ویرگول
ورودثبت نام
Sajadi
Sajadi
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

مجموعه خیال انگیزی (قسمت اول؛ فقط مادرم می دانست)

فقط مادرم می دانست که چقدر از سگ می ترسم، ترسی غیر عادی!

هر وقت یک سگ را از فاصله چند ده متری می دیدم، احساس می کردم که قلبم، دو دست در می آورد و با شدت هر چه تمام تر، به دیواره داخلی قفسه سینه ام می کوبید، چنان کوبشی که هر لحظه منتظر بودم
سینه ام را پاره کند و به بیرون پرت شود و زود تر از خودم فرار کند!

من، از همان کودکی؛ نسبت به سن کمم، قد و هیکل نسبتاً درشتی داشتم و از حدود چهار سالگی، کلاس های رزمی می رفتم، پس علی القائده نسبت به هم سن و سالان خودم، اعتماد به نفس بیشتری داشتم.

در محیط های دوستانه و خارج از خانه مثل کوچه و مدرسه، من تکیه گاه و پشت و پناه دوستانم در مقابله با مسائل و رخداد های خیابانی بودم، اما هنوز کسی از این حجمِ ترسِ من از سگ خبر نداشت، هیچکس به جز مادرم!

این نکته را باید بگویم که این مادرم بود که من را در کلاس های غیر درسی مثل کاراته، زبان، قرآن و ... ثبت نام می کرد و زحمت بردن و آوردن من را می کشید.

گواهینامه داشت، اما به دلیل شغل اداری پدرم، کمتر موقعی پیش می آمد که ماشینمان در خانه باشد، کم کم شرایط هم به گونه ای پیش رفت که مادر، دست از رانندگی شست و من را با تاکسی و گاهی اوقات پیاده، به کلاس ها می برد.

زیاد پیش می آمد که هنگام رفتن به کلاس و یا برگشت به خانه به همراه مادرم، سگ های ولگرد را در کوچه و خیابان ملاقات کنیم.

نکته ای که هنوز به وضوح در ذهن من مانده است، چگونگی مدیریت و برخورد مادرم با این قضیه بود.

آخر فقط مادرم می دانست که من چقدر غرور دارم، فقط او می دانست که چقدر خجالت می کشم که حتی بر زبان بیاورم و یا کسی بفهمد که چقدر از سگ می ترسم و فقط مادرم می دانست که چقدر از سگ، مثل سگ می ترسم!

هر وقت یک سگ در مسیرمان قرار می گرفت، چادر مادرم را در مشتم فشار می دادم و در کنارش راه می رفتم، در حالی که صدای بلند دم و بازدمم، سکوت کوچه را ملتهب می کرد.

مادرم مادامیکه به آرامی راه می رفت که مبادا من مضطرب شوم، با من صحبت می کرد.

میگفت: رو به رو را نگاه کن پسرم! آرام با من بیا، اگر بترسی، سگ، ترس تو را که در هوا پخش شده می فهمد!

من کنارتم، آرام بیا و ندو، اگر بدوی هم فکر میکند داری با او بازی میکنی و پشت سرت میدود!

چیزی نیست، همینقدر که تو داری می ترسی، صد برابر، او دارد از ما می ترسد!

از زیر چشمت ببین که چطور از ترسِ ما، خشکش زده و تکان نمیخورد...

خلاصه تا حسابی از سگ دور شویم، با من حرف می زد و به من قوت قلب می داد.

مادرم علت فوبیای من را می دانست، فقط مادرم می دانست.

یک بار که خیلی بچه تر بودم، آخر هفته ای بود که به روستای پدر بزرگم رفته بودیم.

عصرگاه بود و درب خانه به رسم همیشه،به روی کوچه باز!

من، شاد و ز غوغای جهان فارغ، از درب خانه بیرون رفتم و به سمت باغ پسته ای که رو به روی خانه پدربزرگم بود، دویدم، از آن بدو بدو های به شدت کودکانه که چشمانم را بسته بودم و مثل یک توله جگوار، از لا به لای درختان جست و خیز می زدم.

چند دقیقه ای را بی امان دویدم، از ما بین آخرین درختانی که به بیرون پریدم، ناگهان سر از وسط گله گوسفند در آوردم، گله ای که به صحرای میانِ دو باغ برای چرا آمده بود.

هر چه سر چرخاندم، چوپانی ندیدم!

به ناگاه اما، سگ گله را دیدم!

سگی که جثه اش از من و هر چه گوسفند که اطرافم می دیدم، بزرگتر بود!

سگ، وقتی من را دید، نفس نداد!

انگار که قاتل چوپان و دزد تمامی گله های جهان را دیده، چهار دست و پا، پارس کنان شروع به دویدن به سمت من کرد!

با دیدن این صحنه، جیغِ بنفشی از اعماق حنجره ام به آسمان صحرا پرتاب شد و من هم مثل آن سگ و کلاً مثل سگ، شروع به دویدن کردم.

در آن لحظه، بقا حکم میکرد که از وسط باغ، به سمت درب خانه بدوم.

سنم کم بود، اما به لطف پاهای بلندم و کلاس های رزمی که آمادگی جسمانی خوبی به من هدیه داده بود، سریع می دویدم.

باد اشک هایم را به عقب پرتاب میکرد، دقیقاً و درست مثل انیمه های ژاپنی!

من، جرأت برگشتن و نگاه کردن نداشتم، اما حس می کردم که صدای سگ انگار که پس گردنم است!

پیشتر در روزنامه ای خوانده بودم که در ایران و در میان انواع نژاد های سگ، سگ گله بیشترین قربانی را از میان انسان ها گرفته بود!

دیدنِ درب خانه پدر بزرگم از لا به لای درختان پسته، کوه انرژی و انگیزه ای مضاعف برای بقا بود!

به سرعت باد که نه، به سرعت نور در حال نزدیک شدن به درب خانه بودم.

بالاخره به درب رسیدم، پریدم پشت درب و محکم آن را بستم!

من، با علم به این موضوع که درب چفت و کاملا بسته شده است، همچنان در حال هل دادن درب و جیغ زدن بودم!

من حدود دو دقیقه داشتم دربی که چفت شده را هل می دادم و جیغ می زدم! دیگر صدای آن سگ هم نمی آمد، انگار که نزد گله اش برگشته بود، من اما همچنان هل می دادم و از ترس، فریاد می زدم.

صدایم گرفته بود و دیگر در نمی آمد، پهنای صورتم خیس شده بود. از داغی صورتم می فهمیدم که چقدر سرخ شده ام.

شب، فقط برای مادرم تعریف کردم که چه شده است و چه اتفاقی برای من افتاده است.

القصه، ترس من با بزرگ تر شدنم کم کم رنگ باخت و عامل اصلی آن، مادرم بود.

کمی که بزرگ تر شدم و گهگاهی که تنها با سگی ولگرد در کوچه و خیابان رو به رو می شدم، سعی می کردم حرف های مادرم را در ذهن خود مرور کنم.

بزرگ شده بودم، اما حرف های مادرم در گوشم و چهره مطمئنش جلوی چشمانم، تنها قوت قلبی بود که باعث می شد من به آرامی از کنار سگی که به من زل زده، گذر کنم.

بماند که همان دوران هم، این شجاعت و آرامش مادرم برای من بسیار عجیب بود!

همان بچگی هم می دانستم که به خاطر آن ماجرای تلخ، من دچار فوبیایی وحشتناک در رابطه با سگ شده ام، اما آنقدر نترسیدنِ مادرم هم برای من عجیب بود!

آخر اگر با پدرم به سگ ولگردی برخورد می کردیم، لااقل تلاش می کرد بدون اینکه به سگ آزار جسمی برساند، او را فراری دهد که مبادا مزاحمتی برای ما ایجاد کند، مادرم اما این گونه نبود و این برای من خیلی عجیب بود!

سال ها گذشت...

به محض اینکه وارد 18 سالگی شدم، دوره گواهینامه را ثبت نام کردم و تمامی چهار مرحله آزمونش را، یک ضرب قبول شدم!

راننندگی و کلاً دست فرمانم خیلی خوب بود، به دلیل علاقه وافری که به رانندگی داشتم، از سنین کم در صحرا و سر زمین ها، پشت فرمان ماشین پدرم زیاد می نشستم.

یک روز دم غروب، تنها در خانه، سرمست از آمدن گواهینامه ام و غرق در رؤیا، نشسته بودم که ناگهان موبایلم زنگ خورد.

موبایل را از کنار تلویزیون برداشتم و صفحه اش را دیدم، شماره مادرم بود.

_ الو سلام؛ جانم مامان؟

_ سلام، خوبی جونم؟ خونه ای پسرم؟

_ آره خونه ام مامان، چی شده؟

_ ببین من عصری اومدم پارک کنار خونه قدم بزنم، هوا که داشت تاریک میشد، می خواستم برگردم بیام خونه که از سر کوچه دیدم یه سگ وسط کوچه نشسته، میتونی با ماشین بیای سر کوچه دنبالم؟

_ آره مامان، وایسا الان تیز میام سر کوچه...

لباسم را عوض کردم، رفتم و مادرم را سوار کردم و با هم به خانه رسیدیم، سوییچ را آویزان کردم و داشتم
لباس هایم را عوض می کردم که ناگهان لب تخت نشستم، ذهنم از شدت سنگینیِ افکارم، سرم را خم کرده بود، لب تخت نشسته بودم و به فرش خیره شده بودم...

_ مگر مامان هم از سگ می ترسه؟ اصن مگه مامان حتی از بابا هم نترس تر نبود؟ طوری شده؟

افکارم مثل رالی داکار در سرم می چرخیدند و از هم سبقت می گرفتند...

وقتی که موبایلم زنگ خورده بود نه، وقتی که به خانه رسیده بودیم تازه موضوعِ ترس مادرم از سگ برایم عجیب شده بود.

در رابطه با آن فوبیای عجیب من، مادرم همیشه مثل نور ماه در سیاهیِ آسمانِ صحرا بود! اصلاً بُتِ من بود!

همان طور که لب تخت نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که چه شده، کم کم افکارم جمع و جور شد.

شروع به مرور صحنه های بچگی کردم، وقت هایی که با مادرم از کنار سگ ولگردی رد می شدیم و او با آرامشش قوت قلب من بود.

هر چه عمیق تر دقت کردم، بیشتر متوجه شدم که مادرم، هر کار برای آرام شدنِ خودش و ریختن ترسش انجام می داد، به من هم می گفت که همان ها را انجام بدهم!

با مرور سکانس های بچگی درون ذهنم، تازه داشتم متوجه می شدم که هر گاه با مادرم از کنار سگی عبور می کردیم، خودش هم به سگ نگاه نمی کرد! از ترس ندویدن بود که انقدر آرام و با متانت راه می رفت!

مادرم از عمق ترس من از سگ خبر داشت و آنقدر می فهمید که حتی برای شوخی یا ابراز هم دردی، به من
نمی گفت که او هم از سگ می ترسد، درست مثل من!

نمی دانم، شاید او هم در بچگی تجربه ای مشابه با من در باغ جلوی خانه پدرش را داشته است و شاید دقیقاً مثل من، غروری دارد که دوست نداشت کسی بفهمد که چقدر از سگ می ترسد!

اما نه! اگر غرور داشت و خجالت می کشید، امروز انقدر راحت به من زنگ نمی زد که خودم را جلوی راهش برسانم!

مادرم خیلی می فهمید! او می دانست که در این مورد، بر خلاف تمامی موارد دیگر، نباید با من ابراز هم دردی کند!

او می دانست که من در آن سن، با هر بار مواجهه با یک سگ، امیدم اول مادرم بود، دوم مادرم، و سوم هم مادرم! اصلاً وقتی که به خانه می رسیدیم تازه خدا را به خاطر می آوردم...

مادرم خیلی می فهمید...

داستانخیال انگیزیفقط مادرم میدانستقسمت اولمادرم می‌دانست
به دلیل اینکه «آسمان کشتیِ اربابِ هنر میشکند» پس ما «تکیه آن بِه که بر این بحرِ معلّق نکنیم»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید