نام داستان: جاده شمال و حکایت عشق
چهارشنبه به دلیل هوای بسیار گرم تعطیل اعلام شد. از آنجایی که پنجشنبه و جمعه نیز تعطیل بودند، این فرصت سه روزه بهانه خوبی بود تا از شهر مشهد راهی شمال شوم. ساعت پنج بعدازظهر، با خستگی هفته، اما با شوق و ذوقی بسیار سوار اتوبوس شدم ، مقصدم ساری بود . اتوبوس در جاده پیچ و خم میخورد و من خیره به جاده، در میان افکارم غرق بودم.
در میانه راه، راننده برای نماز و شام در یک استراحتگاه بین راهی توقف کرد. با پیاده شدن از اتوبوس، خنکای ملایم غروب بر صورتم نشست و جان تازهای به من داد. در گوشهای از استراحتگاه، منظرهای آرام و دلنشین توجهم را جلب کرد: یک الاغ مادر برنگ سفید و زیبا که پایش با طنابی نازک به میخی در زمین بسته شده بود تا دور نشود. در کنارش، کرهاش آزادانه جست و خیز میکرد، گاهی شیطنت میکرد و به سرعت میرفت زیر پستان مادرش تا شیر بخورد. الاغ مادر هم در سکوت، ریشههای گیاهان را از زمین میکشید و میخورد.
با دیدن این منظره، خستگی سفر از تنم بیرون رفت و حس عجیبی از آرامش و محبت در وجودم جاری شد. من همیشه در سفر برای حیوانات بین راه، مقداری پسماند غذا و ضایعات پروتینی همراه میآوردم. شام من تخم مرغ آبپز، کاهو و نان جو بود. تکههای کاهو را جلوی الاغ گذاشتم. حیوان با ولع شروع به خوردن کرد. وقتی کاهوها تمام شد، به نشانه تشکر شیههای کشید و خودش را به من نزدیک کرد. فهمیدم گرسنگیاش بیشتر از این حرفهاست. نان جو را هم به او دادم. حیوان سرش را به نشانه سپاس چند بار بالا و پایین کرد. در همین لحظه، کرهاش که متوجه شده بود، با یک جفتک بازیگوشانه به سمت مادر رفت و با خوشحالی مشغول شیر خوردن شد.
من عمیقاً باور دارم که حیوانات مردمان دیگرند. در این میان، واکنشهای مختلفی از مسافران دیدم. برخی با تعجب نگاهم میکردند، برخی با نفرت و برخی با مهر و محبت به پیوند من با این حیوانات زبانبسته مینگریستند. اما همسفر من که دانشجوی بهداشت مواد غذایی بود، با لبخندی از این کارم ابراز خوشحالی کرد.
کمی بعد، یک گربه لاغر و خاکستری نزدیک شد. من معمولاً برای سگهای بین راه، استخوان و اضافه غذا میآوردم، اما امروز قسمت این گربه شد. مقداری از ضایعات جوجه کباب را که بهمین منظور همراه داشتم را، جلوی پیشی گذاشتم. زبان بسته با چشمانی گرد و هوشیار، نگاهی به اطراف انداخت و سریعاً یک تکه بزرگ از ان را برداشت و با شتاب به گوشهای امن رفت.
در همین حین، صدای بوق اتوبوس بلند شد و مسافران یکی پس از دیگری سوار شدند. من از همسفر کناریام خواستم تا عکسی از من و این حیوانات مهربان بگیرد تا این خاطره شیرین در ذهنم ماندگار شود. با لبخندی از ته دل به حیوانات نگاهی انداختم و سوار اتوبوس شدم.
این بیت از شاهنامه را زمزمه کردم:
بدان را بفرمان بران یک به یک
نخواند بفرمان خود نیک و بد
حدود ساعت ۶:۳۰ صبح به مقصد رسیدم. با تاکسی به خانه رفتم. سکوت خانه دلم را لرزاند، هیچ کس نبود. با دلشوره به دخترم زنگ زدم. صدایش پر از بغض بود و گفت: "مامان، نوهات دچار کووید شده و در بخش مراقبتهای ویژه بستریه."
با شنیدن این خبر، دنیا دور سرم چرخید و پاهایم سست شدند. تمام آرامش لحظاتی پیش، به یکباره از بین رفت. هوای شرجی و گرم بیرون، با صدای پیوسته جیرجیرکها، برایم تبدیل به فضایی دلهره آور شد.
در آن لحظه فقط این بیت شاهنامه در ذهنم تکرار میشد:
یکی گفت کای مرد پرخاشگر
تو گویی بد اندیشد از شیر نر
اما امیدم را از دست ندادم. سریعاً دست به کار شدم و مواد لازم برای پخت یک سوپ مقوی و نرم را آماده کردم. با خودم گفتم باید قوی باشم. این سوپ را با تمام عشق و امیدم برای نوهام میپزم. خدایا، همه بیماران را شفا بده و نوهام را به آغوش ما برگردان.
تدوین : خدیجه دانش