایش پرید و رنگش را باخت. جباری نگاهی غضبآلود باو انداخت اما چیزی نگفت. سرکار خوشبخت با ترس و لرز و در یک چشم بهم زدن از اتاق خارج شد. جباری در همان حالت ایستاده سینهاش را صاف کرد و با صدای خفهای بمن گفت:
- شما... فعلا میتوانید بروید... توصیه میکنیم در خصوص صحبتهائی که شد، جائی حرفی نزنی.
- چه فرمودید؟ میتوانم بروم؟...
باورم نمیشد اما با خودم فکر کردم که بهتر است تا نظرش تغییر نکرده است، دو تا پای دیگر قرض کنم و با تمام توان و سرعت از آن اداره خارج شوم. سریع از جایم برخاستم و بطرف در خروجی اتاق رفتم. ناگهان جباری گفت:
- صبر کن... یادت نرود که وسایلت را قبل از رفتن تحویل بگیری... در ضمن، آمدهاند دنبالت.
- دنبالم؟... چه کسی؟
جوابم را نداد. اما حدس زدم که اسدالله میرزا باشد چون برایش یادداشتی گذاشته بودم. وقتی کیفم را از شهربانی تحویل گرفتم، مردی لاغر اندام و حدودا پنجاه ساله را دیدم که کتی دبلبرست پوشیده بود و کیفی چرمی در دستش داشت. با دیدن من جلو آمد خیلی مودبانه سلام کرد. پس از معرفی، آهسته بمن گفت:
- صلاح نبود که شازده اسدالله میرزا تا اینجا بیایند. ایشان الان در خیابان منتظر شما هستند.
آنروز تصادف کمک کرد و اسدالله میرزا را به اداره برگرداند. او پس از دیدن یادداشتم و با کمک از یکی از آشنایان بسیار بانفوذش، مرا از چنگال آن سرپاسبان اطلاعاتی نجات داد.
بیرون از شهربانی اسدالله میرزا را دیدم. ازم خواست که با هم، قدمی بزنیم و تعریف کنم که چه اتفاقاتی افتاده است. تمام آنچه میدانستم را بازگو نمودم. بعدش با لحن خاصی گفت:
- تو مرد گنده، آن روز که بآنجا رفته بودی نمیتوانستی جلوی زبانت را بگیری و اسم آن نایب تیمورخان لعنتی را نیاوری؟
- آخر عمو اسدالله من از کجا باید میدانستم که یک پروندة مربوط به ده یازده سال پیش که تماماً سوء تفاهم بود، الان باعث گرفتاری میشود؟
اسدالله میرزا کمی فکر کرد و با لحنی نامطمئن گفت:
- هرچند، بعید است این ماجراها فقط گندکاری تو باشد... آنهم بعد از دو سال... یک حسی میگوید که پای دوستعلی خره درمیان است.
- دوستعلی خان بیچاره این وسط چه تقصیری دارد؟
- مومنت، کدام بیچاره؟... چند ماه پیش برحسب تصادف، شنیده بودم که حسابی از دست رجبعلی جوشی بود و خط و نشان میکشید که یکروزی زهرش را به او میریزد.
- یعنی شما میگوئید که دوستعلی خان به اداره اطلاعات شهربانی گفته که آسپیران رجبعلی غیاثآبادی جاسوسی چیزیست؟
- والله، از آن نانجیب هیچ چیزی بعید نیست، او برای شیطان هم پاپوش میدوزد... وانگهی این ادارة کارآگاهی اگر بتواند گاهی چهارتا خرابکار هم بگیرد، همهاش راپورت خود مردم است وگرنه اینها عُرضة گرفتن پشه هم ندارند... خیلی هنر داشتند که فکری بحال اینهمه ترور و آشوب تو مملکت میکردند.
- آخر چنانچه دوستعلیخان، برای آسپیران سوسه آمده باشد، پس چرا بجای آسپیران، پای مرا بقضیه باز کردند؟
- نمیدانم، یحتمل که خیر سرش میخواسته از تو اطلاعات بیرون بکشد و بعد برود سراغ بقیه...
- یعنی سراغ آسپیران غیاث آبادی هم میرود؟... یا حتی سراغ شما؟
- بهرحال اگر واقعاً کار دوستعلی خره باشد، بعید نیست که اسم مرا هم بآنها گفته باشد... خودمون باندازة کافی گرفتاری نداشتیم، اینهم اضافه شد، کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
- عمو اسدالله، اصلاً آسپیران برای چه بآمریکا میرود؟
- تا آنجا که اطلاع دارم، میخواهد که بچههاش را برای تحصیلات بآنجا بفرستد... انگار که میخواهد دست قمر را هم بگیرد و به کالیفرنیا ببرد.
- و درست و مستقیم به سانفرانسیسکو؟
- مومنت، چه ایرادی دارد؟ سانفرانسیسکو جای خوش آب و هوائی است... آنجا را خیلیها دوست دارند... بخودت نگاه کردی؟
- جدی میگویم عمو اسدالله.
- خب طرف پول مفت دارد و دنبال جائی مناسب برای زندگی میگرده... یا از بس که اسمش را از من شنیده و کنجکاو شده یا از کس دیگری شنیده یا خودش رفته تحقیق کرده، چه میدانم؟!... آخر این الان چه ربطی بمسئله دارد؟!... بگذار ببینیم آن جباری الدنگ ممکن است چه بیناموسیهائی در راستای حفظ ناموس امنیت مملکت بکند.
سه هفتهای از ماجرای من با ادارة اطلاعات گذشته بود و سرپاسبان جباری در آن مدت، تقریبا هر روز به بهانهای با من تماس میگرفت یا بیخبر به محل کارم میآمد، از سوئی فهیدم که باصطلاح موی بینی اسدالله میرزا نیز شده است و دست بردار هم نبود.
روز و شبی نشد که اضطراب جلب شدن ناگهانی توسط چندین مامور امنیتی در محل کار یا منزل، بسراغم نیاید. روزی در اتاق، پشت میز کارم نشسته بودم و ساعتی نیز از وقت اداری گذشته بود و مشغول کارهای عقب افتاده بودم، که ناغافل در اتاق باز شد و یکنفر بداخل پرید و مرا به مرز سکته انداخت:
- مومنت، مونت... وزارتخانه و مملکت باید به کارمندان متعهدی مثل تو افتخار کنند... به به!... آفرین!... براوو!
اسدالله میرزا با دیدن رنگ پریدهام، گفت:
- چه شده که انگار مار دو سر دیدی؟
- عمو اسدالله... مرا ترساندید... شما اینجا چه کار میکنید؟
- آمدم ببینم که آن کت و شلوار پلوخوریات را طبق معمول همراهت داری یا نه؟
منکه همیشه یک دست کت و شلوار و پیراهن اطوکشیده و تر و تمیز برای مواقع اضطراری و جلسات مهم در کمد اتاق کارم نگه میداشتم. جواب دادم:
- بله عمو اسدالله، آنجا در کمد است. اما گمان نکنم بسایز شما بخورد.
- پس جلدی لباسهات را عوض کن ملاقات مهمی داریم و باید هر چه سریعتر خودمان را بکافه برسانیم.
- عمو اسدالله... من اصلا امروز حوصله لالهزار و خانمهاش را ندارم... انشاءالله یک دفعة دیگر.
- مومنت... مومنت، کی حالا گفت لالهزار و خانم بازی؟... تو چرا تازگیها اینقدر ذهنت بیراهه میرود؟... گمان کنم لازم باشد جدی جدی با مادرت صحبت کنم تا برات زن بگیرد.
- اگر قضیة خانمها نیست، پس کجا باید برویم؟
- کافه... البته نه لالهزار... کمی آنطرفتر، اینبار با یکی از رجال دیدار دارم که گویا آشنائیتی با آقاجان خدا بیامرزت هم داشت... آدم بسیار صاحب نفوذ و توانمندیست... بلکه بشناسیش، فی الواقع آنروز در شهربانی، با کمک ایشان، توانستم از دست آن جباری الدنگ نجاتت بدهم... دست بجنبون که دیر میشود.
- عمواسدالله... واقعاً الان در شرایطی نیستم که بخواهم...
اسدالله میرزا بمیان حرفم پرید:
- مومنت، قرار گذاشتم، قول دادم، تو باید بیائی... بیشترش به خاطر تو بود... زود باش آماده شو... بدو آبرومون را نبری.
ظاهراً چارهای نداشتم. لباسهایم را عوض کردم و همراه با اسدالله میرزا راه افتادم. او نگران بود که بموقع نرسیم. من گفتم:
- عمو اسدالله، این آدم صاحبنفوذ کیست؟... من میشناسمش؟
- باید دیده باشی، آقاجانت در مهمانی پاگشای قمر و رجبعلی دعوتش کرده بود... آقای سالار، یادت نیست؟
- آقای سالار؟... آهان یادم آمد، یعنی همانکه دائیجان میگفتند جاسوس انگلیساست؟... اما آخر...
پیش از آنکه حرفم تمام شود، اسدالله میرزا گفت:
- مومنت، دائیجانت خیال میکرد که مشقاسم هم از ایادی انگلیساست... بهرصورت، این آقای سالار، چه جاسوس انگلیسا باشد، چه خود شخص وینستون چرچیل باشد، الان تنها کسی است که میتواند کمکی کند.
- یعنی میتواند از پس جباری بربیاید؟ اما این امنیتیها ...
اسدالله میرزا دوباره وسط حرفم پرید:
- نگران نباش، از آنهائی است که بیلش هزار من آب برمیدارد... البته در عین حال آدم سرزنده و خوش مشربی هم هست... و لازم به عرض اشت که برعکس تو، دست بسفر خوبی هم دارد.
- عمو اسدالله خواهش میکنم...
- مومنت، باز بچه شدی؟... وقتی که رسیدیم، آقای سالار را با آن سن و سال ببین و از خودت خجالت بکش.
اسدالله میرزا در حالی که سر تکان میداد، زیر لب گفت:
- راست گفتهاند که دود همیشه از کنده بلند میشود.
- راستی عمو اسدالله، از مشقاسم بالاخره کسی خبری دارد؟
- یککاره یاد آن بینوا افتادی؟
- شما که اسمش را آوردید، یادم افتاد.
- والله، خبری که ندارم... چند وقت پیش اتفاقاً سراغش را از رجعبلی، همان آسپیران، پرسیدم. او هم از حدود یک سال بعد از مرگ دائی جانت، مشقاسم را ندیده.
- من فکر میکردم شاید به غیاثآباد برگشته باشد.
- اتفاقاً گفت که سالهاست برادرهای مشقاسم در قم هم ازش بیخبرند.
- بعضیها گفتند که بعد از مرحوم دائیجان، او هم از غصه فوت کرده.
- شاید هم مرگ دائیجانت بحدی متاثرش کرده که نمیخواهد هیچکدام از ما را ببیند... هرچه باشد اگر زنده باشد بعید است که تهران زندگی کند وگرنه بالاخره خبری ازش میرسید... فعلاَ که بقول خودش پنداری دود شد و رفت آسمان... علیایحال، الان باید بفکر مشکلات اخیر و کمکی که آقای سالار میتواند بکند باشیم.
خوشبختانه زودتر از موقع بمحل ملاقات رسیدیم. میز از پیش رزرو شده بود و گارسون راهنمائیمان کرد. میز ما کنار پنجرهای مشرف به باغی مصفا بود. کمی که منتظر ماندیم، پیرمردی با کت و شلوار کرم رنگ و عصائی که بنظر میرسید از آبنوس باشد همراه با یک پیشکار غولپیکر از راه رسید. ما جلوی پایش به احترام برخاستیم. پیرمرد یا همان آقای سالار با اسدالله میرزا و سپس با من دست داد و سلام و احوال پرسی گرمی نمود.
پس از آنکه آقای سالار نشست، اشارهای بما کرد وگفت:
- خواهش میکنم آقایان بفرمائید بنشینید.
ما نشستیم اما پیشکار همچنان ایستاده بود. او جوانی عظیمالجثه بااندامی ورزیده و گردنی بضخامت یک درخت بود. آقای سالار باو دستور داد که برود و در اتومبیل منتظر بماند. سپس به اسدالله میرزا گفت:
- حالت چطور است شازده؟... شازده شمسعلی میرزا چطورند؟ انشاالله که رفع کسالت شد؟
- بلطف شما، جناب سالار... ایشان هم بهترند... خدمت حضرتعالی سلام بسیار دارند.
آقای سالار ، احوالی نیز از من پرسید. او کیف چرمی و کوچکی را باز کرد و یک پیپ و کیسهای از تنباکوی «پیترسون» درآورد. سپس گفت:
- باید ازتان عذرخواهی کنم که نتوانستم در منزل پذیرای شما باشم... امروز کاری این اطراف داشتم و مکانی بهتر از اینکافه بخاطرم نیامد.
اسدالله میرزا سریعاً و با تملق تمام جواب داد:
- اختیار دارید جناب سالار... شرمنده میفرمائید قربان؟... ما که نمک پرودهایم.
سپس کمی بچپ و راست و سقف و زمین کافه نگاه کرد و ادامه داد:
- واقعا که... فدوی از حسن سلیقة حضرتعالی، متحیر است... فی الواقع کافة شیک و دنجیست.
جناب سالار در حالی پیپ خود را پر میکرد، گفت:
- بله... اصولاً خلوتگاهی است برای اهل هنر و قلم، نه جای امثال من!
بعد مرا نگاه کرد و لبخند خفیفی زد و پرسید:
- مرد جوان، تو بازی تختهنرد میدانی؟
من با دستپاچگی جواب دادم:
- بنده؟... بله آقا... یعنی خیلی کم... آقاجانم خیلی دوست دارند اما من خیلی اهل بازی و این چیزها...
حرفم تمام نشده بود که ناگهان درد سقلمة اسدالله میرزا روی پلویم را حس کردم. خوشبختانه بدلیل نزدیک بودن صندلی من و اسدالله میرزا و بلند بودن میز و قرار داشتن وسایل روش بود، آقای سالار متوجه نشد. اسدالله میرزا با عجله گفت:
- جناب آقای سالار معتقدند که بازی زندگی عین تختهنرد میماند... درست عرض میکنم قربان؟
آقای سالار سری بنشانة تائید تکان داد و بمن گفت:
- هرگز این حرف یادت نرود، مرد جوان!... زندگی تختهنرد است!
سپس مشغول روشن کردن پیپ شد. من نگاه استفهام آمیزی بطرف اسدالله میرزا انداختم و او با چشم غرهای بمن فهماند که اگر ساکت بمانم بهتر است. سپس خودش شروع کرد:
- خدمت سرورمان باید عرض کنم که ... غرض اینکه مصدع اوقات شریف شدیم، این است که مشکل بغرنجی داشتیم که در خود اداره بهیچگونه نمیشد باکسی درمیان گذاشت... بنابراین جسارت کردیم و مزاحم حضرتعالی شدیم که از شما استمداد بطلبیم.
اسدالله میرزا ماجرای سرپاسبان جباری را مفصلاً برای آقای سالار شرح داد و آقای سالار در حالی که پیپ خود را بآرامی میکشید، با خونسردی و لبخند، بحرفهای اسدالله میرزا گوش میداد. گاهی سری تکان میداد و امکان نداشت که از روی چهرهاش بتوان حدس زد که نظرش چیست و چه در سرش میگذرد؟
اسدالله میرزا لابلای حرفهایش حتی بحث مرا نیز پیش کشید که با تصدیقنامه و تسلط بزبان فرانسه که دارم باید بتوانم بهردةکارمند سیاسی ارتقاء پیدا کنم.
پس از آنکه حرفهایش تمام شد، آقای سالار روی بمن کرد و پرسید:
- مرد جوان... تحصیلاتت چیست؟
- بنده راستش، حقوق خواندم.
- فرمودی حقوق؟ یا سیاست؟
- حقوق قضائی قربان... اوایل دوست داشتم وکیل عدلیه بشوم.
سپس آقای سالار، اسدالله میرزا را خطاب قرارداد:
- شازده... چرا اجازه نمیدهی این مرد جوان از تحصیلات حقوقش استفاده کند و روی پای خودش بایستد؟
- مومنت جناب سالار، فرمایش حضرتعالی متین ... اما آن سرپاسبان اطلاعاتی، حقوق و وکیل سرش نمیشود که قربانتان بروم!...
اسدالله میرزا فوراً مکثی کرد و نگاهی به چهرة آقای سالار انداخت و سپس با نیشی باز گفت:
- مزاح میفرمائید دیگر جناب سالار، درست است؟ ... بعله؟
آقای سالار شکرخندی زد و گفت:
- بلی شوخی میکردم
و اسدالله میرزا نیز بالافاصله چنان خندة اشکداری سرداد که لحظهای تصور کردم از ته دل، میخندد. اسدالله میرزا، پس از آنکه دست از خندیدن برداشت، گفت:
- متاسفانه سنبه پر زور است وگرنه مزاحم حضرتعالی نمیشدیم.
آقای سالار با همان تبسمی که از ابتدا داشت، رو به ما کرد و گفت:
- قهوهتان را میل بفرمائید... جای پریشانی نیست... سگ سگست هرچند پاسبان باشد.
- مومنت، یعنی به مساعدت حضرتعالی امیدوارم باشیم، جناب سالار؟
- بله، امیدوارم که بتوانم ترفیع این جوان را کاریش کنم... گمان کنم که بتوانم.
- بسیار از لطف حضرتعالی سپاسگزاریم جناب سالار. فقط موضوع جباری چطور؟
- آنکه همان روز برطرف شد. مگر نشد؟
- بله البته ممنون از الطفات جنابعالی، اما هر روز بهیک بهانهای برای ما مخصوصاً برای این بچه، ایجاد مزاحمت میکند.
- فردا حوالی ده صبح تماس بگیر و یادآوری کن تا ببینم با آن مگس چه میشود کرد؟!
- اطلاعت میشود، انشاءالله فرصت باشد که جبران کنیم جناب سالار از جان عزیزتر.
سپس اسدالله میرزا روی بمن کرد و گفت:
- جناب سالار، بمتانت، بزرگواری، اخلاق نیک و جوانمردی شهره اند... ماشاءالله مجموعة محاسنند... اصلاً ایشان حسُن یوسف ،یدبیضا، دم عیسی دارند، آنچه خوبان همه دارند، جناب سالار یکجا دارند.
آقای سالار در حالی که میخندید به اسدالله میرزا گفت:
- بس کن شازده... اینقدر پیزی لای پالان نگذار
با آنکه واضح بود که آقای سالار سعی میکرد که چاپلوسیهای اسدالله میرزا را به ریش نگیرد، اما بنظر میرسید که بدش هم نمیآمد.
سپس مرا نگاهی کرد و با لحنی خاص گفت:
- مرد جوان... اینبار شانس داشتی و جفت شش آوردی، از تاست درست استفاده کن، که تاسهای بعدی معلوم نیست چه باشد؟
چند روز بعد، خبر رسید که سرپاسبان جباری بشهرستان منتقل شده است. مضافاً اینکه مقدمات ترفیع من از کارمند اداری بکارمند سیاسی مهیا شد و تمام اینها را مرهون اسدالله میرزا و آقای سالار بودم.
اواخر سال، از مادرم خواستم که آستینی برایم بالا بزند. طفلکی از سر کیف و هیجان رنگ و رویش باز شده بود:
- آفرین پسرم، اتفاقاً چند نفر را هم زیر نظر دارم، هر کدام را که خودت گفتی من همین فردا بروم تا صحبتش را با خانوادهاش پیش بکشم و ایشالله همین روزها خواستگاری برویم... تو فخری را میشناسی؟ نوة حاج عزالممالک؟
روز بعدش، که اولین روز هفته بود، غروب بمحض رسیدن بمنزل، مادرم معطل نکرد و گفت:
- این جمعه جائی نرو، بناست یک نوک پا برویم منزل ممدعلیخان... یک دستهگل هم باید بگیریم.
- باین شتاب؟... کدام ممدعلیخان؟
- دیروز گفتم که ممدعلیخان پسر حاج عزالممالک، فخریتاج را برات درنظر دارم.
- اما مادر من، بهتر نیست که اول خودم این فخریتاج را ببینم؟
- وا... مگر تا حالا ندیدی؟... تازه من که دیدمش، خیلی هم دختر خوشگل و نجیبی است.
- والله ممدعلیخان شصت تا دختر دارد و من الان اصلا یادم نمیآید که فخری تاج کدامشان است؟... آخر خیلی وقت است که ندیدمشان.
- اولا که شصت تا دختر ندارد و پنج تا دارد که تازه دو نفرشان هم شوهر کردن... بعدش هم عیب نداره، جمعه که رفتیم همانجا ببین.
جمعه به منزل ممدعلیخان رفتیم البته نه برای خواستگاری چون حاج عزالممالک پدر ممدعلیخان روز سه شنبه در سن 97 سالگی مرحوم شد، لذا همراه با مادر و نرگس خواهرم، ابتدا به امامزاده عبدالله و سپس بمنزل ممدعلیخان رفتیم. من در میان مراسم توانستم چند باری فخریتاج را ببینم، با آنکه عیب و ایرادی نداشت اما بدلم هم ننشست.
زمانیکه موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، گفت:
- خیلی هم خوب نیست که دختر، زیادی خوشگل باشد... مگر نشنیدی که از قدیم گفتن دختر زیبا مال مردم است.
- این چه استدلالی است مادرجان؟... وانگهی مگر خودتان نفرمودید که فخریتاج دختر خوشگلی است؟
- بهر حال، اگر من مادرتم که میگویم عروس از فخریتاج بهتر دیگر گیرمان نمیآید.
- آخر مگر نباید من هم ازش خوشم بیاید؟... اصلاً وقتی او را دیدم به دلم ننشست.
- پسرم، تو فخریتاج را در مراسم عزا دیدی... من مطمئنم اگر یکذره به خودش برسد، نظرت عوض میشود.
- مادرم، والله بالله، حرفم حرف ظاهرش نیست بخدا... راستش، وقتی دیدمش، یادم افتاد که از همان بچگی ازش خوشم نمیآمد.
- وا!... وقتی تو بچه بودی فخریتاج کجا بود؟... نگاه نکن که ماشاءالله هیکل ترکانده، دختر آخر تخم ترتیزک است... چهارده پانزده سال بیشتر ندارد.
- مادرجان، فخریتاج هجده سالش است. ده سال از من جوانترست.
- خب هجده سالش باشد، تو هم سی و یکی دو سالت است.
- اولا من 28 سالم است، ثانیا، سن و سال فخریتاج برام مهم نیست، مادر من... مقصودم این است که...
مادرم پیش از آنکه سخنم را تمام کنم، گفت:
- پسرم، من با مادرش صحبت کردم، نگذار آبرومان پیش اقوام برود.
- آخر ما که هنوز خواستگاری نرفتیم... شما را بخدا یک بهانهای بیاورید...
با هر جان کندنی که بود، رای مادرم را از فخریتاج زدم. در اصل کمی هم از این نحوة انتخاب و سلیقهاش نگران شدم. البته چون در کار انجام شده افتاده بودم، مادرم سریع انتخابهای دیگرش را از سیاهة مورد نظرش عنوان نمود.
- پسرم الان که دارم فکرش را میکنم... بلکه عشرتالملوک هم عروس خوبی باشد... چطور است که بعد از مراسم چهلم عزالممالک خدابیامرز...
باور نمیشد که مادرم، میخواست عشرتالملوک را برایم بگیرد. لذا پیش از آنکه بیشتر توضیح بدهد، پرسیدم:
- مادرجان... منظورتان عشرتالملوک، دختر عزیزاللهخان نیست؟
- آفرین، معلوم است که ازش بدت نمیآید...
- اصلا حتی حرفش را نزنید.
- وا؟!!
پنج سال بود که از بازگشت من از فرنگ میگذشت. مادرم سرانجام دختری بنام لاله، از اقوام دورمان، یعنی دختر برادرِ شوهرخواهر خودش را بمن پیشنهاد کرد و اصرار داشت که همین دختر، بهترین دختر دنیاست. لاله از سوئی دختر عموی سیامک پسرخالهام و از سمتی نوة خواهر عزیزالسلطنه بود.
اوایل سال 1335 مادرم جهت اخذ اذن و اجازه از خانوادة لاله بمنزلشان رفت. پدر و مادر لاله ظاهراً مخالفتی نداشتند و تنها شرطشان رضایت دخترشان باین امر بود. اما دختر، با این موضوع مخالفت کرد. پس از اصرار و پیگیری مادرم، بالاخره لاله بسخن آمد که چون با لیلی دختر دائیجان ناپلئون دوست صمیمیست و با توجه به علاقة سابق من به لیلی، لذا حاضر بانجام این وصلت نمیباشد.
در میان تمام دخترانی که مادرم برایم درنظر داشت، لاله تنها کسی بود که منهم ازش بدم نیامد اما انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا من زنی نگیرم و تنها بمانم. نمیدانم دلیل لاله تا چه اندازه صادقانه بود اما تنها دو هفته پس از آنروز، به اولین خواستگارش پاسخی مثبت داد و حدود یک ماه بعدش که مصادف با عید فطر بود، ازدواج کردند.
عزیزالسلطنه بیشتر مواقع براثر بیماری در بستر بود. او دیگر هیچ شباهتی به عزیزخانم سابق نداشت و با حالِ نزارش، بزحمت میتوانست راه برود. بقول معروف نه در جمع زندهها بود، نه سرجمع مردهها. آسپیرانغیاثآبادی که مردی ثروتمند شده بود بگمانم فرصت را نیز مغتنم شمرد و بچههایش را برای تحصیل به آمریکا برد. قمر باآنکه دوری از بچهها برایش سخت بود، در عین حال نمیتوانست از مادر مریضش دل بکند و تا زمانیکه عزیزالسلطنه زنده بود، قمر نیز در تهران ماند.
شهریور سال 1335 خبر مرحوم شدن عزیزالسلطنه، خیلی دور از انتظار نبود. در مراسم ترحیمش، بیشتر قوم و خویشان و بستگان حضور داشتند. دوستعلیخان با آنکه فریاد میکشید و در سرخود میزد اما مثل روز روشن بود که نقش بر آب میزند و تمام آه و فغانش مصنوعی و ظاهری باشد.
اواخر مراسم بود و فقط اقوام نزدیک در مجلس مانده بودند، مردانه و زنانه یکی شده بود، آسپیران غیاثآبادی در کنار شازده شمسعلی میرزا و در حال صحبت با او بود. قمر خودش را در بغل فاطی دختر دایهاش انداخته بود و گریه میکرد و سپس با دیدن اسدالله میرزا نزد او آمد. اسدالله میرزا سعی داشت باو تسلی بدهد و آرامش کند:
- گریه نکن عزیزم، تو که تنها نیستی، شوهرت هست، بچههات را همین روزها میبینی، عزیزجان هم که الان پیش خداست و حالش خوب است.
آنروز برخلاف همیشه، اسدالله میرزا را دور و بر مجلس زنانه و یا در حال خوش و بش با زنان ندیدم. بعد از آنکه اسدالله میرزا را تنها گیرآوردم. به او گفتم:
- عمو اسدالله، پیداست که فوت عزیزخانم برای شما خیلی ناراحت کننده بود.
سری تکان داد و در حالی که داشت کراوات مشکیاش را مرتب میکرد، جواب داد:
- نه بر مرده، بر زنده باید گریست... بیشتر دلواپس آن دختر معصوم هستم که الان نه مادرش را دارد و نه بچههاش کنارش هستند.
- ولی شوهرش... آسپیران مگر ازش مراقبت نمیکند.
- شوهرش را که ماشاالله هزار ماشاالله باید هر شب از بغل این زن و آن زن جمع کنند... اما امیدوارم که آخر و عاقبت خوشی داشته باشند... شنیدم که ممکن است بخواهد دست زنش را بگیرد و پیش بچه هاش ببرد... البته چنانچه راست گفته باشد.
- یعنی کالیفرنیا؟
- بله دقیقتر سانفرانسیسکو.
- عمو اسدالله آن خانم چاق و چله که کنار قمر نشسته، فاطی نیست؟
- فاطی؟ ... کدام فاطی؟
- فاطی دیگر... دختر خانم خانمها
- اصلا نشناختمش... حواسم نبود...
اسدالله میرزا نگاهی بآن طرف انداخت و گفت:
- مومنت... انگار خودش است... چطور اول نشناختم؟
- راستی عمو اسدالله ، فاطی بعد از شوهر اولش باز هم ازدواج کرد؟
- خبر ندارم...اما انگار خوشت آمده؟... زن تپل مپل دوست داری؟
- عمو اسدالله خواهش میکنم امروز را دیگر...
- مومنت، خیلی دلت هم بخواهد... هم لحافه هم توشک!... ببین چه مهربانانه با قمر همدردی میکند...
اسداللهمیرزا پس از گفتن اسم قمر، انگار که احساس تاسفش مجدداً برانگیخته شد، سری تکان داد و ساکت بفکر فرو رفت.
سیما، نوة منیر خانم اعتماد الممالک همراه با مادرش در حال خداحافظی کردن بودند. دوستعلیخان با دیدن او که دختری بسیار جوان و خوش سر و روئی بود، چشمانش برقی زد و طوری بالا پائین سیما را ورانداز کرد که دختر بیچاره، چهرهای درهم کشید و باشتاب از مجلس خارج شد و دوستعلیخان نیز او را تا لحظة خروج از پشت سر با چشمانش همراهی کرد. اسدالله میرزا متوجه این موضوع شد. سپس بمن گفت:
- مومنت، من هنوز به این کرکس تسلیت نگفتم... عجب آدم بیملاحضهای شدم، همین دور و برها باش که الان برمیگردم.
اسدالله میرزا بطرف دوستعلیخان رفت، دوستعلی که بنظر میرسید هنوز خودش را در عالم رویا با آن دختر تصور میکرد، اولش اسدالله میرزا را ندید. سپس اسدالله با صدای بلندی مشغول صحبت با اطرافیان شد که دوستعلی بخودش آمد و تا چشمش به اسدالله میرزا افتاد، گریه و نالههای تصنعی را سر داد. اسدالله میرزا با نگاه تحقیرآمیزی بدوستعلیخان گفت:
- تسلیت میگویم دوستعلی، غم آخرت باشد.
دوستعلیخان صدای نالههایش را بالاتر برد و چیزی گفت که مفهوم نبود و مجدداً ادای آدمهای داغ دیده را درآورد و در سر خود میزد. اسدالله میرزا گفت:
- مومنت دوستعلی... مومنت، آن مرحومه هم راضی نبود که خودت را با اینهمه شیون و زاری از زندگی ساقط کنی... حیفی تو
- اسدالله، من بعد از عزیز دیگر زندگی میخواهم چیکار؟... عزیز همه چیز من بود.
اسدالله میرزا، لپ دوستیخان را با انگشتان شست و سبابهاش گرفت و در حالی که محکم میفشرد و صورت دوستعلی خان را نیز بشدت تکان میداد، باوگفت:
- دست راستش زیر سرت باشد انشاءالله... بیتابی نکن، همه دردی رسد آخر بدرمان، دوستعلی
کاملاً مشخص بود که دوستعلیخان دردش گرفته بود و لحظهای که اسدالله میرزا او را ول کرد، جای انگشتانش روی بناگوش دوستعلی خان مانده بود. او دوباره گریه و شیون را از سرگرفت، اما اینبار کمی بلندتر مطمئناٌ احساس تألم در بلندی صدایش بیتاثیر نبود.
وقتی که اسدالله میرزا برگشت، ازش پرسیدم:
- عمو اسدالله، آن دختر، نوة منیر خانم اعتماد الممالک نبود؟
- همان که دوستعلی خره داشت با چشمهاش میخوردش؟... اسمش سیماست.
- آخرین باری که دیدمش گمان کنم دو سه سالش بود... از مادرش توانستم بشناسمش.
- طفلکی چند ماه پیش ازدواج کرد اما فردای ازدواج چند نفر آمدند دنبالش شوهرش و تا الان هم معلوم نشد که آنها کی بودند و شوهرش چه شد و کجا رفت؟
- ای بابا، یعنی کمیسری ، شهربانی، هیچجا نتوانست کمکی کند؟
- فعلا که هیچ خبری ازش نیست.
متوجه اشارة یکی از خانمها به دوستعلیخان شدم و همراه هم به بیرون از مجلس رفتند و مشغول صحبت شدند. اسدالله میرزا نیز فهمید.
- مومنت، غلط نکنم این همانست.
- کدام؟
- همان خانم را میگویم... شنیده بودم دوستعلی خره از بیماری عزیزالسلطنه سوء استفاده میکرد و یک خانمی را بمنزل میبرد.
- جلوی چشم عزیزالسلطنه؟
- آن بینوا همهاش در بستر بود... حتی اگر میدانست هم کاری ازش برنمیآمد... دوستعلی این اواخر، هر غلطی که میخواست میکرد، مرتیکة پدرنامرد بیچشم و روی کفتار صفت.
- عمو اسدالله راست است که شما و دوستعلی خان با هم بزرگ شدید؟
- مومنت، آن نرهخر که حداقل ده سال ازم بزرگترست... مگر نمیدانستی همسنِ هدهد خوشخبر، فرخلقای خدابیامرزست؟
- فرخلقا خانم؟ یعنی دوستعلی خان الان باید حدوداً شصت و پنج شش سالش باشد؟ ماشاءالله اصلا نشان نمیدهد!
- از بس که لاابالی و بیعار است... اما حیف شد، امیدوار بودم فرخ لقاخانم چانة دوستعلیخره را هم ببندد...
- عمو اسدالله... این حرفها شاید زشت باشد.
- مومنت، زشت کجا بود؟ ... بصلاح خودش هم بود، حداقل الان اینهمه حسرت نمیخورد. ... دستش بثروت شخصی قمر که نرسید. مرحوم عزیزالسلطنه هم تمام مال و منالش را قبل از مردن بقمر صلح کرد... سر کچل دوستعلی حسابی بیکلاه ماند.
- عمو اسدالله...
- زهر مار و عمو اسدالله... من بروم که داداش شمسعلی هم در حال رفتن است... بروم تا حالم از دست ادا اطوارهای این دوستعلی-خره بهم نخورده.
- عمو اسدالله چطور است که با هم برویم؟
- نه باباجان، میخواهم یک سری به فراهانی بزنم... خیلی وقت است که ندیدمش.
- فراهانی؟
- دکتر فراهانی... یادت نیست؟ همان دوست خودت معرفیش کرد.
- آهان بعله... اما چرا؟ ... خدا بد ندهد؟
- من که تا حلوای این دوستعلی خره را نخورم طوریم نمیشود... حقیقتش برای معالجه نمیروم، کار دیگری دارم... خداحافظ فعلا
چند ماه پس از فوت عزیزالسلطنه، چون قمر دوری از بچهها را نمیتوانست تحمل کند، با شوهرش به آمریکا رفتند. و دوستعلی-خان دوباره زن گرفت. او با همان خانمی ازدواج کرد که آن شب در مراسم ترحیم عزیزالسلطنه با هم خصوصی صحبت میکردند.
سرانجام، مجاهدتهای مادر، مثمر ثمر واقع شد و بخواستگاری دختری بنام پریدخت رفتیم که از اقوام دور بود. خواستگاری در 26 اسفند 1335 انجام شد که مصادف با یکی از اعیاد مذهبی نیز بود و قرار شد که مراسم عروسی اواخر فروردین سال بعدش برگزار شود.
فصل ششم، ازدواج
در آستانة 30 سالگی بودم که با پریدخت ازدواج کردم. مراسم ازدواج دقیقاً مصادف با 22 فروردین سال 1336 بود. اکثر اقوام و آشنایان و تعدادی از همکاران حضور داشتند. از جملة اقوام، به قمر و آسپیران غیاثآبادی اشاره کنم چند هفته بعد از ایران رفتند. اسدالله میرزا از سال قبل، تا پایان فصل بهار چندین بار بهمراه هیئتی بشوروی سفر میکرد اما هنگام برگزاری مراسم، در ایران بود و بعروسی آمد. همچنین دائیها و خالهها ازجمله دائیجان سرهنگ و پوری و لیلی همگی جزء مدعوین بودند. اما پوری نیامده بود. میگفتند که برای ماموریتی اداری بشهرستان رفته است.
تنها موضوع آزاردهنده هنگام ازدواج، احساس گناهی بود که بروح انگیز داشتم و آن حس نامناسب سر سفرة عقد دوچندان شده بود. با این وجود خودم را دلداری میدادم که پس از مدتی زندگی با پریدخت آن حس ازمیان خواهد رفت.
سال 1336 بنظر میرسید که کسب و کارها رونق گرفته باشد. قیمتها ارزان نشد لیکن بازار پر بود از اقلام فرنگی. هر چه بود دیگر جنگ و قحطی نبود. بقول اسدالله میرزا «خوب مردم را بمرگ گرفتند تا به تب راضی شوند»
پریدخت و من در منزل پدریام در نیم طبقة بالائی و مادرم در اتاق پائین سکونت داشتیم. زندگی مشترکم با پریدخت پس از یک ماه و چند روز با مخمصه و دستاندازهای عجیبی مواجه شد. مسائل از اختلافات میان پریدخت و مادرم شروع شد تا یکروز اواخر خردادماه بود که پریدخت کاغذ روحانگیز را میان وسایلم پیدا کرد و آنروز از غروب تا نزدیکهای صبح چنان جنگ اعصابی در منزلمان بپا شده بود که مشابه نداشت. هرچه با تمام قوا سعی کردم ماجرای روحانگیز را بهپریدخت توضیح بدهم فائده نکرد.
- پریجونم، چرا خودت را اذیت میکنی؟... بین من و روحانگیز هیچ چیزی نبود.
او درحالی که گریه میکرد، جواب میداد:
- آره جون خودت... فکر کردی که من احمقم؟
- بخدا، بهپیر، بهپیغمبر دروغ نمیگویم... تو بمن اجازه بده تا برات توضیح بدهم.
- خدا و پیغمبر توی کمرت بزنند... چه توضیحی بدهی؟... که هیچ چیزی بین شما نبود اما کاغذ نکبتش را این همه سال نگه داشتی... برو خودت را سیاه کن.
- خب ما با هم دوست بودیم، چرا باید کاغذش را دور میانداختم؟
گریة پریدخت بلندتر و شدیدتر شد. طوریکه بسختی میتوانستم مفهوم جملاتی که میگوید را بفهمم، گفتم:
- پری جون، چرا گریه و زاری میکنی؟... مگر چه گفتم؟
- دوست بودید؟... خودت با بیشرمی داری اقرار میکنی؟!
- عزیزم... زن قشنگم... منظورم از آن دوستهائی نیست که تو فکر میکنی.... رابطة ما بقول فرنگیها پلاتونیک بود.
- بیخود فرنگی بلغور نکن... من خر نمیشوم
بعد کاغذی که در دستش بود را باز کرد و در حالی که از فرط گریه، صدایش دورگه شده بود، بلند بلند شروع به خواندن نوشته-های روح انگیز کرد:
- نمیدانم از کجا آغاز کنم؟ ... از دلتنگیی که با رفتنت آمد؟... یا از سکوتی که در غیابت فریاد میکشید؟...
من تلاش نمودم آرامش کنم و کاغذ را از دستش بیرون بیاورم اما آنرا سفت چسبیده بود. هر چه خواهش و التماس میکردم فایدهای نداشت:
- پری جون، عزیزم... خواهش میکنم... تورا بخدا.. آن کاغذ را ول کن... میدانی چرا حرفهام را باور نمیکنی؟... چون اجازه نمیدهی همه چیز را برات بگویم... من تا آن ماجرا را کامل برات تعریف نکنم، تو هیچوقت حرفهام را باور نمیکنی.
- معلوم است که هیچوقت باورت نمیکنم... چطور هیچ چیزی نبوده اما همه برات از این کاغذهای عاشقانه مینویسند؟
- کدام کاغذها؟ کدام همه؟... چرا از اسامی جمع استفاده میکنی؟... فقط همین یک کاغذ بود که یکنفر آدم آنهم بعد از سالها تازه از سر گلایه نوشته بود.
او از فرط عصبانیت کاغذ روحانگیز را پاره کرد. جرأت نکردم چیزی بگویم اما خیلی در دلم تاسف خوردم. بعدش با مشقت توانستم راضیاش کنم که چند دقیقهای فرصت دهد تا ماجرای روح-انگیز را برایش حکایت کنم.
پس از آنکه سخنم تمام شد، کمی آرام گرفت اما نمیتوانست یا محتملاً نمیخواست هم باور کند که رابطة عاشقانهای میان من و روح انگیز نبوده است. باو گفتم:
- باور کن هیچ ارتباطی در بین نبود، وانگهی منکه آنزمان کف دستم را بو نکرده بودم که مقرر شده ده سال بعد با تو ازدواج کنم؟
- من مشکلم این نیست که خیر سرت با آن زنیکه رابطه داشتی!... گرفتگیم از اینجاست که چرا قبل از اینکه خودم بفهمم، تو چیزی بمن نگفتی؟
استفاده از آن اصطلاح مرا سخت ناراحت و عصبانی کرد اما چاره-ای نداشتم و مجبور بودم که برای حفظ پیوندمان، هرچه بود را در خودم بریزم. ذهنم از کار افتاده بود. بدون اختیار جواب دادم:
- حق داری... من باید میگفتم، ببخشید... قول میدهم ازین بهبعد قبل از آنکه خودت بفهمی، بتو اطلاع بدهم.
- تو غلط میکنی از این بهبعد پیش بیاید که بخواهی اطلاع بدهی.
اوضاع بالاخره آرام گرفت. ظاهراً صلحی بر آن جبهه برقرار شد. طرف ساعت یک بعد از نصف شب، به تراس رفتیم که بخوابیم. صبح روز بعد باید باداره میرفتم. همین که چشمم داشت گرم خواب میشد، پریدخت صدایم کرد:
- عزیزم؟
- بعله؟... جونم؟
- قصد نداری آن منزل که روبروی باغ است را اجاره بدهی؟
- نه عزیزم، نه دورت بگردم... چطور مگر؟
- هیچ چیز، خواستم بدانم فقط
- والله، بعد از مرتضیاینها، آدم درست و حسابی پیدا نکردیم، هرچندکه نیازی به پولش نداریم... تازه مادرم باید در مورد آنجا تصمیم بگیرد.
دقایقی گذشت و درلحظة آمدن خواب بچشمانم، دوباره پریدخت صدایم کرد:
- عزیزم؟
- وای خدا!... من باید صبحها برای تامین زندگی سر کار باشم.
- خیلی خب، نوبرش را آورده، بی احساس!... فقط بخور و بخواب بلد است، نه توجهی نه چیزی!
- باشد معذرت میخواهم... جونم؟...الان بگو چه شده؟
- هیچ چیز، فقط میگویم چرا سهم مادرت و نرگس را ازشان نخریدی که الان آنجا تماماً مال خودت باشه؟
- من که با مادر و خواهرم این حرفها را ندارم... چرا این را میپرسی؟
- گفتم اگر میخواهد خالی بماند، بدهیم دستی به سر و گوشش بکشند و با هم آنجا زندگی کنیم.
- آنجا زندگی کنیم؟... مگر همیجا چه ایرادی دارد؟
- خب بهتر است دیگر... نزدیکتر است.
- به کجا نزدیکترست؟
- آنجا بالاخره نزدیک منزل مامیاینهاست... من هم که درآن محله بزرگ شدهام.
- اما عزیزم، من دل خوشی از آن محله ندارم... خودت که اطلاع داری... زندگی آنجا برام تلخ و آزاردهنده است.
- خب، یکجای دیگر میرویم.
- ببینم پریجون، تو با اینجا زندگی کردن چه مشکلی داری؟
- از این محله خوشم نمیآید... یکجوریست.
من که واقعاً حوصله، بحث و جدل جدیدی را نداشتم و بعلاوه داشتم از خستگی میمردم، برای اینکه بحث تمام شود، گفتم:
- باشد، فردا با مادرم صحبت میکنم... ممکن است بتوانم مقاعدش کنم که اینجا را بفروشیم و به محلة دیگری برویم.
- نمیخواهد بفروشید... مادرت اینجا را دوست دارد، با او صحبت کن، تا آن منزل روبروی باغ را بفروشیم با پولش یکی دیگر بخریم... شاید پاپام کمک کند و پول بدهد و بتوانیم یکی بزرگترش را بخریم.
- اما بهرحال ما هرجا که برویم، نمیتوانم مادرم را با این سن و سال تنها بگذارم.
- مادرجان ماشالله از پس همه چیز برمیآید... ضمناً اگر میخواست با تو باشد، چرا مرا برات گرفت؟
- ببینم عزیزم، تو نظرت اینست که مادرم در میان ما نباشد؟
- نخیر آقا، من فقط میخواهم کنار تو باشم نه کنار مادرشوهرم.
- منظورت را نگرفتم، پری جون.
- خودت را بآن راه نزن... باید تکلیفم را روشن کنی... اصلا میدانی چیه؟ آره من حوصلة سر کردن با مادرجان را ندارم.
- آخر این چه حرفی است که میزنی؟... اگر مادرم نبود که من وجود خارجی نداشتم و تو الان نمیتوانستی کنارم باشی.
- واه واه نصیب نشه... چه بهتر... بجاش یک آدم درست حسابی میآمد و شوهر میکردم... بچه ننه، زن گرفته ولی هنوز باید بغل ننهاش باشه.
کمی سکوت در فضای نیمه تاریک تراس برقرار شد و بعدش پریدخت با لحنی مهربانانه اما تصنعی ازم خواست:
- نانازم؟... من یک خونة زیبا و بزرگ سراغ دارم خیلی از اینجا دور نیست. اگر برویم، تو میتوانی هر روز براحتی بمادرجان سر بزنی و خیالت راحت باشد.
- گفتم که نمیشود... یعنی پول برای خریدن خانه نداریم وانگهی...
پیش از آنکه حرفم تمام شود، جواب داد:
- لازم نیست بخریم... حتی لازم نیست اجاره کنیم.
- یعنی چه؟... نکند از املاک پدرجانه؟
- نخیر، هنوز به پاپام چیزی نگفتم... ولی چند روز پیش که رفته بودم سری به مامیاینها بزنم، سر راه، اتفاقی پسر دائیت را دیدم و با هم صحبت کردیم، گفت که منزل پدری یکی از دوستهاش خالیست چون مدتی میشود که بخارج رفتند و حالا حالاها برنمیگردند... یعنی دنبال یک آدم مطمئن میگردند که ...
اجازه ندادم جملهاش را تمام کند و گفتم:
- آدم مطمئن؟... یعنی خانهپا لازم دارند؟... بهتر نبود بجاش آگهی روزنامه بدهند؟
- نه این چه حرفیه؟... آخر خونة مفت و مجانی که ناز کردن ندارد
- ببینم گفتی پسر دائی من؟ ... منظورت احتمالاً که ...
- بله، آقا پوری را دیدم خیلی هم آدم با شخصیت و فهمیدهایه...
با شنیدن نام پوری مثل اسپندی از جا پریدم. اما سعی در حفظ خونسردیام کردم که صدایم بلند نشود، لذا بآهستگی گفتم:
- پوری؟... تو در مورد این چیزها با پوری صحبت کردی؟
- یعنی چه؟... یعنی حق ندارم با هیچکسی صحبت کنم؟
- با هیچکسی فرق دارد تا با پوری... آخر مسائل خصوصی ما به پوری چه ارتباطی دارد؟
- خیلی خب حالا... صحبتش پیش آمد دیگر... یعنی اولش من گلایه کردم که چرا در مراسم عروسیمون نیامده بود...
- خب بهتر که نیامد... اصلاً میخواهم هفتاد سال سیاه نیاید.
- شلوغش نکن، وسط صحبتم ندو... خلاصه حرف، حرف آورد، تا اینکه ازم پرسید که ما کجا داریم زندگی میکنیم؟
- غلط کرد که پرسید... به او چه مربوط؟... مردک فشفشو
- اینقدر فحش نده، حالا یک چیزی پرسید، چه عیبی داره؟ مگر جرم کرده؟... بعدش گفت چرا وقتی که خونة روبروی باغ همینطوری خالی و بدون سکنه افتاده و خاک میخورد؟ پرسید چرا شما ازش استفاده نمیکنید؟... خب راست هم میگفت... حرف حساب که جواب نداره... باید یک بهانهای جور میکردم، گفتم که چون آنجا کوچک دلگیر است... بعدش آقاپوری پیشنهاد کرد که خانهای دراندشت و عالی سراغ دارد که خیلی مناسب ماست.
- من یک خانة دراندشتی بهش نشان بدهم که حظ کند... برای من سوسه میآید؟
- نخیر هم، آقا پوری خیلی هم آدم...
اجازه ندادم کلامش منعقد بشود و گفتم:
- خیلی هم آدم چی؟... خیلی هم آدم موذی و عوضی و بد ذاتیست... او همانست که چند سال پیش زیر پای آقاجانم صابون مالید و دواخانهاش را مفت از دستش درآورد... اصلاً من نمیدانم او مگر دلال ملک شده است تازگیها؟
- بیا و خوبی کن... کاه بده ، کالا بده ، دو غاز و نیم بالا بده...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و فریادی زدم که مطمئنم همسایه-ها را بیدار کرد:
- کاه و کالاش تو سرش بخورد... اسب عربی فشفشو
- هیس... صدات را پائین بیاور... آبرو ریزی نکن...
لحظاتی تراس ساکت شد که پریدخت شروع کرد:
- تو اگر اندازه یک جو احساساتم را درک میکردی الان حال و روزم به از این بود... اصلا میدانی چیه؟ تو دلت از جای دیگری پر است... تو بخاطر لیلی به آقا پوری حسودی میکنی.
از فرط عصبانیت به لکنت افتادم:
- تو... تو... حرف نزن... لیلی از سر اجبار زن او شده... اگر بخواست خودش بود الان...
ناگهان بخودم آمدم و متوجه شدم که بند را آب دادهام، اما دیگر کار از کار گذشته بود. پریدخت بلند شد و گریه کنان به اتاق رفت، در حالی که تکرار میکرد:
- من پسماندة عشقهای قبلیِ آقا شدم... من دیگر نمیخواهم اینجا زندگی کنم...
و تا نزدیک صبح بحث و کشمکش ادامه یافت و طفلک مادرم که او نیز بیخواب شده بود و یکی دو باری هم که خواست میانجیگری کند، با زبان تند و تشر پریدخت مواجه شد. صبح که فرا رسید، من با خستگی و اعصابی داغان و چشمهای پف کرده باداره رفتم و کار کردن تا پایان وقت اداری را بزحمت توانستم تحمل کنم.
بحدی از دست پوری عصبانی بودم که دو سه مرتبه بسرم زد که بسراغش بروم و لگدی دیگر نثارش نمائم. متاسفانه اسدالله میرزا ماموریت خارجه بود در حالیکه شدیداً باو احتیاج داشتم. نمیدانستم که چطور میتوانستم خودم را از آن اعصاب خردیها و آن باتلاق منحوس نجات بدهم.
ظرف دو ماه گذشته، تقریبا هیچ شبی نبود که با پریدخت مرافعه نداشته باشم. یکمرتبه سعی کردم با تمام ملایمت و دقت در لحن و جملهبندی ازش بخواهم که با هم به نزد پزشک اعصابی حاذق برویم که روزگارم را سیاه کرد و چنان شری بپا شد بدتر و ویرانگرتر از زلزلة سنگچال.
اوایل تیرماه بود که طی ماموریتی یک هفتهای بشهر بغداد سفر کردم، با وجود گرمای هوا همینکه از محیط پر آشوب منزل دور بودم، آرامش وصف ناشدنی داشتم. سفر بخاطر انجام مقدماتی برای مذاکرات اختلافات رود مرزی بود. من بدلیل سالها اقامتم در بیروت و همچنین علاقهای که خودم در مطالعة ادبیات عربی داشتم، تسلطم بعربی کافی بود لیکن خیلی گوشم با لهجة مردم بغداد آشنا نبود، اگرچه صدی نود از مکالمات غیر رسمی و تمام مکالمات و مکاتبات رسمی را میفهمیدم.
یکی از دیپلوماتهائی که آنجا ملاقات کردم، اسمش عبدالقادر بود و مرا بیاد عبدالقادر بغدادی میانداخت که اسدالله میرزا حکایت کرده بود. در جلساتی که خیلی رسمی و جدی برگزار میشد، هر بار با شنیدن نام عبدالقادر، بلااراده خندهام میگرفت و خوشبختانه پیش از آنکه دیگران توجه شوند سریعاً بخودم مسلط میشدم.
بغداد آنروزها شاهد ناآرامی و ناامنیهائی بود و اختلافات با تهران شدت گرفته بود. علاوه بر این واقعیات تلخ، که تردد ما را نیز در شهر دشوار و محدود مینمود، با آنهمه، غروبها که هوا اندکی خنکتر میشد، از قدم زدن کنار رود دجله که نزدیک محل اقامتمان بود، احساس خوبی داشتم. بغداد دراصل برایم یادآور داستانهای هزار و یکشب و ماجرای سندباد بحری بود که در دوران کودکی و نوجوانی با علاقة فراوان میخواندم.
هنگام قدم زدن، پیرمرد عربی را دیدم که زیر سایة درختی نشسته بود و بآن تکیه داده بود، آنجا رسم دارند کسی در حال عبور است به آنکسی نشسته سلام کند، همینکار را کردم و پیرمرد پاسخم را داد. ایستادم چند دقیقهای با او صحبت کردم. جالب اینجا بود که میگفت زن سومش اهل خرمشهر یا بقول خودش محمره است و بارها بآن شهر سفر کرده است. در خصوص احوال و وضع اقتصادی ازش پرسیدم و رضایتی نداشت. معتقد بود که عراق بهترین رطب جهان را دارد اما انگلیس امتیاز آن را بانحصار خود درآورده است و شرایط کشاورزان آن مملکت با وجود زمینهای حاصلخیزش تعریفی ندارد.
پیرمرد عراقی، آدمی بود حراف و اگر یکی از اعضای سفارت سر نمیرسید ممکن بود که مجبور باشم ساعتها به سرگذشت زندگی و ماجرای عیالهای متعددش گوش بدهم. البته اینکه او چند همسر داشت عجیب نبود، حتی در تهران میز مردان فراوانی را میشناختم که بیش از یک زن رسمی داشتند اما طرز فکرش برایم تازگی داشت که معتقد بود چنانچه کسی بخواهد زنش با او بسازد، باید بیش از یکی داشته باشد. آنحرفها اگرچه برای تجدید فراش متقاعد کننده نبود، ولیکن باعث شد که بیشتر بجدائی از پریدخت فکر کنم.
بعداً دانستم که پریدخت در تمام مدتی که نبودم، در منزل پدرش بود حتی زمانی که بازگشتم، بدنبالش رفتم که سر خانه و زندگیمان برگردد.
نابسامانی میان من و پریدخت به کنار، دقیقاً یک روز پس از رسیدن بتهران در حالیکه هنوز خستگی راه در تنم بود، که دفتر تازه تاسیس حفاظت اداره احضارم نمود. وقتی که وارد اتاق شدم، کمی جا خوردم. سرپرست حفاظت اداره که او را بنام یوسفی میشناختیم همراه با سرپاسبان جباری منتظرم بودند. از دیدن جباری تعجب کردم اما بروی خودم نیاوردم:
- به به ... سلام جناب سرکار جباری... تازه از جنوب برگشتید؟... آب و هوا چطور بود؟ شنیدم زمستانهای بدی ندارد.
یوسفی با تعجب پرسید:
- آقای جباری را از قبل میشناسی؟
- بله در شهربانی برای یک مورد بخدمت سرکار جباری رسیدم.
جباری سینهای صاف کرد و گفت:
- من دیگر شهربانیچی نیستم جانم... راستش الان در سازمان امنیت خدمت میکنم.
- یعنی همین که تازگیها تاسیس شده... اسمش چه بود؟ ... ساواک؟
یوسفی گفت:
- بله ساواک... اما سر اصل مطلب برویم... چون دیده شده که شما در بغداد با اشخاصی غیرمجاز ارتباط داشتی.
- نهخیر، جزئیات تمام ارتباطات و مذاکراتی که داشتم را در صورتجلسه منعکس کردم.
- منظورم به جز آنها که صورتجلسه شده.
- اشتباه به عرضتان رسیده و صحت ندارد.
جباری وارد بحث شد:
- شما را دیدهاند... چرا انکار میکنی جانم؟
- نهخیر، بجز طرفین مذاکره با هیچ احدی ارتباط نداشتم... بنده اصلاً جایی نرفتم که بتوانم با کسی مرتبط بشوم فقط محل مذاکره، قنسولگری و ... همان قنسولگری!
- چرا حرفت را خوردی؟ ... و کجا؟
- گاهی غروب کنار دجله قدمی میزدم که در محدودة مجاز بود.
- در همان محدودة بقول شما مجاز، مطمئنی که ارتباطات دیگری در کار نبوده است؟... مثلاً با افراد بومی؟!
- افراد بومی؟... آن پیر مرد؟
صدای قهقهة جباری بلند شد و بگمانم حتی یوسفی نیز ترسید و جا خورد. من ادامه دادم:
- فقط یک پیرمرد و یک گپ کوتاه چند دقیقهای که بنده بیشتر مستمع بودم تا متکلم... شما دنبال چه هستید آقای جباری؟
یوسفی اجازه نداد بحث شروع شود. گفت:
- شما باید بیشتر احتیاط کنی... میخواهم تمام حرفهائی که بین شما و آن مرد عراقی بود را برایم صورتجلسه کنی... جزء به جزء
جباری بحالتی اعتراضآمیز بهیوسفی گفت:
- آقای یوسفی، موضوع فقط محدود بیک پیر مرد نبود جانم.
- جباری، شما هم سخت نگیر... من خودم صورتجلسه را خوانده-ام... ایشان را در حال صحبت با یک مرد حدوداَ هفتاد و چند ساله دیدند.
- آقای من، شما که خودتان استادی، ناموس امنیت مملکت که شوخیبردار نیست... این تسامحات موجب جری شدن متخلف میشود جانم.
- شما اجازه بفرمائید که این بنده خدا اظهاراتش را تکمیل کند، ما بعدا درموردش صحبت خواهیم کرد.
سپس یوسفی بمن گفت:
- شما هم فعلاً بفرمائید... اما صورتجلسه را حداکثر تا پایان وقت اداری امروز بدستم برسان.
باتاق خودم برگشتم. اول خواستم با اسدالله میرزا تماسی بگیرم اما بعدش نظرم عوض شد. انگار که میخواستم ایندفعه خودم از پس مشکلم برآیم. با این امید که کار خلافی نکردهام و ترسی از گفتن حقیقت ندارم، سعی در یادآوری جزئیات کردم. تمام گفت و شنودی که در بغداد با آن پیرمرد داشتم را بزبان عربی روی کاغذ و زیر هر جمله، ترجمة فارسی را نیز مکتوب نمودم. حدود دویست سطر میشد، ساعتی بعد، پاکنویس را نزد یوسفی بردم و تحویلش دادم.
بسرم زد که با شخص وزیر تماس بگیرم که نسبتی با ما داشت. اما نظرم از انجام اینکار نیز تغییر کرد. نمیدانستم چطور باید جباری را را سرجایش بنشانم. او آدمی نبود که باین سادگی دستبردار باشد.
سرانجام موضوع را با اسدالله میرزا در میان گذاشتم، لیکن آنرا جدی نگرفت:
- نگران نباش... اغلب ماموریتهای خارجه ازین دردسرها دارد.
- اما عمو اسدالله، میترسم این جباری از سر کینهتوزی...
پیش از آنکه بتوانم توضیح بدهم، اسدالله میرزا با طعنه پرسید:
- پس توقع داشتی با دسته گل باستقبالت بیاید و تشکر کند که باعث تبعیدش بجنوب شدی؟
- اما من فکر میکردم آقای سالار طوری جباری را بزند که دیگر از جاش بلند نشود.
- مومنت، مومنت، چه توقعاتی داری تو؟... نمیشود که مردم را کشت یا محو کرد... بقول معروف، شب رفت و حدیث ما پایان نرسید، شب را چه گنه حدیث ما بود دراز؟... حالا اگر آن بازجو ادب نمیشود، به آقای سالار چه دخلی دارد؟
- درست میگوئید اما الان چکار باید کرد؟
- هیچ چیز، صبر کنیم تا ببینیم چه میشود؟
از روز بعد هر جائی که پا میگذاشتم، خیابان، مهمانی، کافه و هر مکانی، احساس میکردم تحت نظرم. هر آدمی که دو قدم پشت سرم راه میآمد را از عوامل جباری فرض مینمودم. حتی گاهی در خواب پژواک وحشتناک قهقهههایش درسرم تکرار میشد. مشکلات خانوادگیام کم نبود، اضطرابهای جدید نیز قرار و آرام را ازم بریده بود و ابداً تاب و توان آنهمه فشار روحی را نداشتم.
اواسط تیرماه با وجود تمام درگیریهائی که با زنم داشتم و اوضاع و احوال اخیر و گرفتاریهای اداری، بعروسی سامی پسر دائیجان ناپلئون و برادر کوچکتر لیلی دعوت شدیم. پریدخت که میگفت نمیآیم. من هم حوصلة رفتن با یا بدون پریدخت را نداشتم اما معذورات خانوادگی اجازه نمیداد. خیلی اصرار کردم که پریدخت همراهم باشد که بیفائده بود و در نهایت همراه با مادرم بعروسی سامی رفتیم. نرگس و مرتضی نیز آمده بودند. تقریبا تمام اقوام و خویشاوندان حضور داشتند و متاسفانه پوری نیز آنجا بود. سامی آن زمان بیست و سه سالش میشد.
اگر بخواهم صرفه نظر کنم از تلخی لحظة دیدار با پوری، در کل خوش گذشت و حال و هوا و خاطرات دوران قدیم زنده شد. با بسیاری از خویشاوندانمان دیدارهائی تازه کردیم. اما تمام آن خوشی پس از بازگشت بمنزل بهتلخی و مشاجرهای جانانه میان من و پریدخت انجامید. آن اولین اختلاف میان من و زنم نبود و طبعاً آخرینش هم قرار نبود که باشد.
حدوداً پنج ماه از ازدواج من و پریدخت گذشت و دو هفتهای میشد که پس از بحث و جدلی دیگر، قهر کرد و بمنزل پدرش رفت. چندین بار تنها و یکی دو مرتبه همراه مادرم بمنزلشان رفتیم اما از خر شیطان پیاده نشد و مرتبة آخر، پدر پریدخت صراحتاً ازم خواست که فعلاً بآنجا نروم.
چنانچه ادعا نمایم که هرگز ایدة جدائی . طلاق بذهنم خطور نکرد، دروغ گفتهام. اما هر دفعه خودم را ملامت کردم که چنین افکاری صحیح نیست. درثانی، لفظ جدائی بخش پیدای کوه یخ شناور بود و آنزمان هنوز به قسمت پنهانش فکر نکرده بودم.
یک روز تابستان، داشتم از اداره خارج میشدم که نگهبان اداره، پیرمردی حدوداً هفتاد و چند ساله را نشانم داد و گفت که با شما کار دارد. کت و شلوار و کلاهش هیچ تناسبی با هوای گرم آنروز نداشت. من پیرمرد را نشناختم. جلو رفتم و پس از سلام و معرفی، متوجه شدم که وکیل مدافع است و خودش را اقبالزاده معرفی کرد.
- معروضم خدمتتان که زن شما تقاضای طلاق کرده است.
- زنم؟ پریدخت؟... چرا؟
- معروضم خدمتتان که ... در عرضحال نوشته.
- جناب آقای اقبالزاده، بنده خودم تحصیلات و شغلم بیارتباط با حقوق نیست... حتی میتوانم همین الان از زن و پدر زنم عارض بشوم ... ولی ما در خانواده همچه رسومی نداریم که کار را بدادگاه و عدلیه بکشانیم.
- بعله آقا میدانم... برای همین آمدم که مذاکره کنیم.
- بنده ترجیح میدهم زنم بیاید و با خودش بدون واسطه صحبت کنم.
- معروضم خدمتتان که او نمیخواهد بیاید ولیکن من بعنوان وکیل مدافعش آمدم که قضیه را با خود شما بطور مسالمت آمیز حل و فصل کنیم.
- بنده دربارة عیالم با هیچ احدی بحثی ندارم... هر نوع طلاقی که ایشان میخواهد فقط موکول بموافقت اینجانب و مذاکرة مستقیم و بدون واسطة ایشان با بنده است.
و بدون آنکه منتظر پاسخ وکیل اقبالزاده باشم، خداحافظی کردم و رفتم.
خوشبختانه یا شوربختانه، با وساطتت چندین نفر از اقوام، تحصن پریدخت در منزل پدرش بپایان رسید و من نیز با اصرار مادرم، قبول کردم که همراه عیالم بخانة روبروی باغ در محلة دولت یا همان محلة قدیمی خودمان برویم. خانهای که زمانی محل اقامت سردارمهارتخان هندی و مادر مرتضی (داماد ما) بود. قرار شد فعلا مادرم در همان خانة خودمان بماند تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.
تعطیلات نوروز سال 1337 شد و پریدخت حاضر نبود برای عیددیدنی بمنزل مادرم بیاید. اما از آنجا که میدانستم او بسیار عاشق کباب است و هرچند که من میانة چندانی با گوشت ندارم، اتومبیلی کرایه کردیم و با هم به رستورانی بسیار عالی در جادة کرج رفتیم. آنروز هوای بهاری بسیار عالی بود. ظاهراً اوضاع نیز بخوبی سپری میشد. بالاخره راضیاش کردم که فردا صبح، سری بمنزل مادرم بزنیم. ساعات خوشی را گذراندیم و چلوکبابی همراه با سبزیخوردن تر و تازه با همدیگر نوش جان کردیم و در نهایت بمنزل برگشتیم، اما بمحض بازگشت بنای بهانهگیری را گذاشت:
- تو که میگفتی میانة چندانی با گوشتجات نداری... چطور آنجا خوب بلد بودی که کباب بلمبانی؟
- من که از مزة گوشت و کباب بدم نمیآید، اما سعی میکنم بیشتر غذاهای نباتی بخورم... امروز بخاطر تو...
اجازه نداد کلامم به انتها برسد:
- بیخود مرا بهانه نکن... مردم دست زن و بچهشان را میگیرند و به بهترین هتل و رستورانها میبرند، آنوقت آقا زحمت کشیده و مرا به رستوران بین راهی برده تا با شوفر کامیونها همغذا بشوم.
- اما آنجا بهترین کبابهای ایران را دارد، تو که خوشت آمده بود.
- فعلاً که احساس میکنم دلم درد میکند... گمان کنم گوشت کبابهاش مانده بود.
- میخواهی برویم دکتر یا کلینیک؟
- لازم نکرده فقط پاشو برویم منزل مامیاینا تا اگر حالم بهم خورد لااقل مامی به دادم برسه.
- عزیزم، زودی الان ماشین کرایه میکنم بمریضخانه میبرمت.
- گفتم که نه... پاشو راه بیفت بسوی منزل مامی و پاپام.
از سر اجبار همراه زنم به خانه پدر و مادرش رفتیم. بمحض رسیدن، حالش خوب شد و دلدرد را فراموش نمود و شب نیز با اصرار مرا آنجا نگه داشتند. فردا صبحش طبق وعده میخواستم برای عیددیدنی بمنزل مادرم برویم که دوباره عَلَم مخالفت را بلند کرد. مجدداً بخواهش و التماس افتادم و او با لحن گوشهداری گفت:
- گفتم که نمیآیم... اگر خیلی دلت واسه ننهات تنگ شده، میتوانی تنها بروی!
اینار واقعا عصبانی شدم و به تنهائی بسمت منزل مادرم راه افتادم. پس از چند ساعت که برگشتم، پریدخت هنوز در منزل پدرش بود، به آنجا رفتم اما نخواست که مرا ببیند. به خانة خودم برگشتم و شب را نیز بصبح رساندم. روز بعد بیرون آمدم و از سر استیصال سرگرم قدم زدن در خیابان شدم. بدون آنکه فکر کنم بکجا میروم طبق عادتی که از دوران نوجوانی در سرم بود خودم را جلوی در منزل اسدالله میرزا دیدم و با شنیدن صدای گرامافونش متوجه شدم که در منزل حضور دارد.
در زدم و نازیخانم مستخدمة جدید اسدالله میرزا در را باز کرد و وارد حیاط شدم. ننه یا همان کلفت قبلی هنوز در منزل اسدالله میرزا زندگی میکرد اما چون بحدی پیر شده بود که نمیتوانست کار کند، اسدالله میرزا شخص جدیدی بکار گماشته بود که زنی پنجاه و چند ساله و اتفاقاً از بستگان دور ننه بود و علاوه بر کارهای منزل، وظیفة مراقبت و پرستاری از ننه را نیز برعهده داشت.
اسدالله میرزا سرش را از پنجره بیرون آورد و تا چشمش بمن افتاد گفت:
- مومنت، ببین کی آمده؟... راه گم کردید قربون؟ بفرمائید بالا...
- سلام عمو اسدالله مزاحم نباشم.
- بیا بالا که بموقع رسیدی باباجان...
سپس از همان پای پنجره به نازی خانم گفت:
- نازی جون، از آن چایهای دبش معروفت چیزی مانده؟
- بله حضرت والا... تازه دمه.
- پس اگر برای مهمانمان بیاوری خیلی خانم خوبی میشوی.
- چشم حضرت والا، الان میآورم، شما خودتان هم میل دارید؟
- من فعلا...
اسدالله میرزا انگار که یکباره نظرش تغییر کرد، به نازیخانم گفت:
- نازی جون، لطفاً دوتا استکان بریز.
و سپس مرا نگاه کرد و گفت:
- چایهای نازیخانم، در تمام مملکت ایران و شوروی لنگه ندارد
لپهای نازی سرخ شد و لبخندی روی لبانش نفشبست و گفت:
- نوش جونتون، الان خدمتتان میآورم.
وقتی وارد سالن شدم، اسدالله میرزا روبدوشامبر برتن، روی صندلی نشسته بود. من هم روبروش نشستم. روی میز، ظرف میوه و آجیل و شکلات بود و گیلاس شرابی جلوی خود اسدالله میرزا قرار داشت که نیمی از آن را قبلاً نوشیده بود و در حالی که تکهای شکلات در دهانش میگذاشت، با اشاره بخوراکیهای روی میز، گفت:
- منور فرمودید!... از خودتان پذیرائی بفرمائید قربون... سروه وو موسیو!
- مرسی عمو اسدالله... چشم... من راستش...
اجازه نداد چیزی بگویم و در حالیکه گیلاس شراب را برداشته بود بمن گفت:
- آخرش هم نفهمیدیم، فرنگیها چطور شراب را با پنیر میخورند؟
- همانطور که ما چای را با قند میخوریم... اما عمو اسدالله من ...
- حرفت یادت نرود... اما اگر میل داری بگویم که برات ماست و خیار بیاورد؟
- نه عمو اسدالله، سردیم میکند مرسی... من آمدم برای اینکه...
- مومنت، لازم نیست بگوئی... خودم میدانم... باز با پریدخت یک و دو کردی.
- شما از کجا فهمیدید؟
- کور بشود آن دکانداری که مشتری خودش را نشناسد... خب باباجان، ایندفعه چه شده؟
- راستش عمو اسدالله، واقعاً این وضعیت برام قابل تحمل نیست... چارهای جز جدائی برایمان نمانده.
- مومنت، مومنت... جدائی؟... فقط داری یک چیزی میپرانی یا فکرهات را کردی؟
- راستش نه عمواسدالله... مادرزنم چندروز پیش نصیحت میکرد که اگر بچهدار بشویم شرایط تغییر میکند... یعنی احتمالاً بخاطر بچه...
اسدالله طاقت نیاورد و سریع گفت:
- مومنت... واقعا مومنت... عجب فکر بکری.
- آخر عمو اسدالله، اگر واقعا بچه باعث بشود که اوضاع بهتر...
- از مادر زنت خیلی انتظار نمیرود اما از تو تعجب میکنم که اینهمه سال درس خواندهای و خیرسرت کسب کمالات کردی... پسر جون آمدیم اوضاع بهتر که نشد، بدتر هم شد، آنوقت تکلیف طفل معصومی که پسانداختی چیست؟...
- نمیدانم... بهرحال...
- نمیدانی؟.... یا برات مهم نیست؟
- نه واقعاً عقلم بجائی قد نمیدهد!
- اما من میدانم... بهاش میگویند، قوز بالای قوز!
- پس من بدبخت باید چه خاکی بسرم بریزم؟... زنم را طلاق بدهم؟
- مومنت، چرا میخواهی از دهن من بشنوی؟
- نه عمو اسدالله... من واقعاً نمیخواهم از پریدخت جدا بشوم.
- والله من خیلی از این مسائل سر در نمیآورم، اما فقط میدانم باید مثل دو تا آدم بالغ بنشینید و اختلافهاتان را با هم در میان بگذارید و حلش کنید.
- اگر فایدهای نداشت چطور، عمو اسدالله؟
- آن دیگر یعنی گوشتان از حرفهای همدیگر پر شده... پس بگذارید که بزرگترهایتان بنمایندگی از شما با همدیگر صحبت کنند.
- این اتفاق هزاران بار افتاده... هر بار مسائل بظاهر درست میشود اما زیر خاکستر میماند و هنوز دو روز نگذشته، باز هم روز از نو روزی از نو.
لحظاتی بسکوت گذشت، نازی خانم با یک سینی و دو استکان چای وارد شد، چایها و قندان را روی میز جلوی من و اسدالله میرزا گذاشت.
- بفرمائین
- مرسی نازیخانم.
- نوش جون
و سپس رو به اسدالله میرزا کرد و گفت:
- حضرت والا، شما امر دیگری ندارین؟
- نه قربونت... دواهای ننه را دادی؟
- بعله حضرت والا، همة دواهاش را خورد و الان خوابیده.
- پس خودت هم برو استراحت کن... خسته شدی.
- چشم... خدا شما را از بزرگی کم نکند، حضرت والا.
- مومنت، کُشتی مرا نازی جون، اینقدر نگو حضرت والا... اینها حرفها مال زمان قدیمه.
- چشم!
بعد از رفتن نازیخانم، اسدالله میرزا پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- چیزی نمانده آنور دنیا سفینه بکرة ماه و مریخ بفرستند، بعد ما اینجا هنوز اندر خم یک کوچهایم.
من در حالی که مشغول نوشیدن چای بودم، از اسدالله میرزا پرسیدم:
- عمو اسدالله، ننه چند سال برایتان کار کرده ؟
- چند سالش را که دقیق نمیدانم فیواقع از وقتی که چشم باز کردم، ننه را میشناسم.
- پس سنش باید خیلی بالا باشد.
- والله من که الان پنجاه و چند سالم است... اما همان موقعش هم که بچه بودم، ننه بچشمم جوان نمیآمد... بگمانم همسن و سال مرحوم پدرم باشد.
اسدالله جرعة آخر شرابش را نوشید و گفت:
- به به! عجب شرابی!... این شراب را هرکس نخورد، ضرر کرده.
- پس با این حساب سنش خیلی باید بالا باشد. مثلاً حدود صد سال.
- صد سال که نه، این شراب حداکثر پنج ساله باشد.
- ننه را میگویم عمو اسدالله!
- آره همان حدودها... شاید هم بیشتر... نمیدانم!
اسدالله میرزا گیلاس خالیاش را پر کرد، سپس در حالی که از جایش برمیخاست، ادامه داد:
- بندة خدا عمرش را در خانوادة ما گذراند... بچه هم ندارد که ازش مراقبت کند.
او بطرف گنجه رفت و گیلاس تمیزی را درآورد و سپس روی میز جلوم گذاشت و پرش کرد:
- نه عمو اسدالله فعلاً نمیخواهم ...
- مومنت، بخور که برات خوب است.
- آخر دارم چای میخورم... با چای که شراب نمیخورند؟
- مومنت، چه ربطی دارد؟... بهتر از این است که با پنیر بخوری!
- من آخر کی شراب را پنیر خوردم؟
- بخور و حرف زیادی نزن... بسلامتی
سپس روبرویم نشست و گفت:
- خب باباجان، داشتی میگفتی... موضوعت با پریدخت چه بود؟
- قبلاً هم گفتم... پریدخت، هر دفعه، مکرر اندر مکرر دردسرهای جدید برام میسازد و تا وقتی که بخواستههاش نرسد هر روز و هر شب مرافعه داریم... اول از جدا کردن من و مادرم شروع شد، بعدش اینکه سهم مادر و خواهرم از منزل روبروی باغ را بنوعی صاف کنم و قبالة خانه را به اسم خودش بزنم...
- و تو هم اینکار را کردی؟!
- چارهای نداشتم... الان ازم میخواهد که از وزارت خارجه بیرون بیایم.
- مومنت... از وزارت خارجه چرا؟ ... پس از کجا نان درآوری؟
- میگوید که عموش بازاریست و منهم نزد عموش در بازار مشغول بشوم... من میدانم، قصد کرده که من و هرچه که هستم را ویران کند و آدمی جدید، مطابق با سلیقة خودش بسازد.
حرفم که تمام شد، بلافاصله شرابم را سرکشیدم. اسدالله بطری را برداشت و بطرف گیلاس خالیام خم شد و مجدداً پرش کرد و در حالی که میخندید گفت:
- پس بقول حافظ، عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی؟ ...
- عمو اسدالله من واقعاً بیشتر از این نمیتوانم شراب بخورم... حالم بد میشود.
- غلط میکنی... دوست داری خواجه حافظ شیرازی را هم از خودت برنجانی؟ مگر نفرموده که ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی؟
شراب را برداشتم که بنوشم، و درهمان حال، اسدالله میرزا گفت:
- خوب گوش کن چه میگویم... مرد میتواند خوب و متین و متادب باشد، با فرهنگ و مهربان باشد، مخصوصاً با زنش... باید هم باشد... اما، مهربانی با زنذلیلی تومنی هفتصنار توفیر دارد... تو مجبور نیستی همة خواستههای زنت را چشم بسته برآورده کنی.
- چارهای ندارم عمو اسدالله.
- مومنت، مومنت، کی گفته که چاره نداری؟ مرگ که نیست... تو همین که با عیالت مهربان باشی و باو توجه کافی نشان بدهی، بحد کافی حقش را بجا آوردی. بنا نیست که ارباب باشد و تو نوکر زرخرید... آدم بعضی از چیزها را زیربار نمیرود... حالا هر اتفاقی که میخواهد بیفتد.
- گفتنش آسان است عمو اسدالله، اما در عمل وقتی زندگی را بآدم جهنم میکند...
سخنم را نیمهکاره رها کردم، اسدالله میرزا دستانش را بالا برد و گفت:
- باشد... باشد... تو راست میگویی.
- منظورتان چیست عمو اسدالله؟
- منظورم این است که بهتره ازین بهبعد، هر دفعه که چیزی ازت خواست، تو مثل بچة آدم بگوئی چشم و اوقات خودت و زنت را بیجهت تلخ نکنی.
- اگر اینطوری باشد که بعد از مدتی هیچ چیزی از من و شخصیتم باقی نمیماند.
- راست میگویی... فکر اینجاش را نکردم.
او کمی ژست متفکرانه بخود گرفت و پس از چند لحظهای سکوت، با حالتی که انگار کشف اسراری نموده است، گفت:
- مونت، فهمیدم... ازین پس، هر دفعه که چیزی خواست، اگر بحق نبود، هر اندازه هم که بدخلقی کند، تو زیر بار نرو. یک نه بگو و نه ماه بدل نکش.
- اینطوری که عملاً زندگی را بمن جهنم میکند.
- آفرین باباجان... الان متوجه شدی که سر کلاف را گم کردی و داری دور خودت میچرخی... به هر صورت، بنده پیشنهاد میکنم که یکی از آن دو راهی که گفتم را انتخاب کنی...
- آخر عمو اسدالله... نمیشود.
- مومنت، چه انتظار داری؟... بالاخره اگر با پا بروی کفشت پاره میشود و با سر بروی کلاه...
اسدالله میرزا سر خودش را خاراند و ادامه داد:
- مگر آنکه راه سومی بلد باشی که نمیدانم... خود دانی
- راه سوم؟... منظورتان از راه سوم چیست عمو اسدالله؟
کمی مکث کرد و سپس با چهرة مبهمی جواب داد:
- راه سوم... مثلِ، مثلِ... نمیدانم هر راهی غیر آن دوتائی که گفتم.
- یعنی شما میگوئید که از زنم جدا بشوم ؟
- مومنت، دیدی گفتم انگار میخواهی زبان من بشنوی؟... پس دقت کن که ایندفعه خیلی جدی و صاف و پوست کنده میگویم... من متنفرم از آدمهائی که محافظهکاری میکنند و از گفتن حقیقت طفره میروند... راستش، بله با این اوصاف و احوالی که دارید، اگر جدا بشوید بهترین تصمیم است... درست شدن این وضع فقط با یک معجزه از عالم غیب ممکن است.
نمیدانم تا چه مدت مات و مبهوت ماندم؟ ناگهان دریافتم که اسدالله میرزا، گیلاسم را پر کرده و بدستم داده است:
- بخور که خُلقت جا بیاید!
خواستم چیزی بگویم اما صدا از گلویم در نیامد. بسختی و با لکنت گفتم:
- عمو اسدالله... یعنی هیچ... هیچ راهی بجز ...
اسدالله میرزا بمیان کلامم آمد و گفت:
- مومنت... چرا به تته پته افتادی؟... میدانم باباجان، با آنکه خودت کاملاً انتظار شنیدنش را داشتی، اما باز هم تلخه... میدانم!
نمیدانستم چه بگویم، اسدالله سیگارش را روشن کرد، از جایش بلند شد و بسمت انتهای سالن رفت و مشغول تماشای عکس عبدالقادر بغدادی شد که هنوز بعد از سالها روی بخاری بود. دقایقی گذشت و از همانجا که ایستاده بود گفت:
- من الان آدمِ پلید و منفور ماجرا شدهام؟!
- نه عمو اسدالله این چه حرفیست؟
او در حالی که بطرف صندلیاش میآمد، گفت:
- مومنت، اعتراف کن... فکر کردی من دوست دارم زنت را طلاق بدهی؟... زود باش اقرار کن به قول آن خدابیامرز، نایب تأمینات زود، تند، فوری، سریع اعتراف کن!
- عمو اسدالله واقعاً من همچه فکری در مورد شما...
- اما هر فکری که دربارهام بکنی، باز هم بهتر از آنست که مثل خیلیهای دیگر تشویقت کنم که عمر و اعصاب با ارزشت را پای این اختلافهای بیانتها حرام کنی.
- نمیدانم عمو اسدالله... شاید حق با شماست... باور میکنید اگر بگویم خودم بارها دربارهاش فکر کردم؟
گیلاس چهارم را خودم پر کردم و بعد از آنکه تکهای شکلات در دهانم گذاشتم، جرعهجرعه شرابم را نوشیدم. دقایقی بسکوت گذشت. اسدالله میرزا سیگار دیگری روشن کرد و سرگرم کشیدن آن شد. من پرسیدم:
- راستی عمو اسدالله، آن نایب تیمورخان مگر مرحوم شده؟ شما خبر دارید؟
- اسمش تیمورخان بود؟! پاک یادم رفته بود... نه من خبر ندارم، چطور؟
- آخر گفتید خدابیامرز، فکر کردم که نکند مرحوم شده باشد.
- بعید هم نیست... همانموقعش که خیلی فسیل بود... تو از آخرین بار که در شهربانی دیدیش تا الان چند سال شده؟
- گمان کنم پنج سالی بشود... چقدر هم سریع گذشت عمو اسدالله... انگار که همین دیروز بود.
- همان موقع چه دردسری هم درست کردی... تو را بخدا مراقب باش اسم آن نایب زوار دررفته را پیش هر کسی نیاور... آن دفعه قسر دررفتیم، اینفعه اگر سرمان را بباد ندهی ، خدا را هم باید شاکر باشیم.
صحبت با اسدالله میرزا، بیش از پیش مجابم کرد که درصورتی که این زندگی مشترک قرار باشد با همین کیفیت پیش برود، پس بهترست که بجدائی بیانجامد. وقتیکه بمنزل رسیدم، پریدخت همچنان درخانه نبود. با خودم عهد کردم:
- اگر پریدخت امشب آمد که هیچ، اما اگر نیامد همان بهتر که طلاقش بدهم که هفتاد سال سیاه هم نیاید.
صبح که بیدار شدم، خواستم بخودمان فرصت دیگری بدهم. بنابراین تصمیم گرفتم که یک بار دیگر برای آخرین بار بدنبال زنم بروم. بسوی منزل پدرش راه افتادم. هنوز بچند قدمی منزلشان نرسیده بودم که در باز شد و پدر پریدخت بیرون آمد. تا چشمش بمن افتاد، سر جایش ایستاد و دستهایش را بکمرش زد و با لحنی که انگار ارث پدرش را طلب داشت گفت:
- به به! داماد عزیز!... آقای باغیرت!
- سلام پدرجان.
- چه سلامی چه علیکی؟!... بتو هم میگویند مرد؟!... اصلاً روت شد که بیائی؟!
- چطور پدر جان؟!... مگر چه کار بدی کردهام؟!
- بگو چه کار نکردی.... تو نباید یک خبری از زنت بگیری که ببینی کجاست؟!
- مگر پریدخت اینجا نیست؟!... کجاست؟!
- بتو مربوط نیست... تو اگر غیرت داشتی زودتر پیدات میشد... الان هم برو همانجا که تا حالا بودی.
از توهینها و وقاحت پدر زنم خیلی جوشی شدم. اما با تمام توان سعی کردم که جلوی خودم را بگیرم و بگفتن همین کفایت کردم که:
- راستش پدرجان، ترجیح میدهم بجای شما، با زنم صحبت کنم...
و بطرف در منزل قدم برداشتم که او بازوی مرا گرفت و باتندی پرسید:
- صبر کن بینم... کجا؟
در حالیکه بازوم را از دستش بیرون میآوردم پاسخ دادم:
- میروم که با زنم صحبت کنم.
- مگر خانة من کاروانسراست که سرت را انداختی بروی تو؟
- عجب!
- عجب که عجب!... برو دیگر اینجا نبینمت.
معذورات خانوادگی اجازه نمیداد از کوره در بروم، با هزار زحمت، آرمش خودم را حفظ نمودم. سعی داشتم کماکان مودبانه موضوع را حل و فصل کنم:
- پدر جان، پس بعیالم بفرمائید بیاید بیرون که با او کار فوری دارم.
- دخترم با تو کار ندارد و دیگر نمیخواهد که ریختت را ببیند... تو هم پات را اینطرفها نگذار وگرنه بامن طرفی... برو از اینجا!
ممکن بود بحث و جدال در کوچه باعث آبرو ریزی شود. به هر نحوی جلوی خودم را گرفتم، اما سرم را بحالت تاسف تکانی دادم و از آنجا دور شدم.
سر اشتباه بزرگ چند ماه پیشم که منزل روبروی باغ را بنام پریدخت زده بودم، بالاخره بقچهام را زیر بغلم گذاشت و از ملک پدریام بیرونم کرد. همزمانی مسائل خانوادگی با دوران اوج فشار کاریام، یعنی کودتای عراق و نگرانیهای تهران درخصوص آبادان و خرمشهر و تقارن تمام این مسائل موجب نارضایتیهائی از سوی اداره شده بود. ضعف اعصاب و تاثیرش روی سلامت جسمیام، مرا روز بروز ضعیف میکرد، تاحدیکه با وجود 31 سال سن، کارم را به بیمارستان و مرخصی استعلاجی کشاند.
پریدخت و پدر و مادرش هیچکدام بعیادتم به بیمارستان نیامدند. دیگر اقوام و آشنایان کمابیش حداقل یکبار آمدند. چندین بار خواهرم و شوهرش که هر دو پزشک بودند، سفارشم را بپزشکان بیمارستان کردند و بیش از همه، حضور مادرم و بعد اسدالله میرزا بالای سرم بود که کمک بزرگی از لحاظ روحی محسوب میشدند. اما چیزیکه بسیار متعجبم کرد و انتظارش را نداشتم، آمدن لیلی دختر دائیجان ناپلئون بود که همراه با دائیجان سرهنگ (پدر شوهرش) بملاقاتم آمدند. هرچند که دیدن چشمان سیاه و درشت لیلی مرا بیاد دوران نوجوانی میانداخت، اما مرتباً باخودم تکرار میکردم که این داستان بپایان رسیده است. لیلی شوهر و سه دختر دارد و اخلاقاً درست نیست که حتی خاطر و ذهنم، مشغول لیلی باشد.
پس از یکهفته از بیمارستان مرخص شدم و با پیشنهاد پزشکم، مستقیماً بمنزل مادرم رفتم و بلافاصله، وکیلی را جهت یکسره نمودن موضوع پریدخت استخدام کردم. هنوز یکهفته از مرخصیام باقی بود و نرگس خواهرم یک پزشک اعصاب شایسته معرفی کرده بود که هر روز میآمد و ویزیتم میکرد.
اواسط تابستان 1337 بود که خوشبختانه ماجرای زندگی مشترک و منحوس من با پریدخت بپایان رسید. هرچند که از دست دادن منزل روبروی باغ برایم تلخ و ناگوار بود اما آن نیز بهائی بود که بایستی بابت رفع اشتباهات گذشته و کسب آسایشم میپرداختم. تصرف آن ملک درحقیقت، بحث لج و لجبازی بود وگرنه منزل کوچک روبروی باغ، در مقابل املاک و دارایهای بیکران خانوادة پریدخت رقمی محسوب نمیشد و بچشم نمیآمد.
من که دیگر خانهای برای ماندن نداشتم، در منزل مادرم زندگی میکردم و قصد کردم که یکسال گذشته را، بباد فراموشی بسپارم. جلسات درمانی پزشک اعصاب تا ماهها بطول انجامید. مصرف داروهائی که تجویز میکرد، باعث ایجاد حس خستگی و خواب-آلودگی هنگام کار میشد که خالی از دردسر نبود. قرار بود ماموریتی بآنکارا داشته باشم که باتوجه بشرایط جسمی و روحیام، شخص دیگری را فرستادند و ازین بابت راضی نبودم. اسدالله میرزا در تلاش بود تا با شوخیهای همیشگیاش کمکم کند که روحیهم را بدست بیاورم:
- غصة آنکارا را نخور، خیلی جای قشنگی هم نیست... سگ دربند خودمان به صدتا آنکارا میارزد.
- عمو اسدالله، من که برای خود آنکارا ناراحت نیستم... ولی آن ماموریت میتوانست پلة خوبی برای پیشرفتم باشد.
- مومنت، چه پیشرفتی؟... فقط سقائی زمستان و خارکنی تابستان بود ... پیشرفت توی این دوره و زمانه، یعنی باشخاص درست و حسابی وصل بشوی تا بموقعش بدردت بخورند... اما اول از هرچیزی، آدم تا زنده است باید بفکر خودش باشد که خوش بگذرد... کسی عمر دوباره بما نمیدهد.
- آخر عمو اسدالله...
- مومنت... فردا اتفاقاً باید یک نوک پا بههتل دیپلومات دربند بروم ممکن است بتوانم تو را هم ببرم... با یک مادموازل راندوهو دارم که نمیدانی چه مغز قلمیست. عین مارلین مونرو ... بلکه بهتر.
- عمو اسدالله... من واقعاً بعد از این همه وقایع عجیب اصلاً حال و حوصلة...
- مومنت... مومنت... تو قبل از این وقایع هم حال و نَفَس نداشتی... اینحرفها را بهیکی بگو که نشسناسد... درثانی، وقتی میگویم باید باشخاص درستی وصل بشوی، منظورم را نمیگیری.
- مگر منظورتان این نیست که بآدمهای مهمی ارتباط داشته باشم که بکارم بیایند. این خانمی که گفتید آخر...
- آن خانم محض اطلاع، یکی از همان آدمهای مهم است... فکر کردی چرا آنها باید زنی باین خوشسر و روئی را بتهران بفرستند؟
- نمیدانم... خیلی اتفاقی؟... یا نکند برای نفوذ کردن و اغوای طرف مذاکره؟
- یک همچه چیزهایی... تقریباً
- و شما هم که از خدا خواسته اغوا میشوید
- مومنت، من در اصل اجازه میدهم که طرفم باور کند که نقشهاش گرفته، درثانی، گفتم که، دارم سعی میکنم تا میتوانم خوش بگذرد.
با طعنه پرسیدم:
- پس با یک تیر دو نشان میزنید؟
اسدالله میرزا تبسم شیطنتآمیزی کرد و گفت:
- حالا که چشم بد دور، زبان باز کردی... بگو ببینم، فردا میآیی؟
- آخر من فردا با دکترم وعدة ملاقات دارم، وانگهی آن مارلین مونور هم که با شما کار دارد، نه با من
- تو فردا بیا، خدا را چه دیدی؟ شاید یک جینا لولوبریجیدا برای تو پیدا شد... فقط بشرطی که دست و پا چلفتی بازی درنیاوری... شکار که سر تیر آمد باید بزنی... آن هم شکار چربی مثل اینها.
- اینها کی هستند عمو اسدالله؟... دیپلوماتند؟
- آن مادموازل که دیلماج است... اهل آمریکاست، اسمش خانم ویلسون است، باید ببینیش... همچه فارسی حرف میزند که تو فکر کنی گویندة برنامة گلهاست .
- بسیار خب، البته مشروط براینکه بتوانم دکتر را بروز دیگری موکول کنم... فقط هنوز نگران جباریام که ذرهبینش را روی من انداخته.
- مومنت... فکرش را نکن، خدابزرگ است... یک فکری بحال آن بازرس ژاور هم میکنیم.
درآن سی و یک سال عمرم سه دختر بعناوین معشوق، دوست و همسر وارد زندگیام شدند، و هیچکدام سرانجام نداشت. لیلی که عشقی دوطرفه و کامل بود، خانواده و اقتضای سن و سالم مانع شد. روحانگیز را که عاشقم بود و مشکل سن و سال و خانواده در میان نداشتیم، اما شعلة عشق را در وجودم حس نمیکردم و با پریدخت که زن شرعی و قانونیام بود، آنقدری اختلافات اساسی داشتم که طلاق را بآن زندگی پرآشوب ترجیح دادم. تقریبا باور کردم که من برای عزب بودن و تک و تنها ماندن ساخته شدهام. گاهی با خودم و خدا میگفتم:
- آخر چرا اینهمه بدبیاری؟... اسدالله میرزا باوجودیکه تنها زندگی میکند ولی با زنان بسیاری ارتباط دارد... من حتی از او نیز یالقوزترم ... احتمالاً، دارم تقاص گناهانم را میدهم... بله مکافات به آن دنیا نمیماند، مطمئناً نباید روحانگیز را ازخودم میرنجاندم... ولی لیلی چطور؟... وقتیکه عشق من و لیلی بشکست انجامید روحانگیزی در کار نبود... هیچ بعید نیست که موضوع لیلی و خود روحانگیز و حتی پریدخت، همگی تقاص گناهان قبلی من باشند.
آن سال یک مرخصی دیگر گرفتم و سفری چند روزه بهپاریس رفتم تا روح انگیز را پیدا کنم. میخواستم ببینمش و ازش عذرخواهی نمایم. اما هرچه تقلا کردم و با وجود هزینة سنگینی که سفر خارجه بمن تحمیل کرد، پیدایش نکردم. من در اصل و برعکس خیلیها، شخصاً علاقهای به سیر و سیاحت ندارم. لیکن باقتضای شغل و پیش-آمدهای زندگیام، تبدیل بانسانی کثیرالسفر شده بودم.
بی نتیجه به تهران بازگشتم و بمحض رسیدن تلفن را برداشتم و به حبیب زنگ زدم. حقیقت اینکه دنبال کسی میگشم تا کمی درد و دل کنم. اما نتوانستیم صحبتی داشته باشیم، گفت که سرش بسیار شلوغ است ولیکن آخر هفته برای کاری به تهران خواهد آمد و حسابی صحبت خواهیم کرد.
تماس با حبیب مرا بیاد آن پزشک قلبی انداخت که بهشمسعلی-میرزا معرفی کرده بود. به فکرم رسید، دکتر فراهانی که اخیراً رفاقتی نیز با اسدالله میرزا داشت، آدم با نفوذیست. همانطور که یکبار آقای سالار توانست مدتی شر بازجو جباری را از سرم کم کند، شاید دکتر فراهانی نیز بتواند چنین لطفی در حقم نماید.
موضوع را با اسدالله میرزا مطرح کردم، اولش موافق نبود و میگفت که خودش شخص مناسبی را برای چنین کاری پیدا خواهد کرد، اما با اصرار من، قبول کرد که بدکتر تلفنی بزند و وقت ملاقات حضوری برایم بگیرد.
روز بعد بحضور دکتر فراهانی رفتم. در همان مطب خودش ملاقاتش کردم. مردی قد بلند و حدوداً شصت ساله بود. سعی کردم که داستان را مختصر و مفید برایش حکایت کنم. پس از اتمام سخنانم گفت:
- گفتی سرپاسبان چی؟ ... جباری؟
- بله و سابقاً وکیل باشی نظمیه بود... بخش کارآگاهی
- پس چرا هرچه فکر میکنم، نمیشناسمش؟
- مگر آقای دکتر، تمام مامورها را میشناسند؟
- نه ولی مشخصاتی که تعریف کردی برام آشناست... بگمانم که احتمالاً...
دکتر بفکر فرو رفت و چند دقیقهای نیز گذشت. من از سر آشفتگی پرسیدم:
- احتمالاً چه آقای دکتر؟
- هیچ چیز... مهم هم نیست... من اشخاصی را میشناسم. امشب تلفن میزنم تا ببینم میتوانند کاری برات بکنند یا نه؟... اما...
دکتر حرفش را ادامه نداد. گفتم:
- اما چه؟
- محض اطلاع آن اشخاص مهم، یا بعداً باید کاری برایشان بکنم، یا الان باید از خجالتشان دربیایم ... ملتفتی که؟
- بله کاملاً... خدا انشاءالله خیرتان بده... من تا عمر دارم ازتان ممنون میشوم.
- نه خواهش میکنم... اما منظورم این نبود، دارم عرض میکنم که اینجور کارها در هر حال... کمی خرج دارد.
- بله آقای دکتر، ببخشید که زودتر نگرفتم... این موضوع بنظر شما چقدری ممکن است خرج داشته باشد؟
- راستش، دقیق نمیدانم، گمان کنم حدود پنج هزار تومانی آب بخورد... البته ابداً برای خودم نیست... ملتفت هستی که؟
دکتر کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- البته حاجت بتذکر نیست که تا من امشب تلفن نزنم نمیتوانم بطور قطع بگویم که اینکار عملی هست یا نه؟!... بعید هم نیست که کاری از دست کسی برنیاید... انشاءالله که خیر باشد.
در راه بازگشت از دکتر فراهانی، احساس یاس و نا امیدی بیشتری داشتم. اول اینکه چرا آدمی بیگناه باید به نقطهای برسد که برای خلاصی از تنگناها مجبور بپرداخت چنین رقم گزافی باشد و دوم اینکه با توجه به معضلات اخیر و خرجهائی که بمن تحمیل شده است و سفری که اخیرا بفرانسه رفتم، اصولاً اینقدری پول ندارم که بپردازم.
بمنزل که رسیدم مادرم گفت که اسدالله میرزا سه بار تلفن زده است. بعد از آنکه لباسم را عوض کردم و جرعة آبی نوشیدم، نمرة خانة اسدالله میرزا را گرفتم. او سریع تلفن را جواب داد:
- آلو؟
- سلام عمو اسدالله
- سلام باباجان... حالت خوب است؟
- خدا را شکر بهترم... بلطف شما.
- کجا بودی تا این موقع شب؟... چشمم روشن، نکند که طبق معمول رفته بودی دنبالِ فسقوفجور و تنهاخوری، شیطون؟
- نه عمو اسدالله، دلتان خوش است... راستش تا یک ساعت پیش، نزد فراهانی بودم.
- خب، شیری یا روباه؟
- هیچ چیزی عمو اسدالله... روباهِ روباه
- گندت بزنند، گفتم که نرو پیشش
- راستش گفت که ممکن است بتواند کاری کند اما انگار خرج دارد.
- مومنت، میدانستم باینجا میرسد... ببینم، آن دکتر با پرروئی ازت پول خواست؟
- نه بصراحت... ولی گفت که چنانچه بخواهد سفارشم را بکند، آن افراد بابت کاری که انجام میدهند پول میگیرند.
- بقول سعدی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد... نگفت که چقدری خرج برمیدارد؟
- گویا پنج هزار تومانی بشود.
- پنج هزار تومان؟ ... مگر پول علف خرس است؟... غلط کرده. پسر یکوقت بسرت نزند و از این خرجها بکنی.
- نه عمو اسدالله... حتی اگر بخواهم هم ندارم که بدهم.
- مومنت، اصلا فکرش را نکن... اجازه بده تا خودم با فراهانی صحبت کنم... ناکس تازگیها چه دندان گرد شده؟!... هرچند اگر هم نشد، نشد، درِ دنیا را که نبستند... بالاخره یکی را پیدا میکنیم مثل آندفعه که رفتیم پیش آقای سالار.
- راستی عمو اسدالله، آقای سالار چطور؟ بهتر نیست باو بگیم؟
- والله... بعید میدانم!
- چرا؟... قدرت و نفوذش را از دست داده؟
- نه، اما ماجراهایی پیش آمده که یکمقدار روابطمان فعلاً شکرآب است... نترس، آدم قطعی که نیست... اگر مجبور شدیم از آقای سالار هم کمک میگیرم.
- یعنی بنظرتان ته ماجرا چه میشود؟
- مومنت، عجول نباش... بگذار فردا با چند نفر صحبت کنم تا ببینیم چه میشود؟... شب آبستن است تا چه زاید سحر... خداحافظ تا فردا
روز بعد، اسدالله میرزا را بعد از اداره دیدم و با اصرار او بکافه-ای رفتیم حدود یک ساعتی نشستیم و سرگرم صحبت شدیم.
- باباجان، گفتم که بخودم بسپار. درستش کردم.
اندک شعلة امیدی در دلم احساس کردم. اسدالله میرزا بلامکث، صحبتش را ادامه داد:
- با دکتر فراهانی صحبت کردم، نمیشد این حرفها را با تلفن زد، صبح بهمریضخانه رفتم و آنجا پیداش کردم... هرچند که گفته بود اگر بخواهد کار را بدیگران بسپارد خرج دارد اما باین معنی نیست که خودش نتواند شخصاً و رایگان و دوستانه، کاری برایمان بکند.
- خودش چکار کند؟... او که فقط یک پزشک است... بدون کمک دیگران هرگز نمیتواند کاری...
اسدالله میرزا میان سخنم آمد:
- مومنت، اگر چیزهائی بداند چطور؟... اگر همان پزشک اطلاعاتی داشته باشد که بدرد ما بخورد چطور؟
- یعنی چه چیزی میداند؟
- آهان... گفت، آن روز که تو از پیشش مرخص شدی، بعدش کلی فکر کرد و بالاخره یادش افتاد که جباری کیست و از کجا آن نرهخر را میشناسد... خلاصه اینکه، دکتر گفت، چنان آتوئی از عبدی دارد که شما میتوانید برای همیشه از شرش آسوده بشوید.
- عبدی دیگر کیست؟... منظورتان جباری بود؟
- جباری اسم پوششی اوست، اسم واقعیاش عبدیست... برای همین بود که اولش نتوانست بشناسدش.
- یعنی مطمئن است که همان سرپاسبان جباری است؟
- کاملاً مطمئن بود.
- اما عمو اسدالله، دکتر چه آتوئی از جباری دارد؟
- مومنت، فعلاً کاری با جزئیاتش نداشته باش... فقط جباری حاضره هر امتیازی بدهد که آن طشت از بام نیفتد... اما من از این روش باج سبیل گرفتن خوشم نمیآید.
- آخر اگر اینکار را نکنیم که او دست بردار نیست.
- جباری هم نباشد، فردا یکی دیگر... اما فکر بهتری دارم.
- چه فکری؟
- من میگویم ساواک که باکی ندارد، درصورتیکه لازم میدید تا حالاش تکلیفت را یکطرفه کرده بود... پس، یا سازمان اصلاً اظهارات جباری را جدی نگرفته یا اینکه از توی تاریکی دارند میپائندت که مطمئن باشند آیا ریگی بکفشت داری یا نه؟
- آخر این که برایم غیرقابل تحمل است... من هرآن باید منتظر هر اتفاقی باشم.
- مومنت، تو که بنا نیست خلاف کنی که اینقدر مشوشی.
- ولی عمو اسدالله... تا حالاش هم که دو بار مرا بیگناه احضار کردند... خلافی نکرده بودم، آخر مگر آنها...
اسدالله میرزا اجازه نداد حرفم تمام شود:
- مومنت... میدانستم همین را میگویی... اما من علاوه بر دکتر فراهانی، با یوسفی هم صحبت کردم.
- همان یوسفی که...
- بله همان که معاون حفاظت اداره است... آدم منطقیی است... سربسته گفت که خودش فهمیده اظهارات جباری از سر بغض و کینه است... اطمینان داد که اجازه نمیدهد آن وقایع تکرار بشود.
- براوو عمو اسدالله، پس یعنی جباری دست از سر کچل ما برمیدارد؟
- والله این را دیگر باید از خود جباری بپرسی... اما میدانم که اخیراً ادارة حفاظت، شخصاً مسئولیت کامل رسیدگی به موارد امنیتی کارمندان را بعهده گرفته... پس اجازه نمیدهد که جباری خودش مستقیماً اقدامی بکند.
فصل هفتم، تصادف
اوایل اردبهشت سال 1338 اسدالله میرزا بمن خبری داد و نمیدانستم که باید خشنود باشم یا متاسف. بنظر میرسید که او از طریق روابطش باخبر بود که جباری دستگیر شده است. زیرا از اعضای حزب منحل شدة توده میباشد. اما اینکه یک تودهای بتواند سالها در ادارة اطلاعات شهربانی و سپس در ساواک باشد، آنقدر برایم عجیب و غیر قابل باور مینمود که ابتدا تصور کردم که موضوع شوخی باشد، اما از چهرة متحیر اسدالله میرزا فهمیدم که قضیه کاملا جدیست.
او میگفت:
- این ناکس انگار از اعضای سازمان مخفی افسران تودهای بود و کسی خبر نداشت.
آنچه که در روزنامهها و اخبار میخواندیم و میشنیدیم، دستگیری تمام اعضای سازمان مخفی افسران حزب توده بود و چیزی که سر در نمیآوردم این بود که چطور یکنفر مثل جباری میتوانست سالها درست زیرگوش سازمان اطلاعات و امنیت فعالیت کند؟
از اسدالله میرزا پرسیدم:
- آخر عمو اسدالله مگر آن سازمان، چند سال پیش قلع و قَم نشد؟... پس چطوری جباری قسر در رفت؟
- والله، این هم از عجایب مضحک روزگار است... ظاهراً ماجرا از این قرار بوده که اطلاعات شهربانی یکی از اعضای سازمان مخفی را دستگیر کرد، آن هم انگاری بعدش همه را لو داد... البته بجز سرپاسبان جباری یا همان عبدی... من فکر کنم آدم مهمی نبود و تودهایها اصلاً داخل آدم حسابش نمیکردند... بهرحال هرچه بود آن زمان اسمی ازش برده نشد.
- اما او که اصلا افسر نبود که عضو سازمان مخفی افسران باشد.
- نمیدانم، علیایحال، بیارتباط نبوده با آنها!
- پس چطور شد که دستگیرش کردند؟.... نکند آن آتوئی که دکتر فراهانی میگفت...
اسدالله میرزا گفت:
- مومنت، مومنت... اصلاً ربطی به آن مطلب ندارد!... نه دکتر و نه من، هیچکدام، روحمان خبر نداشت که جباری تودهای باشد.
- پس آن که از قول دکتر گفتید چه بود؟
- گفتم که ربطی به تودهای بودنش نداشت.
پس از اصرار فراوان من، اسدالله میرزا بالاخره گفت:
- خیلی سر بسته میگویم که ماجرا بیشتر مربوط بآبروی جباری بود.
- یعنی مسائلِ مرتبط با بقول شما سانفرانسیسکو و اینها داشت؟
- سانفرانسیسکو که نه ابداً... باز لسآنجلس یک چیزی!... نه، آن هم که نه!... اصلاً انگار مزاجش با بنادر غربی نمیساخت، بیشتر سفرش محدود به نواحی شرقی بود!... مثلاً قندهار و آن طرفها.
من اولش ملتفت نشدم، اما بالاخره منظور اسدالله میرزا را متوجه شدم و بیاختیار گفتم:
- یعنی عمو اسدالله ، منظورتان اینست که جباری... یعنی مدرکی وجود دارد مثل عکسی چیزی که او با یک...
اسدالله میرزا اجازه نداد:
- مومنت، لازم نیست اینهمه تعمق کنی... حالا که خدا را شکر دستش از دامنت کوتاه شده، تو هم ماجرا را فراموش کن.
- چشم عمو اسدالله... ولی آخرش نگفتید از کجا مشخص شد که جباری تودهای است؟
- خودش در ساواک پیش رئیسش رفت و همه چیز را اقرار کرد.
- چه زمانی اینکار را کرد؟
- ظاهراً اواخر سال گذشته... البته طبق خبری که بمن خبر رسید، پارسال که خسرو روزبه تیرباران شد، جباری بینوا بدطوری ترسید... بالاخره تصمیم گرفت خودش برود و مثل آدم اقرار کند بلکه تخفیفی در مجازاتش بگیرد.
- الان چکارش کردند؟... اعدام شده؟
- نه اعدامش که نمیکنند... چون اولاً که خودش اقرار کرده، بعدش اینکه جزء آدمهای مهم حزب توده نبود، به هارت و پورتش نگاه نکن... فقط من ماندم که یک نفر باین بیعرضگی چطوری از ساواک سر درآورده؟
- طرف تا دیروز احساس خدائی میکرد و در عرش خودش با آن قهقهه های ترسناک، دلش آدم را میلرزاند، الان به فرش افتاده و دل آدم برحم میآید... چه روزگاریست عمو اسدالله؟
- عرشی در کار نیست باباجان... همه روی فرشیم منتها بعضیها خودشان نمیدانند... بیچارگی در کمین همه نشسته.
- پس اینهمه آدمهای پرمدعا و غره برای چه وجود دارد؟
- فیواقع، پر مدعا و ابله!... چون مثل کبک سرشان را زیر برف کردند و نمیفهمند که هر لحظه ممکن است که نکبت و فلاکت سر برسد... این را حتی خواجه حافظ شیرازی هم میدانست که فرمود، دیدی آن قهقهة کبک خرامان حافظ، که ز سرپنجة شاهین قضا غافل بود؟
- عمو اسدالله، شما جزئیات دستگیری جباری را از کجا فهمیدید؟
- مومنت، بالاخره من هم چهارنفر را میشناسم... تو چرا اینقدر تازگیها فضول شدی؟
اواخر تابستان سال 1338 بود. درست پس از انعقاد معاهدة سنتو بعنوان معاونت سرکنسولگری در آنکارا منصوب شدم و تا پایان زمستان آنجا سکونت داشتم. دغدغههای عمدة ما در انکارا، پان ترکیسم و تاثیرش روی مناطق آذربایجان بود که موضوع اختلافات آنروزهای تهران و آنکارا و بنوعی مورد حمایت خروشچُف از شوروی بود.
اتفاق تلخی که آنجا برایم افتاد، انتهای زمستان، اطراف خیابان آتاترک و اصابت یک اتومبیل به من بود که مرا راهی بیمارستان کرد و بمحض بهتر شدن به تهران منتقل شدم.
ماجرا این بود که هنگام عبور از خیابان که لغزنده از بارندگی بود، از دور زنی را دیدم که بنظرم رسید روحانگیز باشد. سعی کردم صدایش کنم که اتومبیلی منحرف شد و بمن اصابت کرد و بزمین افتادم. هرچند که ضربة وارده خیلی سنگین و جدی نبود، اما به سبب برخورد سرم به کف خیابان، از حال رفتم و پس از ایامی که چشم گشودم، نمیتوانستم واقعة مزبور را بخاطر بیاورم. حدود دو ماه طول کشید تا بهبودی نسبی حاصل شود.
حتی بعداً نیز مطمئن نبودم که دیدن روحانگیز در آنکارا واقعی یا زادة رویا و تخیلم بود.
بدنبال ضربهای که بسرم وارد شده بود از اوایل فروردین 1339 خاطرات چندانی بیاد ندارم. بعداً متوجه شدم که نیمی از اسفند سال گذشته و نیمی از فروردین امسال را در بیمارستانی در آنکارا بستری بودم و زمانی که حرکت دادن من از نظر پزشکان بلامانع اعلام شد، مرا با پروازی مسافری بتهران فرستادند.
توصیة پزشک این بود که تا سه ماه از فعالیتهای سنگین بدنی و همچنین رانندگی و چه بهتر که برای همیشه از نوشیدن الکل خودداری کنم. با این وجود پس از دو ماه احساس میکردم که آنقدری حالم خوب شده که بتوانم کارهای خودم را بی دردسر پیش ببرم.
از دوران کودکی هرباری که بیمار و ناخوش میشدم، مادرم مرا نزد دکتر ناصرالحکماء میبرد. او چند سالی بود که خودش را تقریباً بازنشسته کرده بود و بعلت کهولت سن و پا درد، بیشتر خانه نشین بود. یادم نیست چند روز از حادثة آنکارا گذشت اما چندین مرتبه در بیمارستان آنکارا، چهرهای خیالی از دکتر ناصرالحکماء را بالای سرم میدیدم که بمراتب جوانتر بود، درست همانگونه که او را در طفولیت میدیدم.
کمی که حواسم سرجایش آمد با خودم دو عهد بستم، اول سری بدکتر ناصرالحکماء بزنم و احوالی ازش بپرسم. دوم اینکه بکل وجتارین شوم و تناول گوشت از چهارپایان تا ماکیان و ماهیجات را بر خودم ممنوع نمایم و به نباتخواری روی آورم.
پس از نخستین روزی که از منزل خارج شدم، با آنکه رسماً در مرخصی بودم اما سری به اداره زدم و سپس همانطور که قول داده بودم، بدیدن دکتر ناصرالحکاء رفتم. او بسیار سالخورده بود و به کمک عصا میتوانست چند قدمی در اتاق راه برود. اولش شک داشتم که واقعاً مرا میشناشد؟! اما با وجود هشتاد و چند سال سن و بیماری که داشت، رفتارش همچنان گرم و مهمان نوازانه بنظر میرسید.
پس از سلام و احوالپرسی، گفتم:
- واقعاً عذرخواهی میکنم آقای دکتر که سر زده خدمت رسیدم.
- سلامت باشید باباجان، سلامت باشید... البته قدم رنجه فرمودی.
- بنده را که بجا میآورید؟
- سلامت باشید، سلامت باشید.. آدم وقتی با کسی یک ربع ساعت معاشرت داشته باشد، هرگز فراموش نمیکند چه برسه بشما که قوم و خویشید.
- بنده راستش پسر خواهر مرحوم آقا هستم.
- بله، میدانم... الان کجا مشغولی باباجان؟
- ادارهجاتی شدم... وزارت خارجه... همکار عمو اسدالله هستم.
- همکار کی؟
- شازده اسدالله میرزا
- سلامت باشی، سلامت باشی... فرشیدخان ما بخارجه رفت... الان در آلمان زندگی میکند.
- بله آقای دکتر، اطلاع دارم.
پسر دکتر ناصرالحکماء اسمش فرشید و همسن و سال خودم بود که پدرش او را فرشیدخان صدا میکرد. دو زن اول ناصرالحکماء بدون اینکه بتوانند صاحب فرزند شوند از او طلاق گرفته بودند و سالها طول کشید که دکتر ناصرالحکماء بتواند از خانم سومش بچهدار شود. اسدالله میرزا معتقد و مطمئن بود که فرشید نیز از خود دکتر نیست. تا آنکه با بزرگ شدن او، شباهتش به دوستعلیخان از لحاظ چهره و حتی خلق و خو روز بروز بیشتر شد.
فرشید اگر فرزند واقعی دکتر ناصرالحکماء بود یا نبود و چنانچه خود دکتر موضوع را میدانست یا نمیدانست، همانند فرزند خودش بزرگش کرد و آرزو داشت که روزی پزشک صاحبنامی شود. اما او بحدی هر سال در جا میزد و شاگردی تنبل بود که همان ابتدای دوران متوسطه مجبور بترک تحصیل شد و باجباری فرستادندش. پس از اتمام خدمت، بههامبورگ واقع در آلمانغربی مهاجرت نمود و اکنون آنجا زندگی میکند.
بنظر میرسید دکتر ناصرالحکماء کمی حواسپرتی و ضعف حافظه پیدا کرده باشد چون ازم پرسید:
- شما فرمودی الان کجا مشغولی باباجان؟
- عرض کردم... در وزارت خارجه کار میکنم آقای دکتر.
- سلامت باشی باباجان، بله فرمودی... پیریست و هزار عیب، گاهی فراموش میکنم... پس در وازرت خارجه مشغولی با اسدالله میرزا؟
- بعله آقای دکتر، البته دوایرمان یکی نیست ولی در یک ساختمانیم.
مستخدمة جوانی با سینی و دو لیوان شربت وارد اتاق شد. یکی را جلوی من و دیگری را نزد دکتر ناصرالحکماء گذاشت. سپس دکتر گفت:
- بفرمائید میل کنید که تخم شربتی بسیار خواص مفیدی دارد... برای زکام خوب است، برای انفاکسیون نافع است، عرض کنم که باعث طراوت پوست است...
در حالیکه دکترناصرالحکماء توضیحاتی مبسوط از فوائد و خواص معجزهآسای تخمشربتی ایراد میفرمود، من درحال نوشیدن بودم.
مستخدمه مجدداً وارد اتاق شد و به دکتر ناصرالحکماء گفت:
- آقای دکتر مهمان دارین... ممدحسینخان هستن.
- پس چرا تعارفشان نکردی؟
- الساعه میفرستم خدمتتان.
به دکتر گفتم:
- آقای دکتر، موقع مناسبی مزاحم نشدم، اجازة مرخصی میفرمائید؟
- سلامت باشید بابا جان، این چه حرفیست؟... تشریف داشته باش... ممدحسینخان است، خیلی هم شادمان میشود که شما را ...
هنوز جملة دکتر بانتها نرسیده بود که در اتاق باز شد و ممدحسین خان همراه با پسرش و عروسش و برادر کوچکترش (ممدجوادخان) وارد شدند. ایشان از اقوام دور بودند و عروس محمدحسین خان، نوة منصورالسلطنه عموی دوستعلی خان بود. پس از بجا آوردن مراسم سلام و احوالپرسی، همه در سالن بزرگ خانة دکتر ناصرالحکماء نشسته بودیم. بنظر میرسید که دکتر بهیچوجه انتظار این تعداد مهمان را نداشت. ممدحسین خان که مردی حدوداً شصت و چند ساله بود، رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر باید ببخشید، اخوی منزلمان بود، دلش هم برای شما یکذره شده بود، با خودم آوردمش.
دکتر ناصرالحکماء یک «سلامت باشید» سردی گفت و نگاهی متعجبانه به پسر و عروس ممدحسینخان کرد. ممدحسینخان با تبسمی مصنوعی ادامه داد:
- بعله پسرم و عروسم که معرف حضورتان هستند؟... دلشان هوای شما را کرده بود... البته چند تا سئوال طبی هم داشتند که بزرگواری بفرمائید.
- سلامت باشید، سلامت باشید.
مهمانان سرگرم پذیرائی از خود شدند. ممدحسینخان همانطور که در حال جدا کردن پوست سیبی درشت بود، از من پرسید:
- پس شما در وزارت خارجه تشریف داری؟
و پیش از آنکه پاسخ بدهم، سوال بعدی:
- آقا، ماجرای اینکه دم عیدی از انگلیس و آمریکا و هند و عثمانی به «تهرون» آمده بودند چه بود؟
منظورش، حضور نمایندگان اجلاس سنتو شامل انگلیس، آمریکا، پاکستان و ترکیه، در تهران بود.
من در حال آماده کردن پاسخی بودم:
- خدمتتان عارضم که...
ممدجوادخان بمن فرصت نداد:
- آقا باز جلسة سری داشتن. مثل همین چند سال پیش در قنسولگری روسیه .
- یعنی چه؟ ... مگر در مملکت خودشان جا و مکان ندارند؟
فرصت دهان باز کردن پیدا نکردم و مجدداً ممدجوادخان گفت:
- نمیدانی داداش؟... از ترس هیتلر جرأت نداشتند که جلسه را در فرنگ بگذارند... الانش هم از هیتلر میترسند.
پسر ممدحسین از آنسو وارد بحث شد:
- هیتلر؟ ...هیتلر را که متفقین سر به نیست کردند .
ممدجوانخان با پوزخندی جواب داد:
- هه!... خواب دیدی خیر باشد... هیتلر با چند نفر از بهترین افسرهاش یکجائی در فرنگ کمین کرده، تا بوقتش حمله کند... هیتلر را هنوز نشناختی.
ممدحسینخان با بیحوصلگی از اینجانب پرسید:
- این جلسة مثلاً سری، سر چه بود؟ من آخرش هم نفهمیدم.
خواستم بگویم که موضوع چیز دیگریست:
- آقا اصلاً این...
ممدجوانخان دوباره میان حرفم آمد:
- سر لحاف ملانصرالدین!
- یعنی چه؟
- دعوا سر مجلس بود دیگر داداش... نمیدانستی؟... آخر میدانی؟ امسال انتخابات مجلس است، برای همین آمدند که از همین حالا، وکلا را انتخاب کنن.
- نه بابا، مگر میشود؟
پسر محمدحسین خان:
عموجان، وکلا کجا بود؟... یکی از دوستهام که ارتشیست میگوید از آمریکا وسیلهای وارد شده که میتوانند با آن، شوروی را خاکستر کنند...
ممد حسین خان با دست روی زانوی خودش زد و گفت:
- جلالخالق... دورة آخر زمان است.
پسرش ادامه داد:
- قرار است وسیله را سمت تبریز کار بگذارن تا نزدیک شوروی باشد. برای همین آمده بودند.
ممدعلی که نتوانست تحمل کند، گفت:
- اینحرفها چیست؟... شوروی هر آن میتواند آب اقیانوس منجمد شمالی را باز کند و کل آمریکا با نیویورکش را غرق کند.
صحبتها تمامی نداشت. در حالیکه اجازه نمیدادند حتی جملهای را لابلای حرفهایشان بگنجانم، ممدحسینخان و برادر و پسرش هرکدام بنوبت نظراتی عجیب و شگفتآور مطرح میکردند.
دکتر ناصرالحکماء با آن سن و سال بالا، بنظر میرسید خسته شده باشد، با گفتن «سلامت باشید»، بحث سیاسی خانوادة ممدحسینخان را قطع کرد و سپس از عروس او پرسید:
- خب باباجان، شما موردی داشتی؟... چیزی میخواستی بپرسی؟
پسر ممدحسینخان در مقام شوهر، پاسخ داد:
- بله آقای دکتر، البته اگر...
سپس نگاه محجوبی بجمع، مخصوصاً من انداخت و مکثی کرد. من فرصت را غنیمت دانستم و از جا بلند شدم:
- آقای دکتر اجازة مرخصی میفرمایید؟
- سلامت باشید، سلامت باشید... کجا باباجان؟
- راستش کار مهمی دارم که باید بموقع برسم.
خوشبختانه دکتر اصرار بیشتری نکرد و من پس از تشکر و خداحافظی، از آنجا خارج شدم.
از منزل دکتر ناصرالحکماء فاصله گرفته بودم، نزدیک ظهر بود و پس از دکان سابق آقا رضا خرازیفروش ناگهان با اسدالله میرزا مواجه شدم که در حال خروج از کوچهای بود که بمنزل شیرعلی قصاب منتهی میشد.
- ده، عمو اسدالله... سلام.
اسدالله میرزا، انتظار دیدنم را نداشت اما سریع خودش را جمع کرد و گفت:
- سلام و... تو اینجا سر بزنگاه چکار میکنی؟
- والله بدیدن دکتر ناصرالحکماء رفته بودم... اما امروز در اداره اصلا ندیدمتان.
- مدتی بود که میخواستم اوس رجب نجارباشی را بیاورم دستی به در و پنجرهها بکشد... آخر چند سالی بود که باد کرده بودند... مال رطوبت هواست دیگر.
- الان از دکان اوس رجب برمیگشتید؟
- دکان که نه... بهرحال فصل رطوبت است و الان نجارها عمدة کارشان در منزل مردم است...رفته بودم دستمزدش را حساب کنم.
اسدالله میرزا که انگار فهمید حنایش رنگی ندارد، ناگهان با اخم و چهرهای عبوس گفت:
- مومنت، اصلاً بتو چه؟ ... من را باش که دارم توضیح میدهم که...
هنوز حرفش تمام نشده، با چشمانی گرد شد و رنگی مثل گچ، سر جا خشکش زد. سرم را چرخاندم و تا بطرفی که او مبهوت شده بود، نگاه کنم. شیرعلی قصاب را با آن اندام غولمانندش پشت سرم خودم دیدم.
اسدالله میرزا با دستپاچگی گفت:
- یا مرتضی علی!... یعنی سلام آقای شیرعلی... شما دیگر اینجا چیکار میکنی؟
- سلام عرض کردیم آقای اسدالله... داشتیم میرفتیم منزل، چشممون به جمال شما روشن شد... گفتیم سلامی عرض کنیم.
اسدالله میرزا نفس راحتی کشید. یک پسر بچة ده یازده ساله نیز همراه شیرعلی بود. اسدالله میرزا ازش پرسید:
- اسمت چیست عمو جان؟
پسرک که بنظر میرسید کمی خجالتی نیز باشد، تبسم معصومانه-ای کرد و درحالی که از زیر چشم نگاه میکرد، خیلی آرام پاسخ داد:
- اسرافیل
- آخی!... قربونش برم که اینقدر بچة خوب و محجوبیه.
و از شیرعلی پرسید:
- ایشان آقا زاده که نیستند؟
- نه آقا... این، گل داداش ما، غلام شماست.
- پس اخویزاده هستند و آمدند که سری به عمو بزنند... هزار ماشاءالله!
- سایهتون کم نشود... شما که تا اینجا آمدین، الان هم قدم رنجه کنین تشریف بیاورین منزل ما... بیتعارف
- بزرگواری شیرعلی خان... وقت برای دستبوسی بسیار است... انشالله دفعة دیگر... اما اگر اجازة بفرمائی، تا اوس رجب دکانش را نبسته ما باید سری به او بزنیم... برای تعمیر در و پنجره-هاس... میدانی که هوا هنوز...
- اختیار دارین آقا، اجازه ما هم دست شماست... ولی آقا، دکان اوس رجب که الان باز نیست.
- باز نیست؟... مگر امکان دارد شیرعلی؟... دیروز خودم با اوس رجب صحبت کردم... قرار شد امروز همین ساعت بیایم.
شیرعلی قصاب ابتدا با قیافهای متعجب به اسدالله میرزا خیره شد، سپس با صدای بلندی که بی شباهت بصدای دیو نبود، خندید و گفت:
- لابد شوخی میکنی آقا... اوس رجب که مُرد، مگر خبر نداشتین؟... امروز هفتمش بود... خدا بیامرزتش!
اسدالله میرزا که پیدا بود از فرط درماندگی فقط میخواست حرفی را بپراند و از مخمصه بگریزد، گفت:
- خدا بیامرزد امواتت را... بعله پس دلیلی ندارد که تا دکان آن مرحوم شده بروم.
شیرعلی کمی چانة خودش را خاراند و سپس پرسید:
- شما جدی جدی خبر نداشتی که اوس رجب مرده باشه؟
- نه جان شیرعلی... میبینی؟ عجب دنیای لاکرداری شده!
- آقا مطمئنین که دیروز خود اوس رجب را دیدین؟
- مومنت... چطور میتوانم مطمئن باشم؟... اوس رجب که مرده، مسلم است که خودش نبوده... شاید روحش را دیدم...
شیرعلی با چهرهای مبهوت و مضطرب گفت:
- الله و اکبر...آقا شما اینحرفها را که میزنین آدم را خوف برمیداره... جون آقا جدی گفتین؟
- مومنت شیرعلی، مومنت... اصلاً شاید اشتباه گرفته باشم...شاید آنی که ما دیدیم اوس رجب شارپونتیه بود.
- اوس رجب چی آقا؟... نمیشناسیم.
- نه نمیشناسی، تازه وارد است... خداحافظ شیرعلی قربونت
اسدالله میرزا همراه من با قدمهائی سریع از آنجا رفتیم. شیرعلی نیز با رنگی پریده و چهرهای وحشتزده که تناسبی با هیکل گندهاش نداشت، دست برادر زادهاش را گرفت و با عجله دور شد. کمی که ما فاصله گرفتیم، به اسدالله میرزا گفتم:
- عمو اسدالله... ما چرا داریم فرار میکنیم؟... شیرعلی که بوئی نبرد..
- هیس، اسمش را نیاور... درثانی، چرا تهمت میزنی؟ چیزی نبود که او بخواهد بو ببرد یا نبرد... اصلاً لازمست که من و تو از دو مسیر مختلف برویم... اینطوری بهتر است، جلب توجه هم نمیکند.
- چرا باید جلب توجه کند؟... وانگهی من میخواستم بعد از دیدن دکتر ناصرالحکماء سری هم بشما بزنم.
اسدالله میرزا سر جایش ایستاد، نفسی تازه کرد و کمی هم فکر کرد و انگار که نگرانیش برطرف شده باشد، محکم و با هیجان گفت:
- بد فکری نیست، لبی هم تر میکنیم. پس پیش بسوی منزل ما.
- عمو اسدالله من که فعلاً بدستور پزشک نباید مشروبات الکلی بخورم.
- بهنازیجون میسپارم که برات لیموناد بیاورد... درضمن، آن قُلتشن عقلش را از دست داده... اوس رجب دیروز خودش آمد و در و پنجرهها را تعمیر کرد... شاید بعدش مرحوم شد!
- اما چند دقیقه پیش خودتان گفتید که الان مزدش را حساب کردید.
- مومنت، من گفتم میخواستم مزدش را حساب کنم... درثانی مگر نمیشود وقتی که خودش نیست، مزدش را به زن و بچهاش بدهم. من را که میشناسی؟ دوست ندارم دین مردم به گردنم باشد... بعدش هم، وقتی که بمنزل رسیدیم خودت ببین که در و پنجرهمان تعمیر شده و فکر نکنی که دروغ گفتم... در و پنجرهها عین روز اول شدند... کارش حرف نداشت، خدا بیامرز.
- حتماً فوقالعاده بود که حاضرید همه جوره خطر کنید و دور و بر منزل شیرعلی بملاقات روح اوس رجب بروید.
- مومنت، چه بلبلزبان شده واسة من؟... همچه میزنمت از همینجا بیفتی توی قلعهمرغی تا سخنرانی یادت برود ها... ازین وصلهها آنهم به من؟!
من نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و اسدالله میرزا چشمغرهای رفت و گفت:
- مومنت، هیس!... راه بیفت تا آن نره غول دوباره از راه نرسیده!
- عمو اسدالله، اینطوری که شیرعلی قصاب ترسید، باور کنید که پاش را از خانه بیرون نمیگذارد.
- هر کسی یک نقطه ضعفی دارد بالاخره... یک بار از زبان طاهره شنیدم که شیرعلی ممکن است که یک تنه از پس ده تا مرد قلچماق گردن کلفت بربیاید، اما مثل سگ از روح و مرده میترسد... حالا دیگر راه بیفت برویم.
بسوی منزل اسدالله میرزا راه افتادیم. اسدالله میرزا ادامه داد:
- اگر منظورت همانست، بله باید اعتراف کنم که کارش حرف ندارد... انگار که روز بروز بهتر هم میشود... ماشاءالله عین قالی کرمان... آیتی در وجاهت... گرچه تو این چیزها را درک نمیکنی... اصلاً تو هنرشناس نیستی!
سپس نگاه مرموزی بمن انداخت و ادامه داد:
- تو اصلاً با دکتر ناصرالحکماء چکار داشتی؟... نکند برات چرخ الماس میگذارد؟... اگر بله که باز هم جای امیدواری دارد...
- عمو اسدالله... من فقط رفته بودم که پس از سالها سری بهش بزنم.
- مومنت، بعد از این همه سال، یک کاره دلت برای دکتر ناصرالحکماء تنگ شد؟... بچه گول میزنی؟
- بعد از تصادف بسرم زد که اینکار را بکنم... راستی عمو اسدالله، برادرزادة شیرعلیقصاب اصلا شباهتی به خودش ندارد.
- اولاً بحث را چرا عوض میکنی؟... ثانیاً تا آنجا که سواد من قد میدهد، از لحاظ علمی سه تا فرضیه مطرح میشود... یا شیرعلی شبیه داداشش نیست، یا بچه خیلی به نهنهش رفته، یا خلق و خوی هر دو تا جاری عین همه.
- خل و خوی هر دو تا جاری؟... منظورتان این است که؟... متوجه شدم!
شیرعلی قصاب آنزمان با وجود قریب پنجاه سال سن، هنوز هیبت و ظاهری ترسناک داشت. همچنین طاهره زنش، که چیزی از خوشگلی کم نداشت و شیطنت و ارتباط مخفیش با برخی اهالی محل، همچنان برقرار بود.
از در بقالی ابراهیم آقا رد شدیم که بدلیل سر ظهر بودن، باز نبود. منزل مهین خانم نیز درست دیوار بدیوار دکان ابراهیمآقا بود. ناگهان مهین خانم را دیدیم که جلوی در نیمهباز منزلش ایستاده بود. او زنی چهل و یکی دو ساله و شایعاتی نیز در موردش سر زبانها بود. بمحض دیدن اسدالله میرزا لبخند دلبرانه-ای نثارش کرد و جلوتر آمد و گفت:
- اوا، شازده سلام، شمائی؟
اسدالله میرزا که اندکی دستپاچه شده بود. نگاهی به اطراف انداخت. خوشبختانه گذر در آن هنگام خلوت بود. صدای اسدالله را شنیدم که زیر لب گفت:
- همین را کم داشتم.
سپس قدمی بطرف مهین خانم برداشت و بگرمی با او صحبت کرد:
- به به!... سلام به روی ماهت... از این طرفها؟ راه گم کردی؟
- وا؟... شازده، خدا نکشدت! ما که خانهمان اینجاست، یادت رفته؟... ولی تو راه گم کردی انگار.
- والله برای مراسم ختم اوس رجب نجارباشی آمده بودیم.
- آره، بیچاره، البته امروز هفتمش بود...
- منظورم همان بود.
مهین خانم زیر چشمی مرا نگاهی کرد و به اسدالله میرزا گفت:
- شازده ایشان را معرفی نکردی!
- از اقوام ما هستند، نوة مرحوم آقا.
مهین خانم با کرشمه نگاهی انداخت و گفت:
- حال شما خوب است؟
جواب دادم:
- مرسی، لطفتان کم نشود.
- آخی! چه خجالتی هم است.
اسدالله میرزا جواب داد:
- بسیار پسر محجوب و سر به راهیست.
- تو یک کم یاد بگیر شازده... راستی چرا نمیفرمائین چای در خدمت باشیم.
- ممنون صرف شده... اوضاعت که خوب است ایشاالله؟
- مثل قدیم... شاید هم بدتر... راستش شازده جون دنبال کار میگردم.
- دنبال کار؟... تو؟... دنبال چجور کاری؟
- والله از تو چه پنهون که چند جا سپردم برای کلفتی، رختشوئی ولی کسی اعتماد نمیکند... یک کم خیاطی هم یاد دارم اما آنهم ...
- مومنت، تو که ماشاللهء با این سر و رو هنوز هم ...
- وا!... شازده؟!...
- مومنت... من منظورم این بود که هنوز هم میتوانی شوهر کنی.
- شوهر کجا بود بابا؟... آنهم برای من.
- پس گفتی کلفتی هم باشد عیبی ندارد؟
- بله شازده، اگر جائی سراغ داشتی خبرم میکنی؟
- والله، یک جائی سراغ دارم ولی صبر کن تا ببینم چه میشود؟!
- خدا خیرت بدهد... راستی اینجا بد است تشریف بیاورین تو.
- انشاءالله بعداً.
- تعارف نکن... یک چای ناقابل با هم میخوریم.
- ممنون... در مراسم اوس رجب بحد کافی صرف شد.
- یک استکان چای که دیگر این حرفها را ندارد.
- نه جون مهین... وقت بسیار است... امروز تمام توان و قوهام صرف مراسم شد... انشاءالله فرصتی دیگر.
- وا!... مگر در مراسم چهکار میکردی؟
- گمان کنم امروز زیادی دو وادو کردم... مومنت، یادم افتاد... باید همراه این جوانرعنا بهیک جلسة بسیار مهم بروم... با اجازهات خداحافظ
- خبرم کن شازده... خداحافظ
کمی که از آنجا فاصله گرفتیم. نگاهی به اسدالله میرزا کردم و گفتم:
- عمو اسدالله؟... واقعا؟!... با مهین خانم؟
- مومنت، مومنت!... از دست تو با هیچ زنی توی دنیا نباید سلام و علیک هم داشته باشم؟... من بناست برای این بیچاره کار پیدا کنم.
- آخر عمو اسدالله، خودش هم گفت که کسی باو اعتماد نمیکند... با آن سابقهاش.
- مومنت، کدام سابقه؟!... فکر کردی بقیه خیلی مریم مقدسند؟... این بینوا اسمش بد در رفته.
چند قدمی بدون صحبت طی شد تا اسدالله میرزا خودش سکوت را شکست:
- شاید آوردمش بعنوان مستخدمة منزل خودم.
- چه عمو اسدالله؟... بیاید کلفت شما بشود؟
- نمیدانم، شاید...آخر نازی چند ماه بعد از فوت ننه، گفته بود که ممکن است بخواهد برای همیشه بهشهرستان برود... اتفاقا چند روز پیش هم گفت که رفتنش ظرف همین یکی دو ماه آینده، جدّیست که اگر بخواهم کلفت جدید پیدا کنم، سریعتر دست بکار بشوم.
نمیدانم توصیة پزشک بهرانندگی نکردن، حریصم کرده بود یا خودم بهنتیجه رسیدم که داشتن یک اتومبیل میتواند برایم آسایش بیشتری بهارمغان بیاورد. لذا اوایل تابستان با اندک پساندازی که داشتم بعلاوة مقداری که از اسدالله میرزا قرض کردم، توانستم یک اتومبیل مسکویچ خاکستری بخرم. بنظرم فکر عاقلانهای بود، چون اتومبیل اگرچه پرخرج و پر دردسر است، اما بموقعش میتواند کمک حال مناسبی باشد.
آنروزها خیلیها اتومبیل نداشتند و خیابانهای تهران آنقدرها شلوغ و پرتردد نبودند. نگرانیام بیشتر این بود که تجربة رانندگی نداشتم و آنرا کمی دیر یاد گرفتم.
من و مادرم هنوز در منزل مرحوم آقاجان زندگی میکردیم و پارک کردن در کوچهای که خیلی عریض هم نبود، با وجودی که اتومبیل کوچک و باصطلاح جمع و جوری داشتم، دردسرهای خاص خود را داشت. در ایامی که اسدالله میرزا ماموریت نبود، بعد از فراغت از کار، اول او را میرساندم و بعد بمنزل خودمان میرفتم.
من نمیدانستم اسدالله میرزا واقعاً چکار میکرد که دختران و خانمها چنان شیفتهاش میشدند، شاید بقول قدیمیها مهرة مار همراهش داشت یا هر فوت و فنی که میدانست. اما من درجلب توجه نسوان افتضاح بودم. روزی اواسط پائیز، همراه اسدالله میرزا از اداره برمیگشتیم، ازش راز کارش را پرسیدم، اما پاسخ داد:
- مومنت، اینهمه سال سعی کردم تمام ریزهکاریها را یادت بدهم... واقعاً شاگردی از تو خنگتر ندیدم.
- اما عمو اسدالله انگار لم کار را هنوز بمن نگفتید.
- مومنت، مومنت... آن زمان که باید یاد میگرفتی، طفل گریز پا بودی. الان دیگر باید بروی سر کلاس اکابر و شبانه بنشینی.
لحظهای پشیمان شدم از اینکه با اسدالله میرزا در این مورد صحبت کردم. او خندة آهستهای کرد و گفت:
- اما براوو، ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است... همینکه میبینم بعد از بیست سال به درس و مشق علاقمند شدی باز هم خودش نشانة پیشرفت است... اما اینهم بگویم، تو تا زمانیکه موقع صحبت با خانمها از خجالت سرخ میشوی، بنتیجهای نمیرسی.
- ولی من نهایت سعی خودم را بکار گرفتم تاخجالت را کنار بگذارم و حتی مثل شما با چند تا شوخی و تکه کلام بامزه جلب توجه کنم و خودم را طالب جنس نشان بدهم اما باز هم نشد... انگار اینکار یک جذابیتی، قریحهای چیزی لازم دارد که در من نیست.
- بنظرت چرا مزد معمارباشی باید از فعله بیشتر باشد؟... چون ظریفکاریها را میداند، اما فعله فقط زور میزند... فرمود: نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد، تذرو طرفه من گیرم که چالاکست شاهینم.
- چه کار باید بکنم که من هم ظریفکاریها و لم کار را یاد بگیرم؟
- والله، فقط این را بگویم که هرچه لازمست را تا حالا از من شنیدی... آن بقول خودت «لم کار» چیزی است که باید با تجربه بدست بیاید.
- اما عمو اسدالله، وقتی برام پیش نمیآید چطور میتوانم تجربه کنم؟
- باید سعی کنی... اصلاً تو خجالتی بودن را کنار بگذار باقی چیزها خودبخود درست میشود.
سپس اسدالله میرزا انگار که چیزی بخاطر آورده باشد، گفت:
- راستی... زحمتی برات نیست اگر یک سری به سهراه شاه بزنیم؟
- زحمتی که نیست عمو اسدالله... اما چرا آنجا، خبری شده؟
- تو سیما را که یادت است؟
- کدام سیما؟... سیما خانم مادربزرگ آقا فیروز که چند سال پیش...
اسدالله میرزا بلاتامل گفت:
- مومنت... مادربزرگ کجا بود؟!... من دارم در مورد سیما، نوة منیر خانم اعتماد الممالک حرف میزنم.
- نوة منیر خانم؟... آهان، یادم آمد...همان که در مراسم مرحوم عزیز السلطنه هم بود.
- آفرین همان سیما... الان در دانشگاه تهران ریاضیات میخواند و چیزی هم نمانده که درسش تموم بشود... اگر خاطرت باشد، چند سال پیش در مراسم مرحوم عزیزالسلطنه آمده بود... آن موقع هفده هجده سالش بیشتر نبود.
- بعله یادمه عمو اسدالله... اما چطور؟ ماجرا چیست؟
- مدتیست که انگلیسی یاد میگیرد، همین سهراه شاه... قصد اقامت در آمریکا دارد... چند روز پیش سراغم آمده بود، بلکه بتوانم کمکش کنم.
- برای اقامت کمکش کنید؟... وزارت خارجه که کاری نمیتواند برای...
- مومنت، کی گفت وزارت خارجه؟... گفتم آدم مطمئنی را آن طرف پیدا کنم که واسة اقامت و اسکان و تحصیلاتش بدرد بخورد.
- پس الان با او وعده دارید؟... در سه راه شاه؟
- یک کاغذ از دانشگاه گرفته، میخواهم آنرا به یکی از دوستان قدیمی بدهم که آشنای مطمئنی در آمریکا دارد... راستی تو اگر خستهای و حال و حوصله نداری در یک مسیر مناسب پیادهام کن خودم میروم.
- این چه حرفی است عمو اسدالله؟... با هم میرویم.
مسیر را بسوی آدرس که اسدالله میرزا گفت تغییر دادم. بعد از چند لحظه اسدالله میرزا مطلبی بخاطرش آمد، ناگهان خندید و گفت:
- مونت، آن دوستعلی پدرنامرد... یادت میآید چطور در مراسم عزیز داشت دختر بیچاره را با چشماش میخورد؟
- بعله عمو اسدالله... از آن بدتر اینکه اجازه نداد که حتی سال زنش سر بیاید و بالافاصله ازدواج کرد.
- مومنت، اتفاقاَ خیلی هم عالی شد.
- چطور؟
- شنیدم زن جدیدش روزگاری براش ساخته که روزی هزاربار یاد عزیز خدابیامرز را میکند.
- عمو اسدالله یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشوید؟... شما که دوستعلی را ملامت میکنید، خودتان با آن دختر چه صنمی دارید؟
باآنکه چشمانم را بمسیر دوخته بودم اما نگاه تند اسدالله میرزا را بخوبی احساس کردم. جرأت نکردم حرف بیشتری بزنم. درون اتومبیل، سکوت عجیبی حاکم شد. چند دقیقهای بهمین منوال گذشت تا اینکه خود اسدالله میرزا حرف زد:
- محض اطلاع جناب اُتللو ... هر چند ربطی هم بتو ندارد، باید عرض کنم، سیماجون در عین خوشگلی، دختر بسیار خوب و درسخوانی است که من فقط قصد کمک کردن دارم... طفلکی شوهرش چند سال پیش مفقود شده... بعدش برای اینکه کمی از بار غم و غصهاش کاسته بشود، خودش را درگیر درس و مشق کرده تا امروز.
- یادم آمد عمو اسدالله... راستی هیچ خبری از شوهر نشد؟
- هیچ چیز... جر شایعات هیچ چیزی نیست.
- او الان از لحاظ قانونی شوهردار محسوب میشود؟
- والله تازگیها درخواست طلاق غیابی کرده اما دقیق نمیدانم که طلاقش را گرفته یا بزودی میگیرد؟!
- قبلش حتی اگر میخواست هم نمیتوانست اینکار را بکند، چون قانوناً باید چهار سال از مفقودی شوهر بگذرد.
وقتی بمقصد رسیدیم، سیما در گوشة خیابان منتظر بود، اسدالله میرزا ازم خواست که بوقی بزنم تا حضورمان را متوجه شود. خانم جوان تا اسدالله میرزا را دید، بطرف ما آمد.
- سلام آقای اسدالله.
سپس سرش را کمی پائینتر آورد و از پشت پنجرة اتومبیل بمن سلام کرد. اسدالله میرزا سریع جواب داد:
- سلام باباجان... بپر بالا.
سیما از درون کیفش یک پاکت درآورد و گفت:
- مزاحم شما نمیشوم.
- مومنت، بپر بالا اینجا زشته.
خانم جوان ناگزیر در عقب را باز کرد و سوار شد:
- ببخشید شما را بخدا که باعث زحمت شدم.
اسدالله میرزا در حالی که پاکت را ازش گرفت، پرسید:
- عیبی ندارد باباجان... خب، اصل حالت چطور است؟
- مرسی، لطف شما کم نشود... واقعا باید ببخشید که باعث...
- مومنت، چقدر ببخشید ببخشید میکنی؟... کل این تهران را بتو بخشیدم... الان بگو کدام طرف میروی؟
- مزاحم نمیشوم. هر جایی که اجازه بفرمائید مرخص میشوم.
- مومنت، مومنت... تعارف را کنار بگذار گفتم مسیرت کدام طرفی است شاید با هم یکی باشد.
- والله... میخواهم یک سری بدانشگاه بزنم... یادم افتاد که کاری دارم... اما نمیخواهم زحمت بشود... همینجا اگر پیاده بشوم، خودم...
- چه زحمتی؟... از این حرفها نزن که دلخور میشوم.
سپس بمن گفت:
- شما که سیماجون را میشناسی؟
- بله البته من ایشان را...
پیش از تمام شدن حرفم اسدالله میرزا به سیما گفت:
- ایشان علاوه بر اینکه با من قوم و خویش است، همکار هم هست.
سیما با دستپاچگی پاسخ داد:
- بعله بعله آقای اسدالله... آشنائی دارم.
- پس غریبی نکن عزیزم... دانشگاهت که تا اینجا راهی نیست.
من گفتم:
- بله... خیلی خوشحال هم میشویم.
اسدالله میرزا، بمن گفت:
- باباجان، من را کمی جلوتر پیاده کن، باید بکافه بروم با یکی از رجال وعده دارم و بعدش بیزحمت سیماجون را جلوی دانشگاهش برسان.
- عمو اسدالله اما ...
سیما سریع گفت:
- چیزه... من... آقای اسدالله، راه ایشان دور میشود... من از همیجا هم میتوانم بروم.
- مومنت... عجب دختر لجبازی هستی؟... من دارم بخاطر کار تو به آن کافه میروم... نگرانی نداشته نباش طوری میرساندت که آب توی دلت تکان نخورد،آدم خوب و مطمئنی است... از چه دلواپسی؟
- اوا خدا مرگم بده آقای اسدالله، بخدا منظورم این نبود... فقط نمیخواستم زحمت بدهم.
من بالافاصله گفتم:
- نه استدعا دارم... سعادتیست... اتفاقاً مسیرم از همان اطراف است.
اسدالله میرزا نگاه معنا داری بمن کرد و سپس به سیما گفت:
- آفرین دخترم... دلواپس اقامت آمریکا هم نباش... کسی که الان باهاش وعده دارم، کلی وزیر و وکیل در آمریکا میشناسد... تلفنی گفت که هرکاری از دستش بربیاید انجام میدهد.
- مرسی آقای اسدالله... خدا از بزرگی کمتان نکند.
اسدالله میرزا پیاده شد و طوری که سیما نبیند، چشمکی بمن زد و خواست که برود. من ازش پرسیدم:
- عمو اسدالله... برگردم دنبالتان؟
- نه باباجان، من کارم طول میکشد... شما بروید.
سپس من و سیما بسوی دانشگاه تهران راه افتادیم. در مسیر کوتاهی که داشتیم، سیما از من پرسید:
- شما مدتها خارج از ایران بودید درست است؟
- بله حدود نه سال. تقریبا نصفش را با عمو اسدالله بیروت و بقیهاش هم برای تحصیلات فرانسه بودم.
- در پاریس بودید؟
- بعله.
- چقدر عالی، چه شد که برگشتید؟
- والله، بالاخره باید برمیگشتم... از اول هم قصدم این بود که برگردم... راستش هیچوقت خودم را متعلق به آنجا نمیدانستم.
- چرا؟
- علاقه بکشورم، خانواده، مردمم... وانگهی، الان شرایط مملکت طوریست که بآدمهایی که تحصیلاتی دارند نیاز دارد.
سیما کمی مکث کرد و با لحن محزونی گفت:
- برای شما آقایان اوضاع بهتر است، ولی ما ...
و ادامه نداد. احتمالاً حرفش ترجمان جامعهای بود که پذیرای زنی مطلقه نباشد. زنی که متحمل دیدگاهها و حرف و حدیثهای بسیار خواهد بود.
من با او جلوی دانشگاه تهران خداحافظی کردم. باوجودی که اسدالله میرزا تصریح کرد که کارش طول میکشد اما بسوی همانجایی بازگشتم که پیاده شده بود. کمی در اتومبیل منتظرش ماندم و خبری نشد. جای پارکی یافتم و از ماشین بیرون آمدم و وارد کافه شدم اما اسدالله میرزا آنجا نبود. سراغش را از پیشخدمتها گرفتم و بالاخره یکی گفت که «آقائی با این مشخصات همراه با خانمی فرنگی حدوداً سه ربع ساعت پیش از اینجا رفتند».
وقتیکه او گفت با یکی از رجال ملاقات دارد، تصور کردم که آقای سالار را میگوید زیرا که کافه نیز همانی بود که سالها پیش همراه اسدالله میرزا برای دیدن آقای سالار رفته بودیم.
شب با اسدالله میرزا تماس گرفتم و باو گفتم که بکافه برگشتم، اما با صدائی بلند پاسخ داد:
- بتو گفتم که دنبالم نیا، بچه جان!
- آخر گفته بودید که کارم طول میکشد.
- نمیتوانستم که تا ابد تو کافه بنشینم... کار داشتم باید میرفتم... تو اصلاً چطور شد که سرتیر برگشتی؟... مگر سیما را نرساندی؟
- آخر خیلی نزدیک بود، خیابان هم خلوت بود و زود رسیدیم.
- مومنت، زود رسیدی و زود هم پیادهاش کردی رفت؟
- بله عمو اسدالله، اتفاقاً خیلی هم تشکر کرد.
- آفرین... مرحبا... بابا صدرحمت بمربایآلو...
- عمو اسدالله، سیما یک خانم متاهل است و بنظرم دختر خوب و نجیبیست، آخر چرا باید سعی کنم که...
- سعی کنی که چه؟... کامل حرف بزن.
- چرا باید سعی کنم که با او ارتباط غیرافلاطونی داشته باشم؟
- مومنت، واقعاً مومنت، وقتی میگویم ذهنت منحرف است، ناراحت میشوی... پسرِ خوب! تو یکبار ندیده و نشناخته ازدواج کردی و آنطوری شد... عرضة سانفرانسیسکو که اصلاً نداری... هرچه هم نصیحتت میکنم که همان خر سیاه و همان راه آسیا، گفتم بلکه حداقل بتوانی یک ارتباط بامعنی و عمیق با کسی داشته باشی.
- آخر، ارتباطی که زودگذر باشد چطور میخواهد عمیق بشود؟... او دنبال اینست که از مملکت برود.
- فکر کردی اصلاً چرا میخواهد برود؟
- نمیدانم... نه یعنی مطمئن نیستم.
- پس برو و اول به این مطلب فکر کن...
- چطورست شما بمن بگوئید؟... هرچه باشد پیگیر کارش هستید... راستی با آن خانم رجال در موردش صحبت کردید؟
- مومنت، خانم رجال؟... من نگفتم خانمست... تخم جن، داری یکدستی میزنی یا...؟
اسدالله میرزا مکثی کرد و ناگهان با لحنی معترض گفت:
- نکند بازهم زاغ سیاه مردم را چوب میزدی؟
- راستش کافهچی بمن گفت.
- معلوم است، تا دو طایفة فضول و دهنلق در جهان هست، گور پدر تمام رازهای سربمهر عالم... من نمیدانم تو آخر...
اسدالله میرزا از ادامة حرفش منصرف شد و گفت:
- هرچند، مهم هم نیست، خودم بالاخره برات تعریف میکردم... جهت اطلاع با خانم ویلسون دیدار داشتم.
- خانم ویلسون؟... همان خانم آمریکائی که مترجم است؟... من فکر کردم که بآمریکا برگشته... واقعا میتواند کاری کند؟
- رفت و دوباره برگشت... و خرش خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنی، میرود... اما تو بجای فضولی کردن، اگر کمی از آن قوه و توانت را به سیما معطوف میکردی، الان چیزی داشتی که لنگهاش پیدا نمیشد.
- حالا چرا اینهمه روی سیما اصرار دارید؟... دنیا پر از دختران زیباست.
- مومنت، واقعا مومنت... تو با این سن و سالت هنوز نفهمیدی که هرکسی هراندازه هم که خوشگل باشد ارزش دل بستن ندارد؟... این دختر، خاص است... نه هر آهوئیرا بود مُشک ناب!
- بله، من هم فهمیدم که متفاوت است.
- پس اینهمه دست و پا چلفتی بازیت برای چه بود؟
- آخر من فکر میکردم که خودتان با سیما قرار است که... یعنی ... یعنی نخواستم که ...
- مومنت، هیچ چیزی نگو که من هم چیزی نشنوم.
- اما عمو اسدالله...
- عمو اسدالله و زهر مار... یعنی گاهی حرفهائی میزنی و چنان خنگ میشوی که میخواهم خودم را حلقآویز کنم... خداحافظ تا فردا.
خانم ویلسون که اسدالله میرزا ملاقات میکرد، از کارمندان سفارت آمریکا بود که میتوانست فارسی را کامل و بدون لهجه صحبت کند. شباهت عجیبی به مارلین مونرو هنرپیشة آمریکائی و روابط حسنهای با اسدالله میرزا داشت.
اوایل زمستان 1339 بود که اسدالله میرزا دوباره به یک بهانهای من و سیما را در اتومبیل تنها گذاشت و رفت. اما اینبار دقایقی پس از رفتن اسدالله میرزا، سر چهارراه با اتومبیلی تصادف کردم. هرچند که خوشبختانه صدمة جانی در کار نبود و همچنین خسارت وارده بماشینم اندک و قابل چشمپوشی بود ولیکن سیما خیلی از این بابت ناراحت و شرمنده شده بود.
همان شب، پیش از آنکه بخوابم، تلفن خانه بصدا درآمد. پاسخ دادم و با ناباوری صدای سیما را شنیدم. او قبلا بمن تلفن نزده بود.
- راستش میخواستم خیلیخیلی ازتان عذرخواهی کنم... ماشینتان به خاطر من خسارت دید... خودتان هم بزحمت افتادید.
- خواهش میکنم اینها را نفرمائید، فدای سرتان... چه زحمتی؟ اصلاً از شما چه پنهان، آشنائی با شما بیش از اینها برام ارزش دارد.
اگر بخواهم از بیان جزئیات صرفنظر کنم، مکالمة من و سیما تا پنج بامداد بطول انجامید. او در مورد مشقتهائی که در غیاب شوهرش متحمل شده بود گفت و من برایش از وقایع زندگیام حکایت کردم. از ماجرای لیلی تا روحانگیز و پردیخت. نزدیک ساعت پنج صبح بود که متوجه شدم، آن صحبتها و تعارفات رسمی اول شب، به گپی صمیمانه تبدیل شده است:
- وای خدا مرگم بده، صبح شد و نگذاشتم بخوابی... خیلی بدم من...
- نه سیما جون، من خودم از مصاحبت با تو سیر نمیشوم... وانگهی فردا جمعه است، میتوانم بیشتر بخوابم.
سیما با لحنی دلبرانه و شوخ طبعانه گفت:
- منظورت این است که امروز جمعه است؟
- بارک الله، حواست حسابی جمع است.
- برعکس تو... ولی بنظرم واقعاً باید بروی و استراحت کنی.
- حالا که اصرار داری باشد ولی... بعدازظهر وقت داری که با هم برویم یک دوری بزنیم؟... اصلاً چطورست سینما برویم؟
- بعد از ظهر؟... نمیدانم... ساعت چند منظورت است؟
حدود ساعت 9 صبح مادرم از خواب بیدارم کرد و گفت که اسدالله میرزا تلفن زده و با من کار دارد. با بیحوصلگی از رخت خواب بیرون آمدم و گوشی تلفن را برداشتم:
- سلام عمو اسدالله.
- سلام باباجان، حالت خوب است؟... ساعت خواب، مرد حسابی!
- خیلی خسته بودم، کسر خواب داشتم.
- وقتی تمام خواب و خوراکت لاس زدن با دخترها باشد، همین میشود دیگر.
- ده، شما از کجا میدانید عمو اسدالله؟
- مومنت، مرا باش که فکر میکردم گوشی را درست نگذاشته باشید که تلفنتان اینهمه اشغال است، نگو آقا زیر سرش بلند شده... البته امیدوارم.
- نه عمو اسدالله... دیروز یک اتفاقی افتاد که ماجراش طولانیست بعداً واسهتان تعریف میکنم.
- مومنت، زحمت نکش، خودم میدانم... اصلا برای همین زنگ زدم... دیروز از سیما شنیدم، یعنی زنگ زد و گفت که تصادف کردی... خیلی هم طفلک بابت این ماجرا ناراحت بود... من هم دلواپس شدم.
- خط کوچکی رویماشین افتاد، اصلاَ معلوم هم نیست... چیزی نشد.
- پس خودت خدا را شکر که خوبی؟
- بعله عمو اسدالله، مرسی، خوبم، عالیام!
- با اینحساب، انگاری که بعدش به تو زنگ زد و حسابی صحبتتان گل انداخته، چون من تا نصف شب که تلفن میزدم اشغال بودی.
- در اصل تا پنج صبح عمو اسدالله.
- مومنت، واقعاً مومنت!... آفرین، براوو... یعنی اصلاً غیر قابل باور است... فقط فراموش نکن که...
آنقدر هیجان داشتم که فرصت ندادم اسدالله میرزا حرفش را تمام کند:
- تازه عمو اسدالله، هنوز جای خوبش را نگفتم... با سیما راندوهو گذاشتیم امروز بعد از ظهر با هم بیرون برویم.
- بابا ایوالله... انگاری در موردت اشتباه میکردم... تو همچه بی-بخار نیستی، فقط زمان نیاز داری که راه بیفتی.
- زمان نیاز دارم؟
- یعنی خریدت را سرحوصله و با طمانینه میکنی... از آنهاش نیستی که جنس را همان چند دقیقة اول ببری... اما درمجموع، بدک نبود... خوشم آمد.
- راستش ازش بدم نیامده... بالاخره یا نصیب و یا قسمت...تا ببینم اوضاع چطور پیش میرود... دیشب که گفتگوئی عالی با هم داشتیم.
- فقط باباجان، حواست باشد که صحبت خشک و خالی فائده ندارد...
- متوجه منظورتان نمیشوم عمو اسدالله.
- این حرف من نیست... روانشناسان معتقدند که رابطه اگر کامل باشد، دوام و استمرار بیشتری دارد... نمیخواهم ناراحتت کنم اما باید خودت را با عمل ثابت کنی ... بقول معروف، دوصد گفته چو نیم کردار نیست... یعنی بیشتر از گفتار باید بفکر کردار باشی.
- منظورتان اینست که صادق باشم و حرف و عملم یکی باشد؟
- مومنت، چرا موضوع را نمیگیری؟... منظورم این است که بالاخره بندر زیبا و رویائی سانفرانسیسکو را فراموش نکن.
- عمو اسدالله... شما هم که همیشه بحث را به این چیزها...
- مومنت، مومنت!.... من دارم از آخرین نتایج و پیشرفتهای علمی صحبت میکنم تو چرا شرمزده میشوی؟... نکند کلاً خیال سفر نداری؟... هرچند از آدم وجتارین بیش از این هم انتظار نمیرود.
چندماه بود که بیشتر گیاهخواری میکردم و بندرت سراغ گوشت میرفتم. هرچند گاهی نمیتوانستم در مقابل غذاهای خوشمزهای مثل کباب خودمان و بیفتک فرنگیها مقاومت کنم، با اینحال، اسدالله میرزا بارها سربه سرم گذاشته بود و گاهی با یکدیگر بحثهایی اصولی در خصوص حق حیات حیوانات میکردیم. بحثهائی از این قبیل:
- دنیا هر روز در آتش جنگ و قتل و غارت میسوزد، آنوقت تو بفکر حق حیات حیواناتی؟
- عمو اسدالله، اتفاقاً برای اینکه انسانها همدیگر را نکشند اول باید یاد بگیرند که حیوانات را نکشند... شما مگر مهاتما گاندی را نشنیدید که...
- مومنت، چه ربطی دارد باباجان؟... اینهمه آدم قبل و بعد از گاندی در دنیا خون مردم را در شیشه کردند یعنی همگی گوشتخوار بودند؟
- اما عمو اسدالله، خیلی از آدمهای صلح طلب گیاهخوارند. مثلاً آلفرد نوبل که گیاهخوار شده بود... جایزة صلح نوبل را مگر نشنیدید؟
- مومنت، وقتی صاحب کارخانة اسلحه سازی هم جزو مدافعین صلح محسوب میشود. عجیب نیست تو نباتخواری را به شقیقه ربط میدهی. با این حساب همین روزها از جایزة صلح هیتلر و جایزة صفا و مهربانی چنگیز هم پردهبرداری میکنند... شاید آنها هم وجاترین بودند.
- اصلا کاری به این و آن ندارم عمو اسدالله... مطلب ساده است. کشتن حیوانات کار درندگان است، ما بعنوان انسان نباید که جان موجودات زنده را بگیریم.
- طوری حرف میزنی که انگار گیاه موجود زنده نیست؟
- اما... گیاه که احساسات ندارد.
- از کجا مطمئنی؟
- آخر گیاه که عصب و مغز ندارد که احساس درد کند یا بترسد.
- پس چطور وقتی گلدون را جابجا میکنند برگهاش بسمت آفتاب برمیگردد؟... مطمئناً از شعور و درکی بالاخره برخوردارند... درثانی، مگر کشتن فقط بخاطر درد و ترسش «اخ» شده است؟
- عمو اسدالله، خودتان میدانید که احساسات و شعور گاو و گوسفند، زمین تا آسمان با هویج و چغندر و شلغم تفاوت دارد.
دو چیز آشفتهام میکرد. یکی ازدواج شکست خوردهام بود که نمیخواستم دوباره تکرار شود. البته اگر کار من و سیما در نهایت منجر بازدواج میشد. مورد دوم، موضوع روحانگیز بود که ازش بیخبر بودم. احساس گناهی که سر سفرة عقد با پریدخت داشتم را نمیتوانستم فراموش کنم.
آنروز در حالیکه داشتم سیما را بمنزلشان میرساندم، پس از آنکه کلی حرفهای خوشمزه زدیم و خندیدیم، و بعد از لحظاتی سکوتی در فضا حکمفرما شد و پس از آن گفت: «نکن با من این کار را، من حتماً باید بآمریکا بروم» حرفی که مرا بفکر انداخت و هرچه ازش خواستم که بیشتر توضیح دهد، چیزی بزبان نیاورد. احتمال دادم که منظورش این است که دارد بمن علاقمند میشود و این علاقه، رفتنش از ایران را دشوار خواهد کرد. لحظة آخر که میخواست از اتومبیل پیاده شود، گفتم:
- میبینمت، و با هم صحبت میکنیم.
- نمیدانم... میترسم کارها اینطوری پیچیدهتر بشود.
- اتفاقاً در مورد همین با تو حرف دارم، سیما... هشت شب پای تلفن باش.
- نه، چند روزی بمن زمان بده... خودم بموقعش بتو زنگ میزنم.
- چرا؟
- خداحافظ
سیما این را گفت و با قدمهای سریعی دور شد. شب دلم طاقت نیاورد، سر ساعت هشت باو زنگ زدم اما پدرش پاسخ داد و من بی آنکه چیزی بگویم، گوشی را گذاشتم. حال خوشی نداشتم. با آنکه سخت بود اما چارهای نبود جز طبق گفته و خواستة خود سیما، چند روزی باو فرصت دهم تا خودش خبرم کند.
روز شنبه در اداره بمحض دیدن اسدالله میرزا، ماجرا را تعریف کردم. ایدة دقیقی نداشت اما او نیز توصیه کرد که بهتر است چند روزی صبر کنم تا سیما خودش آفتابی شود.
- اما عمو اسدالله، آمدیم و هیچ وقت تلفن نزد... چکار کنم؟... من واقعا دارم اذیت میشوم.
- مومنت، تو یا بینمکی یا شورِ شور... کمی صبر داشته باش باباجان... بالاخره برای کارش هم که شده مراجعه میکند، آن وقت من یک بهانهای جور میکنم تا با هم صحبت کنید.
اواخر ساعت اداری بود که تلفن اتاق زنگ خورد، گوشی را برداشتم:
- آلو... بفرمائید
- سلام
- سلام، سیما توئی؟ ... چه خوب کردی تلفن زدی.
- دیشب تو بودی ساعت هشت که زنگ زدی؟
- راستش خودم بودم، دلم طاقت نیاورد.
سیما سکوت کرد. من ادامه دادم:
- تو چه شد که یکدفعه تصمیم گرفتی قایم بشوی؟
- نه... یعنی... من... ببین اگر بگویم ناراحت نمیشوی؟
- نمیدانم سیما، بستگی بچیزی دارد که میخواهی بگوئی.
- ببین تو خیلی مرد شریفی هستی... اصلا متفاوتی... ولی آمریکا رفتن جزء نقشهایست که برای تمام زندگیم کشیدم.
- چه ارتباطی به ماجرا دارد سیما؟
- خودت نمیدانی؟
- نه، تو بگو.
- اگر من بتو عادت کنم، رفتن از ایران برام خیلی سخت میشود.
- خب! میتوانی که نروی.
- نمیشود... گفتم که از قبل برای تمام زندگیم نقشه کشیدم... مگر اینکه... هیچ چیزی ولش کن.
- مگر اینکه چه؟ ... حرفت را رک و پوسکنده بگو.
- ولش کن... کاری نداری؟
- مگر اینکه من هم با تو بآمریکا بیایم؟
- تو نمیتوانی... تو اینجا را دوست داری.
- مگر اینکه تورا بیشتر دوست داشته باشم.
- یعنی چه؟... یعنی میخواهی بگوئی که مرا دوست داری؟
- گفتم اگر تو را بیشتر دوست داشته باشم، با تو بآمریکا میآیم.
- ولی نداری... من هم که نقشهام هیچوقت عوض نمیشود.
- تو چطور سیما؟ اگر مرا بیشتر دوست داشته باشی باز هم میروی؟
- من الانش هم دوستت دارم اما دیگر نمیخواهم تصمیمات زندگیم را از روی احساسات بگیرم.
بحث با سیما فائدهای نداشت خصوصاً از طریق تلفن اداره، لازم بود که از نزدیک با او صحبت کنم و به نتیجهای برسیم و بیشتر از آن ضرورت داشت که ابتدا با خودم به نتیجهای برسم. سئوالاتی که باید خودم پاسخ میدادم و مهمترینش این بود که:
آیا واقعاً سیما را دوست دارم؟
- شاید چون مطمئن نیست که دوستش دارم، اینقدر اصرار برفتن دارد؟... نه! ممکن است که اصلاَ چون خودم مطمئن نیستم دوستش دارم، نمیتوانم برای ماندن راضیش کنم؟... درست است خودم نمیدانم که سیما را دوست دارم یا نه؟!...
مدتی فکر کردم و تمام جوانبی را که میتوانستم سنجیدم. نهایتاً باین نتیجه رسیدم که حاصل زندگی مشترک ما، احتمالاً خیلی جذابتر از زندگی با پریدخت نخواهد شد. اگرچه سیما را فردی با شخصیتی قوی و عمیق میدانستم ولیکن حتم داشتم چنانچه او بخاطر من بماند، درآیندهای نچندان دور، با هر اتفاق ناخوشآیندی عبارت «نگذاشتی که بآمریکا بروم» را خواهد گفت. ولو مراعات کند، ولو چیزی بزبان نیآورد، در هر صورت، با هر دستانداز و درد و زحمتی، در دل و درونش آن جملة لعنتی را تکرار خواهد نمود.
پس از آن، هر باری که اسدالله میرزا قصد میکرد بهانهای جور کند تا سیما را ملاقات نمایم، طفره میرفتم و از دیدن مجددش تا آخرین روزی که در ایران بود پرهیز کردم. با بسته شدن دانشگاه تهران بدلیل دمونستراسیون دانشجویان در بهمن ماه همانسال، درسش را ناتمام رها کرد و اواخر اسفند بآمریکا مهاجرت کرد و دیگر او را ندیدم.
فصل هشتم، سیرک
با رفتن سیما، زندگی من بروال سابق برگشت با این تفاوت که نسبت مسئلة ازدواج کاملاً مأیوس شدم و بخودم حق میدادم که باوجود تمام مصائب و زهر هجری که تا آنروز متحمل شدم، بپذیرم که اهل ازدواج و زندگی زناشوئی نیستم و بقول دوستی، «خوش-تجردم».
سال 1340 به سی و چهار سالگی رسیدم، سامی برادر لیلی، یکبار بمن پیشنهاد داد که یکی از دوستان و همقطارهایش در ارتش، خواهر مجردی دارد و بسبب ارتباط نزدیکی که با خانوادة ایشان داشت، او را دختری مناسب برایم میدانست. هرچند خودم تمایل چندانی بازدواج مجدد نداشتم اما صحبتهای اسدالله میرزا نیز بیتاثیر نبود:
- اگر واقعاً خواستی زن بگیری بین قوم و خویشهای خودمان بالاخره یک خل و چل پیدا میشود که رضایت بدهد... اما ازدواج با غریبهها را اصلاً بصلاح نمیدانم.
- چرا عمو اسدالله؟... هرچند خودم هم فعلاَ مایل نیستم اما منظورتان از اینکه غریبه نباشد چیست؟
- منظورم این است که اگر خواستی زن بگیری بهتر است که از همان ببرالدولهها باشد.
- ده، عمو اسدالله!... شما که همیشه متنفر بودید از حرفها!
- بنظرت چرا اینهمه از فیس و افادة این خانوادههای اشرافی بدم میآید؟... من که خودم باصطلاح باید مظهر اشرافیت مملکت باشم.
- نمیدانم...
- آقاجان خدابیامرزت دواساز بود، مثل ننة مرحوم من که از پلنگ السلطنهها و ببرالدولهها نبود... فیالواقع باغبان زادهای دهاتی بود که جای نوة بابام هم نمیشد.
- این را میدانستم... از صحبتهای اقوام شنیده بودم.
- اینرا هم میدانستی که بابام، با وجود پنجاه سال سن، هوس سانفرانسیسکو بسرش زد... آن هم با دختر یکی از باغبانهای خودش که همسن نوهاش هم نمیشد؟
- یعنی شرعاً با مادرتان ازدواج نکرده بود؟
- اولش نه، اما شکم ننهام که بالا آمد، بابام مجبور شد عقدش کند... شازده رکنالدین میرزا شد داماد باغبان خودش!
جهت رفع هرگونه سوء تفاهم، منظور اسدالله میرزا از ننه، مادرش بود. این لفظ با کلفت سابقش که او را نیز ننه صدا میکرد، اشتباه نشود.
من گفتم:
- من با این همه جزئیات نمیدانستم.
- اما باید بفهمی زندگی برای دختری که خانوادة شوهرش او را از خودشان نمیدانند چقدر باید سخت باشد؟
- بله ولی، مرحوم مادر شما چون... یعنی منظورم اینست که... چطوری بگویم؟... مادرتان...
- ارتباط نامشروع داشت؟... موضوع تو متفاوت است؟... میدانم!... مطمئن باش اگر ننهام از خانوادة باصطلاح اشراف بود، الان هیچ کس حتی خودم از ماجرا خبر نداشت و نداشتم.
- ولی عمو اسدالله، بالاخره مادرتان، خود خواسته وارد این خانواده شد، حتماً پیة تمام خون دلها را بتن مالیده بود.
- مومنت، من چطور؟... من هم مگر خودخواسته بدنیا آمدم؟... مطمئنی اگر زنی غیر اشرافی بگیری، زندگی خودش و بچههات سخت نمیشود؟
- ولی عمو اسدلله، الان دیگر دوران نجیبزادگی بسر رسیده... دنیا تغییر کرده.
- مومنت، مونت... من گمان نکنم بین قوم و خویشهای ما چیزی تغییر کرده باشد... یا باین زودیها تغییر کند.
- شما خواهر و برادر دیگری از مادر خودتان ندارید؟
- والله، نه... انگار عزرائیل منتظر بود که من را از شیر بگیرند.
- بعد از مرحوم شدن مادرتان چه اتفاقی افتاد؟
- بزرگ شدم... داداش شمسعلی که آنزمان حدود سی سالش میشد، هوام را داشت و چیزی کم نمیگذاشت اما بقیة اقوام از سرکوفت و زخم زبان چیزی کم نگذاشتند.
- بقیه؟... منظورتان بقیة خواهر و برادرهای ناتنی است؟
- برادرها، غلامعلی و علیقلی و حتی خواهرم ماهتابان... یا پسرعموها .... فیواقع اکثر اقوام، هر کدام بنوعی و با کوچکترین مجادله و بگومگوئی، موضوع اصل و نسب و دختر باغبان را پیش میکشیدند.
اسدالله میرزا سیگاری روشن کرد و بعد از لحظاتی سکوت خنده-ای کرد و گفت:
- بامزه اینجاست که مرحوم رکنالدین میرزا که خودش باعث و بانی این بدبختیها بود، او هم تا زنده بود، گهگاه بمن سرکوفت اصل و نسب را میزد... مثلاً میگفت رفتار تو شایستة یک خانواده اصیل اشرافی نیست مثل پرتقالی که به نارنج پیوند میزنند، آن دیگر طعم اصیل پرتقال را ندارد.
- عمو اسدالله چرا این را برام تعریف کردید؟
- برای اینکه بگویم که باباجان، این لاطائلات از قدیم در خون مردم دنیا رسوخ کرده... آقاجانت را که یادت است انشاءالله؟ هم خودش کارش با این خانواده بهوخامت کشید، هم اینکه برای زن و بچههاش سخت بود... اگر بخواهی با غیر از اشراف ازدواج کنی، هفتاد مخمصه را بهخانهات دعوت کردی و فقط خودت نیستی که اذیت میشوی، زن و بچهات را هم گرفتار میکنی... مگر اینکه از خانواده و قوم و خویش ببری و بروی.
شرایط مملکت چندان بسامان نبود و اعتصاب و اعتراضات و گاه شورشهائی برپا میشد که دربارة منشاء و عوامل هر کدام، گروه، حزب و یا کشوری متهم بهتحریکات میشد از شوروی و کمونیستها گرفته تا باقیماندة حزب توده و ملیون و مذهبیون و حتی ملاکین و فئودالها در مظان اتهام بآشوب و خرابکاری بودند.
من تمام سعی و تلاشم را مینمودم که میانه را بگیرم و خودم را بدور از موضعگیریهای سیاسیون نگه دارم و خوشبختانه شر سرپاسپان جباری از سرم دفع شده بود وگرنه مطمئنم که در آن بحبوحه و گیر و دار، پاپوش جدیدی برایم میدوخت. اما نگرانیام بیشتر برای سامی برادر لیلی بود که بعلت عمق نفرتش از انگلیسها و بهتبعش از آمریکائیها نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گاهی شاخشانه میکشید و دسته گلی بآب میداد. چند ماه پیش بهیک ماه حبس تادیبی و اخراج از ارتش و دو سال محرومیت از استخدام رسمی دولتی و مملکتی محکوم شد.
سامی در واقع ملک و ثروت قابل توجهی از دائیجان ناپلئون به ارث برده بود و با وجودیکه برخی از املاکش مشمول اصلاحات ارضی شده بود، آنقدری مانده بود که تا پایان عمر نیاز بکار کردن نداشته باشد. روزی که او را در یک مهمانی دیدم گفت در حال تالیف کتابی بر علیه استعمار انگیسها درخاورمیانه است.
گمانم اواسط مهرماه بود که همراه با اسدالله میرزا بدیدن سیرک در تهران رفتیم. اگرچه سیرک مال شوروی بود و من و اسدالله میرزا نیز از سوی وزارت خارجه، مهمان و شاهد هنرنمائیهای فراوانی بودیم اما چندان خوش نگذشت.
زنی لهستانی کنار دست من نشسته بود و آن خانم علاقة فراوانی بههمصحبتی با ما نشان میداد. با آنکه من زبان لهستانی را نمیفهمم و به انگلیسی نیز اشراف چندانی ندارم و او از فارسی و حتی فرانسوی چند کلمهای بیشتر نمیدانست. اسدالله میرزا بمن گفت:
- او را از خودت نرنجان... از این مدل مادمازولهای نیکمنظر و بالابلند باین راحتیها گیر نمیآید.
- عمواسدالله این زرافه به چه دردم میخورد؟ وانگهی وقتی زبان سرش نمیشود، چه خاصیتی میتواند داشته باشد.
- مومنت، تو نرهخر با سه ذرع سبیلت هنوز نفهمیدی که مردم دنیا از هر رنگ و نژادی که باشند، بالاخره سرشت واحدی دارند؟... پاشو، جات را با من عوض کن تا یادبگیری که زبان سانفرانسیسکوئی محدود به جغرافیای خاصی نیست.
بناچار جایم را با اسدالله میرزا عوض کردم، اسدالله میرزا نیز لهستانی نمیدانست و مهارتش در انگلیسی چندان بیشتر از من نبود. اما با ردیف کردن ترکیبی از واژگان انگلیسی و فارسی و انجام حرکاتی مضحک، توجه زن لهستانی را بخود جلب کرده بود:
- یس یس، فورین مینیستری... ایرانیئن مینیستری... نایس تو میت یو... آخ! عجب لعبتی هستی تو... یو آر وری بیوتیفول لیدی... نمرهام را یادداشت کن، مای نامبر... پلیز رایت... فدات بشوم الهی!
در اولین فرصت در گوش اسدالله میرزا گفتم:
- عمو اسدالله، مگر نشنیدید که میگن زن خوشگلی که بی دلیل بشما علاقه و توجه نشان بدهد خطرناک است؟
- مومنت، مومنت، تا حالا طرف زرافه بود، یکدفعه خوشگل شد؟... در عرض چند دقیقه چند تا ساز کوک میکنی؟
- در هر حال نباید خیلی باین جور خانمها اعتماد کرد.
- نترس من بههیچ جور خانمها اعتماد نمیکنم... اینقدر هم در گوشم سق نزن، تو از سیرک و ببر و پلنگهاش لذت ببر، من از زرافه!
من دقایقی برای خرید تنقلات آنجا را ترک کردم اما زمانی که بازگشتم فهمیدم که دو نفر پشت سر ما، انگار که افرادی عادی نبودند و من و اسدالله میرزا را تحت نظر داشتند. سعی کردم اسدالله میرزا را که به جای دیدن نمایشهای سیرک سرگرم تماشای سر تا پای زن لهستانی بود، مطلع کنم. چند ضربة آرام با نوک انگشت به او زدم و پس از آنکه نگاهم کرد، بآهستگی در گوشش گفتم:
- عمواسدالله، پشت سرتان را نگاه نکنید... اما فکر کنم تحت نظریم.
اما اسدالله میرزا بدون هیچ محابا و ملاحظهای با همان صدای عادی و همیشگی خودش گفت:
- مومنت، خودم متوجه آن دو تا نرهخر شدم... ببینم چه خریدی؟... اَه! گندت بزنند من آخرش نفمیدم این پپسی بهچه دردی میخورد که تازگیها مد شده؟!
و دوباره روی خودش را بطرف آن زن برگرداند. پس از اتمام سیرک اسدالله میرزا ازم خواست که خودم تنها بروم:
- باباجان، تو برو... من هنوز مانده که تبادل فرهنگیم با این مادموازل به نتیجة مطلوب برسد.
در اداره توسط حفاظت احضار شدم، یوسفی سرپرست حفاظت، دو نفر مامور ساواک را معرفی کرد که بمحض دیدن شناختمشان. همان دو مردی که روز گذشته در سیرک مراقبمان بودند. یوسفی لبخندی زد و گفت:
- خیلی وقت است که خبری ازت نیست... نگرانت شده بودیم.
- لطف دارید ما دورادور جویای احوال هستیم.
- ما هم دورادور جویای احوالیم... علیایحال، آقایان چند سئوال دارند که انتظار داریم همکاری کامل داشته باشی.
- اختیار دارید... بنده در خدمتم.
من روی یک صندلی نشسته بودم و هر دو مامور، روبروی من همانند نکیر و منکر در جانبین راست و چپ نشستند و شروع به سوال و پرسشهای مختلف نمودند، اول با گپ و گفتهای ظاهراً دوستانه از مامور سمت راستی آغاز شد:
- بسیارخب... حالتان چطور است؟!... چه خبر؟!... از سیرک لذت بردید؟
- مرسی، عالی بود جای شما عزیزان هم خالی.
- ما حضور داشتیم البته حضور بدون تظاهر، آقای محترم.
- واقعا؟! نمیدانستم... امیدوارم بشما عزیزان هم خوش گذشته باشد.
مامور سمت چپ پرسید:
- اتومبیل زیبائی دارید!
- والله، یک مسکوویچ فکستنی که قابلتان را ندارد... آنهم قبل از گرانی ماشین خریدیم.
- سر و صورت را هم صفا دادید... لالهلاز سلمانیهای قابلی دارد.
- بدک نیستند بله... انگار بنده را تا در منزل مشایعت فرمودید... تشریف میآوردید تو، لااقل شامی چیزی در خدمت باشیم.
مامور سمت راست بالافاصله پرسید:
- فرصت بسیارست... اما سیرک شوروی، اتومبیل روسی، سبیل استالینی، سلمونی ارمنی، گویا ارادت خاصی بهروس و کمونیست و شوروی دارید؟
- خیر قربان، سبیل بنده کجاش شبیه استالین است؟... در مورد اتومبیلم هم، آن زمان چارة بهتری نداشتم... بقیه موارد هم که...
- چرا عوضش نمیکنید؟
- اتومبیلم را عوض کنم؟
- بله، مثلاً کادیلاک سوار بشوید... برای شما برازندهتر نیست؟
- والله بنده هم دل خوشی از ماشینهای قراضة کمونیستی ندارم، اما با کدام پول؟... البته اگر ساواک پولش را پرداخت کند، همین فردا کادیلاک یا اصلاً رولزرویس سوار بشوم.
- خب حالا وارد معقولات نشویم... پس گفتید که دیروز حسابی خوش گذشت، درست است؟
- راستش من خودم شخصاً خیلی اهل سیرک و ...
مامور سمت چپی، اجازه نداد حرفم به انتها برسد:
- چه شد که بسیرک رفتی؟... علاقه، اشتیاق، کنجکاوی، پیوستگی، وابستگی، همبستگی، چه عاملی؟
پیش از آنکه پاسخی بدهم مامور سمت راست، توضیح داد:
- اینکه ناگهان به سیرک اتحاد جماهیر شوروی علاقمند شدی برای ما ابهام برانگیز است.
- بله عرض میکردم که علاقة چندانی بسیرک ندارم ولی...
مامور سمت چپی، باز هم حرفم را برید:
- پس چرا باین سیرک علاقمند شدی؟
- خب من که با خواست خودم که آنجا نرفتم؛ ماموریت داشتم.
- ماموریت؟... از کجا؟
- وزارت خارجه... مگر شما مطلع نیستید؟
- ولی الان خودت اقرار کردی که سیرک عالی بود و خوش گذشت.
- نمیدانم چه ربطی دارد؟!
مامور سمت راستی که مدتی ساکت بود، گفت:
- آن چه که ما رصد کردیم این بود شما نهتنها از دیدن نمایشهای سیرک بوجد آمدی بلکه سعی کردی روابط گرمی با خانمی روس تبار داشته باشی.
- اولاً آن خانم لهستانی بود، ثانیاً، من کجا سعی کردم که با او ...
- بهبه!... پس ناسیونالیستة طرف را هم میدانید... چه صحبتهائی بین شما مراوده شد؟
- اولاً اگر منظورتان ناسیونالیته است، او خودش میگفت پولاند، یعنی لهستان... ثانیاً من بعد از فارسی فقط بزبانهای فرانسه و عربی مسلطم و ایشان فقط لهستانی و انگلیسی میدانستند، بنابراین دیالوگ قابل فهم چندانی بقول شما «مراوده» نشد.
- برای همین دوستت دیلماجی میکرد؟
- عمو اسدالله؟، یعنی آقای اقدسی را میفرمائید؟... نخیر، ایشان هم لهستانی و روسی بلد نیستند.
- اما ما دیدیدم مثل بلبل با آن خانم صحبت میکرد.
یوسفی با شنیدن نام اسدالله میرزا پوزخندی زد و به مامورین گفت:
- ببخشید آقایان در خصوص آقای اقدسی احتمالاً ماجرا چیز دیگری است که بعداً حضورتان توضیح خواهم داد.
من میتوانستم منظور یوسفی را حدس بزنم اما از چهرههای مبهم هر دو بازجو پیدا بود که هیچ ایدهای دراینخصوص نداشتند و تنها سرشان را بعلامت تائید تکان دادند. مامور چپی بمن گفت:
- میدانی چیست؟... فعلاً بحث آن خانم روس را مؤخره تلقی کنیم... اما من خودم چندین بار دیدمت که قاهقاه به نمایشهای سیرک میخندیدی... این دیگر جائی برای انکار ندارد.
- شاید گاهی لبخندی بهبعضی از کارهای فکاهی هنرمندان سیرک میزدم... وانگهی مگر خندیدن قدغن است؟
- بعله، هرچه به سوسکه شدن نقشة شوروی کمک کند، ممنوع است ولو خندیدن.
- عذرمیخواهم جسارتاً منظورتان احتمالاً سوکسه شدن بود؟
- منهم همین را گفتم آقای محترم!
مامور سمت راست گفت:
- دستور جدی امنیتی بود که سیرک مزبور با عدم استقبال و سردی هرچه تمامتر برگزار بشود... مخصوصاً بر مدعوین واجب بود که از ابراز هرگونه شوق و هیجانی، موکداً و عمیقاً خودداری کنند.
- اما کسی در این مورد چیزی بما نگفت.
- چطور چیزی نگفتند؟!... مگر حفاظت، همین آقای یوسفی، شما را بدرستی توجیه نکرد؟
یوسفی دخالت کرد:
- آقایان اینی که فرمودید در قالب ابلاغیة کتبی بود یا دستورالعمل شفاهی؟ چون ما ابداً اطلاع نداشتیم.
مامور چپی پاسخ داد:
- بعله آقا یوسفی، ابلاغیه با پاکات مهر و موم، برای حفاظتهای کل ادارات مراسله شده... بنده شخصاً موضوع را تعقیب کردم.
یوسفی پاکتی را از کنار میزش برداشت و به مامور ساواک نشان داد و پرسید:
- این را میفرمائید؟
- بله همین... عنایت بفرمائید که مهر و موم شده.
- اما این که توش هیچ چیزی نبود... خالی بود.
- خالی بود؟... امکان ندارد من خودم تمام پاکات را مهر و موم کردم.
منظور بازجو از پاکات، همان پاکتها بود که از جمع مکسر عربی استفاده مینمود. بازجوی سمت راستی به چپی گفت:
- تو ابلاغیهها را از دبیرخانه گرفتی؟
- نه، مگر تو نگرفتی!
- نه من بنا شد کاغذ را بدبیرخانه بسپارم که ماشین و پلیکپی کنند و بنا بودکه خودتآنها را از دبیرخانه بگیریو در پاکت بگذاری.
- اما تو باید بمن میگفتی که پاکات خالی هستند.
مامور راستی با تعجب گفت:
- یعنی تماماً همه را خالی ارسال کردی؟... همه را؟
تلاش یوسفی برای آرام کردن هر دو بازجو، فائدهای نکرد. لذا از من خواست که دقایقی خارج از اتاق باشم. در فاصلهای که از جا بلند شوم و به در اتاق برسم، دو مامور هنوز با هم مجادله میکردند. مامور چپی که نمیخواست در برابر سمت راستی کوتاه بیاید به او گفت :
- گفتم که تو باید بمن میگفتی که پاکات خالی هستند.
- آخر مرد حسابی، منکه بتو گفتم کاغذ را به دبیرخانه دادم... تو عقلت نرسید داخل پاکتها را نگاه کنی؟
- اولاً، جلوی سوژه درست صحبت کن... بعدش اینکه تو باید میگفتی... من کف دستم را که بو نکرده بودم.
- ببین دهنم را جلوی سوژه باز نکنها!
از اتاق خارج شدم و ادامة بحث را نشنیدم، زیرا درِاتاق حفاظت طور ساخته شده است که کمترین صدا ازش رخنه میکند. با این وجود میتوانستم خیلی ضعیف و نامفهوم صدای داد و فریادهای دو مامور را بشنوم. دقایقی بیرون از اتاق منتظر ماندم تا اینکه یوسفی آمد و ازم خواست که وارد اتاق بشوم.
دو مامور نسبتاً آرام گرفته بودند، لیکن آثار غضب را همچنان میشد در چهرههایشان دید. پس از لحظاتی، خودم سکوت را شکستم و عرض کردم:
- آقا، اتفاقیست که افتاده است... کسی هم که مطلع نبود... پس اگر امر دیگری با بنده ندارید، از حضورتان مرخص بشوم... البته کمی وقت من و وزارتخانه تلف شد که فدای سرتان.
مامور چپی با حالت قهر به یوسفی گفت:
- آقاجان، بمن چه که تحقیق کنم... اصلا من امروز مرخصی بودم.
مامور راستی گفت:
- چه بهتر، مسائل اینچنین حساس را از اول هم نباید بتو بسپارند.
- کسی از تو نظر نخواست.
یوسفی میانجی شد:
- آقایان خواهش میکنم، تمنا میکنم... لااقل در حضور سوژه ملاحظه بفرمائید... اصلاً پیشنهاد میکنم فعلاً از این ماجرا بگذریم.
نگرانی عمدهام این بود که بتدریج از سوژة امنیتی مبدل به مجرم امنیتی شوم. مامور راستی، به من گفت:
- باشد، فرض کنیم، فرضاً که شما خبر نداشتی، قبول... اما در مورد میتینگی که اخیرا راه انداختی چه توضیح میدهی؟
- میتینگ؟!... من میتینگ نداشتم تا حالا!
مامور چپی گفت:
- منظورش نطق چند ماه پیش است... در حضور مهمانان فرنگی!
- بله الان خاطرم آمد، آن را میفرمائید... نطق که چه عرض کنم، فقط از سوی وزارتخانه آنجا حضور داشتم تا قرارداد فرهنگی با فرانسه را تبریک عرض کنم و بس.
مامور دست راستی ایراد کرد:
- نطق شما علیالظاهر تبریک بود... اما اغراضی پنهانی درش جاسازی شده بود که بهخرابکارها خط میداد.
- یعنی چه؟... اصلاً سر در نمیآورم؟
- پس اجازه بده برات بخوانمش... محض تداعی.
- بله خواهش میکنم.
- خب بعله... اینجا و اینجا که هیچ... بعله از اینجا... تغییر و ترمیم برخی تفکرات غلط فرهنگی موجب توسعة ملی، بقاء، جلال، آرامش و درخشش و ترقی مملکت میگردد.
- خب؟
- خب بجمالت آقای محترم!... شما فعلاً با همین تک جمله، متهم به اقدام برضد امنیت ملی و تشویش و ناراحتی مردم شدی.
- یعنی چه؟! این دیگر چه اتهامی است؟... مگر چه ایراد و اشکالی بهآن وارد میدانید؟
مامور چپی گفت:
- میدانی چیست؟... وقتی مردم از دولت سر اعلی حضرت همایونی آزادی و امنیت و رفاه دارند، جفتک پرانی میکنند...من از شیوة کمونیستها خوشم نمیآید، اما یک چیزشان را خیلی تحسین میکنم... کسی در شوروی نُطُق بزنه، پوست از سرش میکنند، شوخی هم ندارند... برای همین مملکتشان نظم دارد.
- خیلی معذرت میخواهم قربان... اگر تمثیلتان، آنچه باشد که بنده متصورم، میتوانم بپرسم کجای سخنم مصداق جفتک پرانی بود؟
- ما را بچه تصور کردی آقای محترم؟... شما منظورت تغییر و عزل آقای درخشش وزارت محترم فرهنگ بود.
- چه ارتباطی به آقای درخشش داشت عرایض بنده؟
- ارتباط ندارد؟... «تغییر و ترمیم برخی تفکرات غلط فرهنگی» یعنی انتساب وزارت محترم فرهنگ، جناب آقای درخشش غلط بود و اتفاقاَ خودتان جلوتر و صراحتاً و مستقیماً به اسم شریف ایشان هم اشاراتی داشتی.
- آقا این چه برداشتی است؟... بنده شدیداً تکذیب میکنم.
مامور راستی، با عجله پرسید:
- این فعلا بکنار... گفته بودی، توسعة ملی... پر واضح است که منظورت از «توسعة ملی» همان جبهة ملی بود، یعنی تشویق به اغتشاش و هرج ومرج در مملکت... این دیگر اصلاً اظهر من الشمس بود.... آن وقت با زیرکی تمام، قرائنی از اسامی مظفر بقائی، میدان جلالیه و احمد آرامش و گروه ترقیخواهان را جاسازی کردی.
- نه آقا من یک چیزی نقل کردم، چه ربطی باین اسامی دارد؟
- شما اسامی را لای جمله جاساز کردی اما فکرش را هم نمیکردی که ما باین راحتی کشفشان کنیم.
- اصلاً مگر تریاک است که جاساز کنم؟
- بدتر آقا، اگر تریاک بود که لااقل قابل صادر شدن بود و پول وارد مملکت میکردیم.
- بله به شوروی!
- حالا هر کجا... به هر صورت، جدای از امنیت ملی، حرف شما با اقتصاد ملی هم منافات دارد.
- این را چطور استنتاج فرمودید؟
- بنظرت چه شد که آمریکا با تقاضای هفتصد میلیون دلار قرضة ایران موافقت نکرد؟... بگو
- حدس میزنم، لابد، بخاطر همان حرفهای بنده؟!
مامور چپی گفت:
- یک بخش عمدهاش بعله به خاطر حرفهای اضافة جنابعالی!... اصلاً بعید نیست سر همین حرفها، مذاکرات تجاری با توکیو هم بهم بخورد یا بهنتیجة مطلوبی نرسد.
- منظورتان همان حرفهای اضافهای بود که بنده از روی کاغذ برای هیئت حاضر خواندم... درست عرض میکنم؟
- از روی کاغذ و غیر کاغذ ندارد. عذر بدتر از گناه میآوری؟!... این یعنی آنها را از پیش طرحریزی کردی و از عمد موجبات تشویش و تحریک مردم را مهیاء کردی.
- عذر میخواهم محض تفهیم میپرسم، یعنی نویسندة پیام، قصدش اقدام علیه امنیت ملی بود؟
- بعله آقای محترم... چرا ملتفت نمیشوی؟
- بنده خوشبختانه کاغذ را همچنان محفوظ دارم و جهت اطلاع عرض کنم که نویسندهاش شخص وزیر محترم خارجه بودند و دستخط مبارکشان نیز مؤید همین ادعاست... اگر اجازه بدهید بروم و کاغذ را خدمتتان بیاورم.
- دروغ میگویی... جعلی است... جعل اسناد دولتی؟!
یوسفی مداخله کرد:
- البته اینجا باید عرض کنم که اگر منظورتان متن نطق پس از امضای قرارداد فرهنگی با فرانسه است، آن دستخط مبارک شخص وزارت محترم خارجه است.
مامور سمت راست با تعجب پرسید:
- یعنی آقای یوسفی، منظورتان این است که آن حرفهای تامل برانگیز، حرفهای خود وزیر بود؟
من پاسخ دادم:
- نهخیر ابداً... چون همان مرقومه نیز از سوی حضرت آقای نخست وزیر به وزارت محترم خارجه دیکته شده... البته شک دارم که بخود آقای نخست وزیر هم دیکته نشـ....
- کافیست آقا... چرند گویی هم حدی دارد... مثلاً میخواهی ایز گم کنی؟
- نهخیر قربان!... خیالتان تخت باشد، اگر باور ندارید مستقیماً خدمت حضرت نخستوزیر شرفیاب بشویم... نگران نباشید بنده میتوانم ترتیب ملاقات حضوری را بدهم.
- لازم نکرده آقای محترم، ما خودمان هر زمان صلاح بدانیم، عین برق و باد، با جناب نخستوزیر و حتی بالاترش ملاقات میکنیم.
یوسفی مجدداً بدفاع از من گفت:
- بله، ما اطلاعات وثیقی داریم که نطق مزبور عیناً از بالا صادرشد.
دو مامور با تعجب و چشمان کاملا گرد، به یوسفی نگاه میکردند. یوسفی سینهای صاف کرد و گفت:
- شما آقایان اطلاع نداشتید؟
من از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- راستش تنها سخنی که از ناحیة خودم بود، زمان صرف شام بغل دستیام پوتافو تعارف کرد و بنده جسارتاً عرض کردم، «چلوخورشت را ترجیح میدهم»... البته بهشرطی که متهم بطرفداری از خروشچف و ترویج کمونیسم و تقبیح بحث آشپزخانه و تبلیغ نمیدانم مذاکرات پنجدری و مستراح نشوم!
مامور سمت راستی به یوسفی گفت:
- نیاز است دقایقی خصوصی صحبت کنیم.
- کار شما با ایشان تموم شده؟
- بله، سوژه فعلاً برود.
من به اتاقم برگشتم و بمحض رسیدن چشمم به سامی، برادر لیلی افتاد که منتظرم نشسته بود. او سعی داشت از طریق من دستش به اسنادی در خصوص مذاکرات وام ایران و آمریکا برسد و قویاً معتقد بود که قول و قرارهائی پشت پرده رد و بدل میشوند که هرگز از طریق رادیو و روزنامهها باطلاع عموم نمیرسد:
- من واقعاً دسترسی به این اسناد ندارم سامی، ولی تو برای چه میخواهی؟
- برای کتابم... بتو گفته بودم در حال تالیف کتابی هستم بنام ردپای استعمار انگلستان در خاور میانه.
- آخر مذاکرات با آمریکا چه دخلی بانگلیس دارد؟
- تو واقعاً نمیدانی که آمریکا و انگلیس یکی هستند؟... خوبست که در وزارت خارجه کار میکنی؟
- ببین سامی، من امروز باندازه کافی درد سر کشیدم... اگر اسنادی باین محرمانگی وجود داشت و دست من امانت بود، که نیست، باز هم نباید در اختیارت میگذاشتم.
سامی از کوره دررفت و گفت:
- یعنی وطنت برات هیچ ارزشی ندارد که اینطوری برای انگلیس، آن گرگ پیر و مزوّر، خوش خدمتی میکنی؟... آنها اربابتند؟
پیش از آنکه پاسخی بدهم درِ اتاقم باز و یوسفی وارد شد. انگار که برق مرا گرفته باشد، تمام بدنم لرزید. نزدیک بود که از ترس، جان بجانآفرین تسلیم کنم و نمیدانستم که یوسفی چیزی که سامی گفت را شنیده است یا خیر؟! علیهذا سعی کردم که خونسردیام را حفظ کنم. یوسفی گفت:
- ارباب رجوع داری؟
- خیر یعنی بلی اما، در خدمتم.
- یک دقیقه بیا بیرون
با ترس و لرز همراه یوسفی از اتاق خارج شدم. کمی از در اتاق فاصله گرفتیم. یوسفی گفت:
- ماجرا چیست؟
لحظهای چشمانم سیاهی رفت. احساس کردم که نمیتوانم چیزی بگویم. با تمام توان باقیمانده، پاسخ دادم:
- هیچ چیزی بخدا آقای یوسفی، خدمتتان توضیح میدهم. بنده راستش هیچ مباشرتی در هیچ...
یوسفی میان کلامم آمد:
- چرا اینقدر سر راه اطلاعات و ساواک سبز میشوی؟
- ببخشید چه فرمودید؟
- چکار کردی که اینهمه گیر ساواک میافتی؟
نفسی بآسودگی کشیدم. پاسخ دادم:
- مطلقاً هیچ چیزی آقای یوسفی، خودتان شاهدید که تا امروز تماماً سوءتفاهم بوده.
- پس چرا فقط تو؟... چرا فقط بسر تو میآید؟
- نمیدانم بخدا، شاید از بداقبالی باشد.
- شاید هم کسی در سازمان با تو دشمنی دارد... آشنائی، قوم و خویشی نداری که روابطتان تیره باشد؟... کسی که خودش در ساواک آشنا دارد؟
- والله تا جایی که اطلاع دارم، خیر، یعنی خاطرم نیست که در میان قوم و خویشهای زن سابقم، کسی امنیتی باشد... با یکی از پسر دائیهام یک مشکل قدیمی دارم اما او نیز کارمند دارائی است نه ساواک.
- در هر صورت پسرجان مراقب خودت باش... هیچ بعید نبود که اعزام بمرکز بشوی.
باتاقم برگشتم و طوری که صدایم از بیرون اتاق شنیده نشود به سامی گفتم:
- ببین سامی، این آقائی که الان آمده بود، سرپرست حفاظت اداره است. یعنی ساواک... خطری که برای خودت و خودم درستی کردی الان از بیخ گوشمان رد شد تازه اگر واقعاً صدات را نشنیده باشد... خواهش میکنم این حرفها و بحثها را خارج از محل کارم مطرح کن.
- بسیار خب، بسیار خب... از اول میدانستم که کمکی نمیکنی... اینکارها مرد میخواهد... شهامت میخواهد...
او از جایش برخاست و ادامه داد:
- و البته لیاقت میخواهد.
و با ناراحتی رفت. خواستم برایش توضیح بدهم اما فائده نکرد. گاهی با خودم فکر میکنم که شاید اگر در دارالمجنانین زندگی میکردم، با اشخاصی عاقلتر و سالمتر معاشرت داشتم.
حرفی که یوسفی بمن زد، باعث شد که بیشتر در خصوص مشکلاتی نگران شوم که در این چندسال با مامورین اطلاعاتی داشتم. آن شب تا صبح خوابم نبرد، اسم هر کسی که بخاطرم رسید را روی کاغذی نوشتم و سپس در مورد تک تکشان فکر و بررسی کردم. هیچ سرنخ و ارتباطی میان آن اسامی با سازمان اطلاعات و امنیت کشور پیدا نکردم بجز دوستعلیخان که دشمنی و کینهای با من نداشت اما ظاهراً یکی از اقوام دورش در ساواک بود و همچنین پوری که بعید بود دوست و آشنایی در ساواک داشته باشد ولیکن بحد کافی انگیزه برای ضربه زدن بمن داشت.
فکری بسرم زد، به بهانة دلجویی از سامی بدیدنش رفتم. ابتدا اندکی غرولند و اوقات تلخی کرد اما زود آرام شد و حتی قسمتهائی از کتابی که در حال نگارشش بود را برایم خواند. من دربارة مشکلی که اخیراً داشتم با او صحبت کردم که بسیار نیز متعجب شد:
- خاطرم هست دو سه سال پیش، مشابه همچه دردسرهائی را داشتی.
- بعله و جالب است که در هیچکدام مقصر نبودم، سامی... دقیقاً شبیه این فیلمهای کمدی شده... هر دفعه یکی دوتا مامور و کارآگاه کودن که فکر میکنند خیلی زبل هستند، با چند اتهام واهی سر میرسند!... واقعا خسته شدم دیگر.
- میدانم، تو الان داری چوب مبارزات من و مرحوم بابام با انگلیسا را میخوری... اما یادت باشد، کمال یک مبارز شجاع، ایستادگی درمقابل خستگی است.
- من که مبارز نیستم سامی!
- باید مبارزه کنی... عقب نشینی در مقابل دشمن راه تجاوز بیشتر را باز میکند... نبرد جاجرود را خاطرت نیست؟... با آنکه تنها سلاح ما قلوهسنگ بود، چطور انگلیسا که تا دندان مسلح بودند را بعقب راندیم؟... چطور مردم بما پیوستند؟... چون برای آزادی میجنگیدیم.
حتم داشتم سامی نیز همانند دائیجان ناپلئون تردیدی نداشت در واقعیت آنچه که میگفت. احساس تاسف عمیقی نسبت به آن جوان پیدا کردم که انگار تقدیر بود عمری را در مشقت و خوندل بگذراند. با آن وجود، علت اصلی آنکه بدیدن سامی رفته بودم را فراموش نکرده بودم:
- سامی، من اول باید کسی که در ساواک با من دشمنی دارد را پیدا کنم. که بعدش بتوانم با او مبارزه کنم.
- تو چرا توی باغ نیستی؟... این مشکل از کاخ ملکة انگلیس آب میخورد، از باکینگهام... تو در ساواک دنبال چه میگردی؟
آمدم که بگویم سامی جان، بس کن، پدرت با این حرفها بکجا رسید، اما سریعاً متوجه شدم که اینطوری بنتیجه نخواهم رسید. لذا گفتم:
- میدانم سامی، میدانم... اما اگر آن شخصی که در ساواک از انگلیس دستور میگیرد را پیدا کنم و گوشمالی بدهم، چون از ایادی انگلیس است، پس دراصل به انگلیسها ضربه زدم.
سامی کمی فکر کرد و سپس شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- من کسی را در ساواک ندارم... شاید پوری داشته باشد که باتوجه به آن اوضاع و احوال قدیمتان، بعید میدانم کمکی بتو بکند.
- گفتی شاید پوری کسی را در ساواک داشته باشد؟
- یکی از دوستان دوران اجباریاش الان کارمند ساواک است... وقتی برای خودم در ارتش پاپوش دوختند، با کمکهای او بود که یک ماه بیشتر حبس نکشیدم وگرنه هنوز گیر بودم.
- عجب!... پس پوری در ساواک یک گردن کلفتی دارد که خیلی کارها ازش ساخته است.
- بعله اما چون پوری سایهات را با تیر میزند اگر چیزی باو بگوئی تازه ممکن است گرفتاریهای جدیدی هم برات درست کند.
مجبور بودم بهر نحوی که شده بود، مشخصات دوست پوری را که احتمالاً دردسرهای اخیر نیز کار او بود را از سامی بیرون بکشم.
- نه، به پوری چیزی نمیگویم اما اگر لطف کنی و اسم و مشخصات آن شخص را بمن بدهی شاید بتوانم از طرق دیگری باو وصل بشوم... وقتی اینقدر آدم قابلاعتمادی است که مشکل تو را حل میکند شاید بتواند در این مورد بمن هم کمک کند.
- بسیار خب، اما بشرطی که از من نشنیده بگیری...اگر کسی بفهمد که از من گرفتی دیگر نه من و نه تو.
- خیالت راحت باشد اتفاقاً من میخواستم ازت بخواهم که موضوع بین خودمان بماند.
پس از سامی به دیدن اسدالله میرزا رفتم و هر چه میدانستم را با او در میان گذاشتم. اما اعتنای چندانی نکرد و با خونسردی گفت:
- چیز مهمی نیست... بگذار آن شتر هم دلش خوش باشد.
- اما عمو اسدالله... اگر واقعاً کار پوری باشد... یعنی اگر بمن ثابت بشود، ایندفعه اصلا کوتاه نمیآیم... هرچه کاری به کارش ندارم انگار که پرروتر میشود.
- مومنت، واقعاً مومنت... تو تا حالا همچه بره هم نبودی... انگار یادت رفته چند سال پیش با لگد زدی آنجای آن مادرمرده را شاندولی کردی؟... توقع داری الان دستت را ببوسد؟
- نه اما انتظار دارم که بفهمد من آن زمان بچه بودم... با اینکارش ممکن است مشکلات بسیار بزرگی برام درست کند.
- مومنت، مملکت گرفتاریها و نگرانیهای مهمتر از تو هم دارد که بخواهد رسیدگی کند... بالاخره دیر یا زود مجبورند دست از سرت بردارند.
- من پیشتان آمدم که ازتان خواهش کنم حالا که اسم و مشخصات طرف را میدانیم، اگر آدم با نفوذی در ساواک سراغ دارید، دوست پوری را سر جاش بنشاند.
- راستش باباجان، من کسی را در ساواک ندارم، اما از طرقی فهمیدم که همین روزها حکم ماموریتت به اطریش میآید و حداقل یکی دو سالی در دسترس اینها نیستی... بعدش هم خدا بزرگ است.
- اما عمو اسدالله، من واقعاً الان در موقعیت ماموریت رفتن نیستم... وانگهی مادرم در سن و سالی است که نیاز به مراقبت دارد.
- مومنت، مادرت که ماشاالله هزار ماشاالله از من و تو سرحالتر است... نرگس هم که همینطوریش هر روز آنجاست و ازش مراقبت میکند... اینقدر با این سن و سالت بچهننهبازی درنیاور!
من اواخر سال 1340 به اطریش اعزام شدم. اقامت در آن کشور مرا بیش از پیش دلتنگ روحانگیز کرده بود. انگار محکومم که همیشه غم غربت در خارج و یاد و خاطرات پاریس و روح انگیز، آزارم بدهد.
روزهای آخری که در ایران بودم، و تلفنی از حبیب خداحافظی میکردم، گفت که با شنیدن اسم اطریش یادش افتاده است که عموی روحانگیز در وین زندگی میکند:
- الان یادم افتاد، یک روز روحانگیز ازم خواهش کرد که جعبهای را به اطریش برای عموش پست کنم. یادم است آدرس را گوشة یکی از کتابهای درسیام یادداشت کردم... باید بین کتابهام بگردم اگر پیدا کردم برات میفرستم.
من همان موقع با خواهش و التماس حبیب را مجبور کردم تمام کتابهایش را ورق به ورق زیر و رو کند و سرانجام آدرس عموی روحانگیز را پیدا کرد و بمن داد. اما در وین، پس از مراجعه، متوجه شدم که متاسفانه سالهاست که رفتهاند و هیچکدام از همسایهها، خبری از نشانی جدید اقوام روحانگیز را نداشتند.
فصل نهم، دروغ چرا؟
سال 1341 بود من همچنان در ماموریت اطریش بسر میبردم و اندکی پس از تغییر وزیر خارجه، اسدالله میرزا نیز رسماً تقاضای بازنشستگی کرد. خودش میگفت: «دلیلش این است که میخواهم ماندة عمرم را بی نگرانی و با آرامش به تفرج و تفنن و گردش مشغول شوم» هر چند بیش از یکسال طول کشید تا با درخواست بازنشستگی او موافقت شود و با بی میلی در وزارت خارجه مانده بود تا زمان رهائیاش برسد و نقشههائی که برای دوران بازنشستگی خودش داشت را عملی کند. در این میان برای انجام ماموریتی چند ماهه به پاریس اعزام شد. من به اسدالله میرزا تلفن زدم و ازش خواهش کردم اگر میتواند ردی از روحانگیز در پاریس برایم بگیرد.
- عمو اسدالله... شما این لطف را در حقم میکنید؟
- راستش نه اینکه نخواهم اما بعید است که بتوانم کاری کنم.
- ولی عمو اسدالله... من باید روحانگیز را پیدا کنم... خیلی برام حیاتیست... دیگر نمیدانم به چه کسی روی بیاورم... شما تنها امیدم هستید.
- مومنت... تو انگار مرا با شرلوک هولمز اشتباه گرفتی... پسرجان خوب است که خودت سالها در پاریس بودی... قاسمآباد که نیست سراغ هر کسی را که بگیری، اهالی سردر منزلش را نشانت بدهند.
- آخر...
- باشد ببینم چکار میتوانم بکنم.
- زنده باد عمو اسدالله... میدانستم بالاخره روم را زمین نمی-اندازید.
- البته یک کفش آهنی و عصاء فولادی بمن بدهکار میشوی.
- مرسی عمو اسدالله... من لطفتان را حتماً جبران میکنم.
- حالا تو چرا باین دختر پیله کردی؟... قحطی که نشده.
- عمو اسدالله، هر وقتی دیدمتان کامل برایتان توضیح میدهم.
پس از یک ماه یعنی بگمانم تیرماه سال 1341 بود که سرانجام سرنخی پیدا شد، صدای اسدالله میرزا از پشت تلفن خیلی ضعیف بود و او نیز صدای مرا بوضوح نمیشنید. برای همین مجبور بودیم تاحدیکه میتوانیم بلند صحبت کنیم:
- مژده بده که بالاخره ردی از آلبرتین عزیزت پیدا شد.
- خوش خبر باشید عمو اسدالله... ماجرا چیست؟... چطور پیدا کردید؟... حالش چطور است؟
- مونت... مهلت بده... او در پاریس زندگی نمیکند... رفته.
- رفته ؟... کجا؟... کی رفته؟
- اگر صبر داشته باشی میگویم... بعد از کلی جستجو و روانداختن به این و آن... از لای دوسیههای خاکخوردة قدیمی... سرانجام معلوم شد که روحانگیزت، هشت نه سال پیش از پاریس بمقصد بروکسل خارج شده و هرگز مراجعتی بفرانسه نداشته.
- بروکسل؟... بلژیک؟... یعنی الان در بروکسل زندگی میکند؟
- گفتم هشتنه سال پیش... دقیقا نوزدهم ژوئیه سال 1953 فرانسه را بمقصد بروکسل ترک کرد... اینکه بعدش در بلژیک مانده یا جای دیگری رفته را دیگر خبر ندارم.
- یعنی هیچ راهی برای فهمیدنش نیست؟
- راه که همیشه هست... میتوانم از بودوئن پادشاه بلژیک بپرسم... بچة خیلی خوبی است...اتفاقا دعوتم کرده، بناست فردا یک چای و قلیانی با هم بزنیم.
- عمو اسدالله... جدی شما نمیتوانید کسی را در بروکسل پیدا کنید تا ازش خبری دراینباره بگیرد؟
- مگر به این سادگیهاست؟
- آخر شما که اینهمه دوست و آشنا دارید.
- پسرجان... من تا همینجاش هم کلی از اعتبارم را بخاطر پیدا کردن همدانشگاهی سابقت خرج کردم... نمیتوانستی همان موقع یک سانفرانسیسکوی ناقابل ببریش که الان اینهمه من و خودت را بدردسر نیندازی؟
اسدالله میرزا کمی سکوت کرد و ادامه داد:
- مومنت، حالا خیلی سخت نگیر... صبر کن ببینم چکار میتوانم بکنم... اما قول نمیدهم چون هیچ بعید نیست همین روزها به تهران برگردم.
اسدالله میرزا به تهران بازگشت و من هم نتوانستم کسی را پیدا کنم تا نشانی از روحانگیز در بروکسل بگیرد. یکسال از اقامت من در اطریش میگذشت و بمعاونت سفارت ایران منصوب شدم و بندرت میتوانستم سری به تهران بزنم و متاسفانه آنسال اخبار خوشایندی نیز از ایران نمیرسید. خبرهایی از سیل و طوفان و از همه بدتر، زلزلة بوئین زهرا بود که گفته میشد چنان زلزلزهای با آن شدت در ایران بیسابقه بود. ما نیز با مقامات اطریش برای کمک به قربانیان زلزله وارد مذاکره شدیم.
اواخر تیر ماه 1345 بود که فرصتی پیش آمد و از وین به تهران رفتم. هنوز چند روز نگذشته بود که بسرم زد برای گردش و دیدن حبیب به شهر اراک بروم. حبیب بعد از سالها جدائی از دیدنم اظهار شوق و ذوق فراوانی کرد. لباس پوشیده بود که از خانه بیرون برود. گفت که منزل یکی از دوستانش مهمان است و چون مجلس پرجمعیتی است میتواند مرا هم همراه ببرد.
وارد باغ بسیار زیبائی بیرون از شهر شدیم که یکطرف آن روی چمن بساط ارکستر ایرانی پهن بود و در گوشة دیگری ارکستر فرنگی میزد و جوانها میرقصیدند. عدة مهمانان شاید در حدود صد و پنجاه نفر بود. مهمانی به مناسبت خداحافظی و باصطلاح گودبای پارتی پسر خانواده بود که برای تحصیل به آمریکا میرفت. مجلس بسیار پرشور و گرمی بود و خانوادة مهربان مهماندوستی بودند. تمام مدت چند نفر دور و بر من میگشتند که غریبی نکنم.
- حبیب... من توانستم رد روحانگیز را تا بروکسل بگیرم ولی نمیدانم کجای بروکسل زندگی میکند.
- بروکسل؟... چرا بروکسل؟... از کجا میگویی؟
- از طرقی فهمیدم که چند سال پیش پاریس را بمقصد بروکسل ترک کرده.
- از کجا مطمئنی که برنگشته پاریس؟ یا بنقطه دیگری از جهان نرفته؟... ممکن است اصلاً در تهران یا مثلاً در تبریز یا شیراز یا حتی اراک باشد!
- بیا و فرض کنیم که روحانگیز الان در بروکسل زندگی میکند... بنظرت تا الان ازدواج کرده؟
حبیب که اثرات نوشیدن ویسکی در چهرهاش نیز نمایان شده بود، در حالی که از جایش بلند میشد، گفت:
- والله چه عرض کنم؟... نه به آن زمان که دخترک را از خودت راندی و نه حالا که اینهمه باو فکر میکنی... انگار وقت شام است... پاشو برویم تا مشکل هاضمه نگرفتم.
بعد از شام، من نزدیک استخر روی نیمکتی که کنار یک آلاچیق بزرگ نسترن قرار داشت نشسته بودم و سیگارم را میکشیدم. زیر آلاچیق عدهای از مهمانها نشسته بودند و یک تار زن که استاد صدایش میکردند برای آنها قطعاتی میزد. ناگهان یکی از مهمانان زیر آلاچیق بلند شد و در جهتی صدا زد:
- آقای سالار یک دقیقه هم به ما برسید.
پیر مرد موقری که سبیل بزرگ سفیدی داشت و عینک ذرهبینی قطوری بچشم زده بود وارد آلاچیق شد. تمام مهمانها جلو چایش بلند شدند. تار زن هم تعظیمی به او کرد.
در این موقع حبیب بطرف من آمد:
- باز قنبرک کردی، یک گوشه نشستی؟
- نه خسته شدم، با اجازه یک دقیقه مینشینم.
- پس بگذار گیلاست را پر کنم.
- مرسی... ببینم، این آقائی که سبیل سفید دارد کیست؟
- به، تو آقای سالار را ندیده بودی؟... آقای سالار صاحبخانه است.
- شغل و کارش چیست؟ مثل اینکه از گردن کلفتهاست.
- والله کاری که نمیکند ملاک است، اینطوری که میگویند در تهران مقدار خیلی زیادی زمین داشته که وقتی خریده بیابان بوده بعد به متری هزار و دو هزار تومان رسیده... خلاصه ظرف چند سال میلیونر شده... ولی آدم خیلی خوبی است بیا برویم باو معرفیت کنم... حتما ازش خوشت میآید. خاطرات زیادی دارد... آخر میدانی، از مشروطه خواهان بوده... سالها با انگلیسا جنگ کرده.
- با انگلیسا؟
- بله، گویا انگلیسا هم چندین بار قصد جانش را کردند... بیا برویم معرفیت کنم.
- نه مرسی... الان دارند صحبت میکنند. باشد بعد.
آقای سالار عصای خود را بکناری گذاشت و نشست رو به تار زن کرد:
- قدم ما شور بود؟ چرا دیگر نمیزنید؟
- الان با کمال افتخار، یک کمی خسته شدم.
پیر مرد خندهای کرد و گفت:
- جوانهای امروزی را میبینید؟ یک پنجه میزنند و خسته میشوند...
تذکر حبیب درباره سوابق مشروطه خواهی و جنگ با انگلیسا گوشهای مرا تیز کرد. بنظرم رسید که صدای آقای سالار بگوشم آشناتر آمد. اگرچه باید توضیح بدهم که این آقای سالار با آن جناب سالار که یازده سال پیش همراه با اسدالله میرزا در کافة نادری ملاقات کردم یکی نیستند. پیرمرد ادامه داد:
- یادش بخیر، خاطر میآید... گرماگرم جنگ کازرون بود... نمیدانم شاید براتان گفتم یا نه. انگلیسا ما را از یک طرف محاصره کرده بودند... خدادادخان یاغی هم که نوکر خودشان بود با تقریبا هزار سوار از یکطرف دیگر... من دیدم هیچ چارهای نیست غیر از اینکه خدادادخان را با گلوله بزنم... یک کلاه پوست داشتم سر چوب کردم. خدادادخان سرش را از پشت سنگ آورد بالا... مولای متقیان را یاد کردم و وسط پیشانیش را نشانه رفتم... خدا بیامرزدش یک تأبینی داشتم که بعدها وقتی انگلیسا موقع جنگ قشون فرستادند ایران، از ترس سکته کرد و مرحوم شد... چه داشتم میگفتم؟... بعله حالا خدادادخان وقتی تیر خورد چطور قشونش پراکنده شدند و ما چطور به انگلیسا حمله کردیم بماند... ولی صحبت ساز بود... یک دوستعلی خانی داشتیم که کمانچه خوب میزد... باور کنید آقا، از غروب کمانچه زد تا دوباره آفتاب آمد بالا... چند تا از انگلیسا که اسیرشان کرده بودیم دهنشان از تعجب باز مانده بود... مرتب به انگلیسی میگفتند آفرین، مرحبا، دست مریزاد...
در این موقع دختر صاحبخانه سری به آلاچیق کشید و با خنده گفت:
- پاپا شما هم وقت برای خاطره تعریف کردن پیدا کردید بگذارید مهمانها یک کمی تفریح کنند.
مردها همه با هم اعتراض کردند و با تعارف و تملق زیاد ثابت کردند که شیرینترین حکایت را میشنوند و زنها از طرف دیگری دلبری کردند:
- ماشاالله چه تو دهن گرمی دارند آقای سالار.
صدا و آدم را تقریبا شناخته بودم ولی هنوز مطمئن نبودم. دختر ناگهان خود را روی زانوهای پدرش انداخت و با خنده گفت:
- اصلا پاپا، شما مگر انگلیسی بلدید؟
- والله دروغ چرا؟ تا قبر آآ...
آقای سالار ناگهان ساکت شد مثل اینکه این کلمات را نمی-خواست بگوید. ولی از دهنش پریده بود نگاهی به اطراف خود کرد و دنبالة صحبت را گرفت.
در این موقع حبیب با یک گیلاس ویسکی بطرف من آمد گفت:
- خیلی با علاقه داری صحبتهای آقای سالار را گوش میدهی بیا برویم آشناتان کنم.
- با اینکه واقعا از ته دل آرزو دارم ولی الان نمیخواهم با آقای سالار روبرو بشوم. انشاالله بعد.
نمیخواستم دنیائی که آقای سالار یا بهتر بگویم مشقاسم برای خودش ساخته بود را با ورود به ماجرا، خراب کنم. او قدیم در همان لباس سرایداری، از لطف و توجه در حقم کم نگذاشت و اکنون در مقام سالاری، انسانی نیک و مردمدار بنظر میرسد و لذا همانکه دانستم که سلامت است، برایم کفایت داشت. اگرچه بعید میدانستم آقای سالار بتواند مرا از چهرهام بشناسد با اینحال، نزدیکش نشدم و بعداً نیز فرصتی دست نداد که ببینمش.
حضورم در تهران به سه هفته نکشید که مجدداً عازم اطریش شدم. با اسدالله میرزا از طریق تلفن و گاهی نامه در ارتباط بودم. او خودش را از وزارت خارجه بازنشسته کرده بود و چون حوصلهاش از بیکاری سر میرفت، در دارالترجمهی یکی از اقوام شریک شد و در مواقعی که در سیر و سیاحت نبود، سرش به دارالترجمه گرم میشد و احتمالاً به خانمهائی که بآنجا رفت و آمد داشتند.
روزی در خیابانهای وین، چشمم به دختر خانمی افتاد که بنظرم رسید روح انگیز باشد. یاد حادثة اصابت اتومبیل در آنکارا افتادم و اینبار خیلی با احتیاط قدم برداشتم. اما رو به روش که رسیدم خوب دقت کردم، انگار که خودش بود، قلبم بطور عجیبی میزد، با سرخوشی و هیجان سلام کردم. او با تعجب و البته کمی هم با نگرانی مرا نگاه کرد. طوریکه در تمام عمرش مرا هرگز ندیده باشد. بیشتر دقت کردم، خود روحانگیز بود اما نمیتوانست او باشد، چون ظاهر دختر بیش از هجده یا نوزده ساله نمینمود در حالی که روح انگیز اصلی طبق محاسباتم قریب چهل سالش میشد. بله اشتباه کردم. آن دختر بدلی تمام عیار از روحانگیز بیست سال پیش بود و مجبور شدم با همان اندک زبان آلمانی که میدانستم، عذرخواهی کنم و توضیح بدهم که او را با شخصی دیگر، اشتباه گرفتم.
اقامتم سالها در وین بطول انجامید و سرانجام در سال 1348 به ژنو منتقل شدم.
اواخر آبان سال 1348 بود که فرصت کردم بیش از دو هفته در تهران بمانم. خوشبختانه اسدالله میرزا نیز بتازگی از سفر تفریحی بیست روزة خود از آمریکا بازگشته بود و میتوانستم ببینمش. بمحض رسیدن و استراحتی مختصر به دیدنش رفتم. او در دفتر دارالترجمه در حال شعف از مصاحبت با خانمی جوان و زیبارو بود و مرا ندید و من نیز آن لحظه مزاحمش نشدم و رفتم که در همان حوالی چرخی بزنم و پس از حدود نیم ساعت که برگشتم، خوشبختانه سرش خلوت شده بود. او در حالی که شاید شصت و چند سال از عمرش میگذشت اما بیش از پنجاه ساله نمینمود و از دیدن من بسیار خوشحال شد.
بعد از سلام و تعارفات و نوشیدن چایی که خودش آورد، ازش پرسیدم:
- اوضاع دارالترجمه چطور است عمو اسدالله؟
- بیشتر برای این است که سر گرم باشم، اما کار و بارش بدک نیست.
- راستی سفر اخیرتان خوش گذشت؟
- هوای معتدل، هرچند کمی باد اذیت کننده داشت اما در کل بد نبود... فی الواقع قصد داشتم یکبار هم که شده، سانفرانسیسکو را از نزدیک ببینم.
- یعنی تا حالا سانفرانسیسکو نرفته بودید؟
- مومنت، سانفرانسیسکو که مکرر رفتهام، البته اگر منظورت همانست!
- از قمر و آسپیران چه خبر؟... اصلاً به دیدنشان رفتید؟
- بعله، به قمر هم سری زدم و پدرسوخته انگلیسی یاد گرفته عین بلبل!... اتفاقاً میخواستم به شوهرش رجبعلی بگویم که برگردد مخصوصاً حالا که بناست در ایران کوپن تریاک توزیع کنند.
اسدالله میرزا سیگارش را روشن کرد و گفت:
- خب بابا جان، تعریف کن... معلوم است که حسابی آن جا خوش میگذره که کمتر یادی از ما میکنی.
- نه عمو اسدالله... بحث گرفتاری و این حرفهاست وگرنه دلم برای آن دورانی که اینجا بودم و بیشتر شما را میدیدم، تنگ شده.
- اوضاع آنجا چطور است؟
- ژنو گاهی مرا یاد پاریس میاندازد و یاد آن ایام، بیشتر اذیتم میکند... وانگهی آب و هوای اروپا مخصوصاً ژنو چندان بمن سازگار نیست.
- مومنت، آب و هوا به آن مطلوبی!... تو هم انگار نمونة همان دباغی که حالش از بوی خوش بازار عطرفروشان به هم میخورد و غش میکرد.
- آخر، تهران فصولش کامل است. گرما، سرما، اعتدال، همه را در طول سال بهاندازة مساوی و هموزن داریم... آن جا چند ماه معتدل است، ولی مابقی سال یخبندون... علی ایحال من خوشم نمیآید.
- اتفاقاً یکی را اینجا داریم نقطة مقابل خودت است... همچه آرزوی فرنگستان در سرش دارد که نگو و نپرس... مومنت، چه خوب شد یادم آمد، از آن دخترک چه خبر؟... اسمش چه بود؟... همان که در پاریس میشناختی.
- روح انگیز را میگوئید...هیچ خبری نشده... آخرین اخبار را چند سال پیش از خودتان شنیدم که به بروکسل رفته. هرچند کوره امیدی هست که شاید خیلی اتفاقی به هم برسیم.
- مثلاً چطور به هم برسید؟
- نمیدانم عمواسدالله... اتفاقی دیگر... بعنوان مثال، در خیابانی، دکانی، مطب دکتری، اتوبوسی بالاخره با هم رو در رو بشویم.
- خوش خیال هم که هستی... اما یکی از بچههای خیلی شریف و قابلاعتماد اینجا، از قراری میدانم که دوستی صمیمی دارد که در بلژیک زندگی میکند.
اسدالله میرزا سریعاً صدا کرد:
- اسیجان، اسی جان، یک دقیقه بیا اینجا باباجان!
مرد جوان خوشقیافه و قد بلند و مودب و برازندهای جلو آمد و اسدالله میرزا، ما را به هم معرفی کرد. بعد از انجام سلام و تعارفات، اسدالله میرزا گفت:
- اسیجان تو یک رفیق صمیمی در بلژیک داری، درست است؟ کجای بلژیک زندگی میکند؟... بروکسل؟
- بله آقای اقدسی، یکی از دوستان و همشاگردیهای زمان دبیرستان است که زمانی در بروکسل زندگی میکرد.
- مومنت، زندگی میکرد؟... فعل جملهات ماضی بود!
- بله قربان، چون مدتی است که به ژنو نقل مکان کرده.
- عجب!... چه تصادف جالبی... اتفاقاً این دوستمان هم فعلاً در ژنو زندگی میکند... فیالواقع خواهشی داشت که با توجه به چیزی که الان گفتی، باید از خواستهاش چشمپوشی کند.
- بههر تقدیر اگر کاری لازم بود، خوشحال میشوم که بفرمائید. من با دوستم صحبت میکنم شاید بتواند از ژنو موضوع را دنبال کند.
من پاسخ دادم:
- نه مرسی آقا اسی، اولاً اسباب زحمت فراوان میشود. ثانیاً اینکه موضوع طوری است که فقط از خود بروکسل امکانپذیر است... اما واقعاً ممنون.
اسدالله میرزا چند برگة کاغذ از روی میزش برداشت و به اسی گفت:
- پس حالا که تا اینجا آمدی، اینها را بگیر... همان خانم خوشگله آورده و میگفت که راجع بهدوا و این چیزهاست.
مرد جوان یا اسی چند لحظهای به کاغذها نگاه انداخت و گفت:
- بله، در مورد اثر دیمرکاپرول بر مسمومیت آرسنیک نوشته.
- پس کار خودت است...برو و با دقت ترجمهاش کن که خانم خوشگله را از خودت نرنجانی... خدا را چه دیدی، شاید همسفر زیبندهای از آب درآمد.
اسی چهرهاش از خجالت سرخ شد، اما با تبسمی مودبانه گفت:
- اطاعت امر، الساعه انجام میدهم.
- دستت درد نکند باباجان.
بعد از آنکه رفت و مشغول انجام کارش شد، اسدالله میرزا خیلی آهسته طوریکه صدایش بیرون نرود، بمن گفت:
- حدس میزنی کی باشد؟
- نمیدانم عمو اسدالله، تا حالا ندیدمش... از اقوام که نیست؟
- مومنت، اگر همچه آدم مستعد و مودبی بین اقوام داشتیم که چه غمی بود؟!... باور کن نمیتوانی حدس بزنی!
- نکند از بستگان آسپیران غیاث آبادی باشد؟
- نه ربطی به رجبعلی هم ندارد... اما اگر گفتی دستخوش داری.
- لابد از آشنایان پوری است؟!
- باز هم نه!... گفتم که نمیتوانی بگوئی...
سپس اسدالله میرزا سرش را کمی جلو آورد و با صدای بسیار آهستهای گفت:
- این جوان برومند و فرهیخته و متعدب و با شخصیتی که از مارلون براندو هم خوشقیافهتر است، اسمش اسرافیل است.
- اسرافیل؟... چرا احساس میکنم اسم برام آشناست؟
- فیالواقع برادر زادة شیرعلی قصاب.
- چه منظورتان ...؟
با صدائی آهسته و لحنی دستپاچه گفت:
- هیس!... یکوقت میشنود... بله پسربرادرش است...
- اما آخر...
- هیس!... گفتم آهسته!... شباهت چندانی ندارد، میدانم.
بآهستهترین حالت ممکن گفتم:
- شباهت چندانی ندارد؟... این که کاملاً شبیه آدم حسابیهاست!
- معلوم است... در دانشگاه، درس دواسازی میخواند و بعد از ظهرها اینجا کارهای ترجمه انجام میدهد... خیلی هم باهوش است... با این سن کم، انگلیسی و فرانسوی میداند.
- اصلاَ و ابداً نمیتوانم باور کنم.
- فقط یک عیب دارد، اینکه عین خرس شکمو و پرخور است... تعجب میکنم که چطور چاق نمیشود؟!
- بهر حال جوان است و سوخت سازش بالاست.
- مومنت، وعده دادم شاید هنوز چند تا دوست و آشنا داشته باشم که دستش را جای خوبی بند کنند... اما خودش دوست ندارد... فی الواقع هدفش این است همچه که بتواند از مملکت برود.
اسدالله میرزا سری بتاسف تکان داد و ادامه داد:
- همچه آدمهائی باید بروند و بجاش امثال شیرعلی و دوستعلی و من بمانیم که بدرد لای جرز موال هم نمیخوریم... نگرانم که بالاخره چه مملکتی بشود اینجا.
- شما هم آدمی خوبی هستید عمو اسدالله، لطفاً خودتان را با آن دو نفری که گفتید مقایسه نکنید...
- مومنت، بگو ماشاالله!
- اما عمو اسدالله، واقعاً نمیتوانم باورم کنم که این آدم از اقوام او باشد؟
- گفتم که تعجب میکنی!
- ده!... یادم آمد، چند سال پیش دنبال اوس رجب میگشتید.
- والله، خاطرم نمیآید... اگر منظورت اوس رجب نجارباشی است، آن خدابیامرز چه دخلی به اسی دارد؟
- هیچ چیز!... ولی خیلی اتفاقی شیرعلی قصاب در خیابان سر راهمان سبز شد... اسرافیل هم بچه بود و همراه شیرعلی بود.
- مومنت، یک چیزهائی یادم آمد... اما ساکت، دیگر ادامه نده.
اسی یا همان اسرافیل مجدداً آمد، گلویش را صاف کرد. با وجودیکه در اتاق باز بود، چند ضربة آهسته با انگشت، به در اتاق زد و گفت:
- معذرت میخواهم که میان صحبتتان آمدم... چیزی یادم آمد.
اسدالله میرزا با لبخند گفت:
- بگو باباجان، چه شده ؟
- خاطرم آمد که دوستم با آنکه الان در ژنو زندگی میکند، اما برادر و خواهرش هنوز در بروکسل هستند و یکبار برایم نوشت که شوهرخواهرش اهل بلژیک و پلیس است... شما جسارتاً اگر دنبال شخص خاصی در بروکسل میگردید، شوهر خواهر دوستم بهترین کسی است که میتواند کمک کند.
- اما آخر باباجان ممکن است که رفیق تو نخواهد که برای این قضیه به شوهرخواهرش رو بیندازه.
- لطفاً نگران نباشید آقای اقدسی...با دوستم این حرفها را ندارم... مطمئنم خوشحال خواهد شد اگر بتواند کاری کند.
- مومنت، ما که نگفتیم دنبال کسی میگردیم، تو از کجا متوجه شدی؟
- راستش آقای اقدسی، حدس زدم... درواقع وقتی ایشان فرمودند فقط از خود بروکسل امکانپذیر است، فکر کردم که شاید دنبال یک دوست قدیمی در بروکسل میگردند.
اسدالله میرزا مرا نگاه کرد و بعلامت تحسین گفت:
- بتو نگفتم که بسیار باهوش است؟
روزهای آخر حضورم در تهران، اواسط آذر ماه بود که دکتر ناصرالحکماء در سن 93 سالگی درگذشت. اسدالله میرزا را نیز آخرین بار در مراسم ختم دکتر دیدم. او بعنوان سلام علیک و احوالپرسی با خانمها خود را بیمان مجلس زنانه انداخته بود و طوری سرگرم خوش و بش با خانمهای جوان فامیل بود که اعتنای زیادی بمن نکرد فقط گفت:
- طفلک فرخلقا خانم چقدر حسرت داشت مجلس ترحیم دکتر ناصرالحکما را هم ببیند ولی عمرش وفا نکرد.
- عمو اسدالله میخواستم یک چیزی به شما عرض کنم.
- مومنت، اگر فوریت ندارد بگذار برای بعد... فرصت کردی یک سری بیا خانه بنشینیم گیلاسی با هم بزنیم...
بعد بطرف خانم آفاقالسلطنه و دخترش دوید:
- تصدق شما... دلم برایتان یک ذره شده بود... ماشاالله شهلا جون چه بزرگ شدهاند. خواهش میکنم یک شب قرار بگذارید با شهلاجون بیائید منزل ما... میائی شهلا جون پیش عمو؟... الهی قربون این دختر ناز بروم.
فرصتی پیش نیامد که اسدالله میرزا را ببینم زیرا بلافاصله پس از مراسم ختم به ژنو رفتم و چند دفعهای نیز که بتهران سر زدم، مقارن با حضور اسدالله میرزا در تهران نبود. او سالی چندین دفعه بسفرهای تفریحی داخلی و گاه خارجی میرفت. ارتباطمان محدود به تلفن بود که بدلیل مشغلهام بمرور کمرنگ شد.
فصل دهم، فصل آخر
امروز 13 مرداد 1349 خورشیدی یا چهارم اوت 1970 میلادی است. من حدود یک سال است که به سفارت ایران در ژنو منتقل شدم. ژنو تابستانهای خوبی دارد، با این حال، بیشتر برایم دلگیر کننده است و بیش از هر جایی احساس تنهائی میکنم.
یکی از همکارانم، گهگاهی مرا بمنزلش دعوت میکند که خوشبختانه در نواختن تار نیز مهارتی دارد و برایم میزند. روزشماری میکنم که این چند ماه نیز بگذرد و بتهران برگردم. بعد از این همه سال هنوز تکلیف خودم را یکطرفه نکردام و به قول همان دوست:
- وقتی در تهرانی، ژرژ برانسس و ادیت پیاف گوش میدهی و بیفتک و سوفله میخوری اما پات که بفرنگ میرسد، دلتنگ شهناز و بنان و نان سنگک و کشک بادمجان میشوی؟!
از آن گذشته، این سال اخیر خیلی بیاد روحانگیز میافتم. دلیلش میتواند جلساتی باشد که چند ماه پیش با روانشناسم داشتم.
من بدنبال برخی بیماریها و ضعفهائی که تصور میکردم علتش مشغله و کبر سن باشد به پزشک مراجعه میکردم که پس از معاینات و آزمایشات فراوان و مشورت و استنتاج چندین متخصص دیگر، عنوان شد که مشکلم چندان هم جسمی نیست جز اینکه شاید گیاهخواری موجب افسردگی در من شده است. به توصیة ایشان، با طبیب روحی در همین ژنو جلسات متعددی داشتم. یکی از موضوعات مطروحه در این جلسات، عشق ناکامم لیلی و دیگری رابطه و احساس عجیبم به روحانگیز بود. آن طبیب برخلاف فروید معتقد بود که عشق، اشکال و اقسامی منفک دارد. با این وجود میگفت که دلبستگی من بروحانگیز بهیچ وجه برادرانه نیست و بسبب ترس و اضطرابهایم که منشائشان را عشق ناکام لیلی میدانست، ناخودآگاهم طی رویهای دفاعی تصور باطلی را القاء مینماید که آن دلبستگی، فارغ از حالات رمانتیکیست.
جلسات من با طبیب روحی، فوائدی داشت و مضاری. ضررش این بود که در کنار زخمی که در حال التیام میبود، جریحة بدیعی افزود و چیزی نبود جز ناکامی جدیدی بنام روحانگیز. اکنون احساس میکنم که دلبستة کسی شدهام که ازش بیخبرم و حتی نمیدانم کجاست و چکار میکند؟
من نشانی دوست اسرافیل را از همان موقع که از تهران برگشتم، با خودم دارم اما از سر رودربایستی تا پریشب باو مراجعه نکردم. دیروز تصمیم گرفتم که بدیدنش بروم و ازش خواهش کنم که از طریق شوهرخواهرش نشان و آدرسی از روحانگیز در بروکسل برایم پیدا کند.
بعد از ظهر بود و حوالی همان آدرس، در خیابان کنفدراسیون از تاکسی پیدا شدم. در این فکر بودم که بمحض ملاقات چه بگویم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد که انگار منتظر تاکسی یا کسی بود. اولش باورم نشد او کیست؟ بیشتر دقت کردم و متوجه شدم که او کسی نیست، جز خود «روحانگیز». با خود گفتم که حتما خواب و رویاست. شاید هم خیالات، چون سال گذشته را به او فکر میکردم. شاید الان هم فقط تصورات ذهنیست. سابقه هم داشته که تا کنون یکبار در آنکارا و یکبار هم در وین، افراد دیگری را بجای روح-انگیز پنداشته باشم. اما حسی از درون بمن گفت:
- از کجا مطمئنی در آنکارا اشتباه کردی؟ شاید واقعاً خود روح-انگیز بود. الان هم اگر اقدامی نکنی شاید سالهای سال همچه فرصتی پیش نیاید.
جلوتر رفتم تا مطمئن شوم که او خودش است یا نه؟! زن بچاره با تعجب نگاه کرد. با خودم گفتم:
- ای وای! ... باز یکی دیگر را با روحانگیز اشتباه گرفتم. این هم خیلی شبیه خودش است اما از ترس و تعجبش معلوم است که مرا نمیشناسد.
بیشتر دقت کردم، یادم افتاد که روح انگیز خال کوچکی روی گونة راستش داشت که دقیقاً با خال این خانم منطبق است. قلبم از شدت تپش میخواست از دهانم بیرون بزند. آمدم که چیزی بگویم اما انگار دهانم قفل شده بود. بالاخره و به دشواری روح انگیز را صدا زدم:
- روحانگیز؟
او انگار هنوز هم مرا نمیشناخت. کمی بیشتر دقت کرد و ناگهان با چشمانی گرد از تعجب و هیجان، جیغی کشید. بطرفم دوید. همدیگر را در آغوش گرفتیم. از احوالم میپرسید. من که بهلکنت افتاده بودم. نمیدانم چند دقیقه گذشت تا قلیان احساسات فرو بنشیند، اما بعدش به روحانگیز که با دستمالی مشغول پاک کردن اشکهایش بود، گفتم:
- تو واقعاً خودتی؟... باورم نمیشود که دارم میبینمت.
- تو باور کن که اولش اصلا نشناختمت... آخر با این تیپ و عینک و سبیل و بعد از اینهمه سال، آن هم اینجا... موهاش را ببین چه جو گندمی شده... ولی خیلی از دیدنت خوشحال شدم.
لحظهای چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودم را محکم و با اعتماد بنفس نشان بدهم. با خودم فکر کردم برای من که جلوی شخصیتهای سیاسی صحبت کردهام، کاری ندارد که اینجا نیز احساساتم را مهار کنم. گفتم:
- مرسی مرسی... من خیلی سعی کردم که پیدات کنم روحانگیز... ولی هر جا که میشد و از هر کسی که میپرسیدم خبری ازت نبود.
روحانگیز پاسخی نداد و فقط لبخندی زد. من ازش پرسیدم:
- راستی روحانگیز، تو چند سال پیش، احتمالاً در ترکیه نبودی؟
- یکبار سفر داشتم...چند سال پیش را میگویی؟
- حدود یازده سال پیش، زمستان.
- نه گمان نکنم... چطور؟
- مطمئنی؟
- آره بابا... من اولین و آخرین بار هشت سال پیش به اسلامبول رفتم... زمستان هم نبود، هوا کاملاً گرم بود، فکر کنم اواخر ژوئن ... راستی چطور؟ چرا پرسیدی؟
- یعنی آنکارا نبود؟
- نه اسلامبول بود... ببین داری نگرانم میکنی... چه شده؟
- راستش آنجا یکی را دیدم، فکر کردم که تو باشی... یعنی مطمئن بودم که توئی.
روحانگیز خندید و گفت:
- لابد رد شدی و گفتی ولش کن بابا
- نه بخدا، خواستم صدات کنم اما اتومبیلی بمن زد و کارم را به بیمارستان کشاند.
نگاه متعجبی بمن انداخت و با ناباوری پرسید:
- جدی میگویی؟!... جدی نمیگویی!
- جدی میگویم بخدا... یکیدو ماه هم طول کشید تا حالم خوب بشود.
- آخی بمیرم... آخر چرا؟... بعدش چه شد؟
- داستانش دراز است... حدود دو سال پیش هم یک دختر هجده ساله را در خیابان با تو اشتباه گرفتم.
روحانگیز خندة صداداری کرد و گفت:
- یعنی آنقدر شباهت؟... من هجده ساله به نظر میرسم؟
- نه، به نظرم تو خیلی بهتری.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. من گفتم:
- بگو ببینم، تو کجا زندگی میکنی؟
- من عزیزم، همینجا در ژنو هستم... تو چطور؟... اینجا چکار میکنی؟... من فکر میکردم الان در تهران مشغول وکالت باشی.
- من هم یک سال و اندی میشود که در ژنو سکونت دارم... البته فعلا!
- نه بابا؟... عجیبست که تاحالا ندیدمت... اینجاچکارمیکنی تو؟...
و بلافاصله با لحنی شوخطبعانه پرسید:
- نکند سفیر ایران در ژنو شدی و ما نمیدانیم؟
خندیدم و جواب دادم:
- نه... سفیر که نه... ولی الان حدود یک سال شاید هم بیشتر باشد که سفارتچی شدم.
- شوخی میکنی... پس وکیل نشدی؟... و الان یکسالست که در ژنو پشت گوش ما زندگی میکنی و ندیدمت؟
- عجب دنیای کوچکیست... من مدتهاست بتو فکر میکنم روح انگیز
او پرسید:
- راستی تو ازدواج کردی؟
- آن هم داستانش دراز است... در حال حاضر مجردم... روحانگیز، من بعد از اینهمه سال که تو نبودی تازه فهمیدم که چقدر تو را ...
پیش از آنکه حرفم را تمام کنم، ناگهان متوجه نگاه روحانگیز بخیابان پشت سرم شدم. سرم را که بسوی نگاهش چرخاندم، پژوی مشکی رنگی را دیدم که از راه رسیده بود. خواستم بپرسم ماجرا چیست و او کیست؟ اما خودش با هیجان خاصی گفت:
- شوهرم است... آمده دنبالم...
درهای ماشین باز و مرد قد بلندی پیاده شد و به سمتمان آمد و سپس دختر بچهای حدوداً ده ساله را عقبتر دیدم که با چهرهای معصومانه و «مامان» گویان بطرف روحانگیز میدوید. پس از اتمام تشریفات معرفی، دانستم که شوهرش وکیل حقوقی بانک و اهل همان ژنو بود و درعین حال، مردی بسیار مودب. روح انگیز در نهایت، پس از آنکه آدرس منزلش را داد و بسیار تعارف کرد که حتماً همین روزها سری به خانهشان بزنم، همراه با شوهر و دخترش ازم خداحافظی کردند و رفتند.
چیزی که اصلا مطمئن نبودم این بود که آیا او را در آینده خواهم دید یا نه؟ اگرچه ماجرای روحانگیز آنطوری که انتظار میرفت بسرانجام نرسید و هرچند پس از شکست عشق اول و تحمل تمام مصائبش، خودم را مستحق عشق و زندگی زناشوئی بهتری میدانستم، ولیکن دنیا کارش را همانگونه پیش میبرد که باید ببرد. اصلاً باین معنی نیست که اهمیتی برای این موضوعات قائل شود و بکسی که متحمل رنج و مشقت فراوان شده است، ارفاقی نماید. ممکن است که سرنوشت، مثل کتابی مکتوب و مهر و موم شده نباشد اما همانند دفتری با برگهای سفید و بیشمار هم نیست که آزادنه بتوانیم داستان زندگی خودمان را بخواست و سلیقة خودمان رقم بزنیم.
لازمست موضوعی را همین الان و اینجا اعتراف کنم: روحانگیز راست میگفت. موهای من خیلی زود و از سنین سی، شروع برنگ باختن نمود و اکنون در چهل و سه سالگی، کلهام کاملاَ خاکستری شده است. چند سالی میشود که اسدالله میرزا را ندیدهام اما علیرغم حدود هفتاد سال سنش، مطمئنم که از من جوانتر و شادابتر باشد.
امروز بعد از ظهر پس از اتمام کارهای اداری، نامهای از آمریکا بدستم رسید. اسم سیما روی نامه بود، با عجله بازش کردم. یک کارت پستال بود که در پشتش توضیحی از وضعیت خودش در آمریکا داده بود و اینکه چقدر دلش برایم تنگ شده است. گویا نشانیام را از اسدالله میرزا پرسیده بود. در انتها نوشته بود:
- پاسخم را حتما بده و از خودت برایم بنویس. منتظرم. خدانگهدارت
خاطرة همان چند ملاقات اندک من و سیما برایم زنده شد. نمیدانستم که آیا باید پاسخی برای سیما بنویسم و اگر آری، چه میتوانم بنویسم؟!
گرامافون را روشن کردم و پشت میز تحریر نشستم. صدای زیبا و حزین بنان فضای اتاق را پر کرد:
- آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا؟!...?
ابتدا، یادداشتهای قدیمی را باز کردم تا مروری بر وقایع گذشته داشته باشم. مدتها بود که ننوشته بودم. برگهای دفتر پس از رفتن سیما، خالی بود و هر لحظة خاطراتم درشرف فراموشی بودند. قلم را برداشتم و شروع کردم. هر چه یادم آمد را بروی کاغذ آوردم. گاهی دست از نوشتن برمیداشتم و غرق در افکار میشدم.
ساعتها گذشت و در انتهای شب همچنان مشغول نوشتن آخرین سطور این ماجرا بودم. فنجان قهوه کاملاً سرد شده بود و من غافل و بیتوجه به اطراف، درحال پر کردن دفتر زندگیام، صفحه بصفحه جلو میرفتم. درست همانند عمری که لحظه بلحظه طی میشود و ما در حال کشیدن حسرت گذشتهها، از چشیدن بموقع طعم واقعی زندگی حالمان غافل میمانیم.
ناگهان تلفن زنگ زد، از یک هتل پاریس میخواستند با من صحبت کنند:
- بله بفرمائید.
- سلام باباجان... حالت خوب است؟ یادی از ما نمیکنی؟... نشناختی؟
- ده، عمو اسدالله، شما کجائید؟
- الان یک هفته است آمدهام پاریس... فردا پیش از ظهر میخواهم بروم جنوب فرانسه... دوتا هم مادموازل مثل غنچه کشمیر همراهم میبرم. خواستم ببینم میائی چهار پنج روز با هم باشیم؟
- عمو اسدالله من هزار جور کار دارم... اگر زودتر میدانستم شاید...
- مومنت، میخواستی از عید نوروز وقتت را رزرو کنم؟ من خودم با اینها دیروز آشنا شدم مال ولایت سوئد هستند... حرف زیادی نزن راه بیفت... از آنجا یک سری هم به سانفرانسیسکو میزنیم.
- عمو اسدالله خیلی عذر میخواهم ولی کار اداری دارم. وانگهی من معلوم نیست بتوانم تافردا صبح از ژنو خودم را به پاریس برسانم. انشاالله یکدفعة دیگر...
صدای فریاد اسدالله میرزا گوشم را کر کرد:
- گندت بزنند ! چهآنوقت که بچه بودی، چه آنوقت که جوان بودی، چه حالا عرضة سانفرانسیسکو نداشتی و نداری... پس خداحافظ تاتهران !
پــایــان ژنو- سه شنبه 13 مرداد 1349