با پسری دوست بودم و فکر میکردم رابطه ی خوب و عمیقی رو در کنارش تجربه می کنم تا اینکه یک روز اون پسر به خاطر دختر دیگه ای بهونه آورد و با دادن احساس ضعف و کمبود به من، رابطه اش رو با من تموم کرد.
این اتفاق باعث شد با احساس پوچی و خلاء عمیقی رو به رو بشم. خلائی که قبلا هم درونم بود فقط برای مدتی محو شده بود و دوباره برگشته بود.
همیشه میدونستم روزی اون پسر ممکنه با دختر مناسب تر و بهتری هم آشنا بشه ولی از رمان شازده کوچولو خونده بودم: "ارزش گل تو به اندازه ی عمریه که براش صرف کردی." فکر میکردم اون پسر هم این رو میدونه.
میدونه اونقدر لحظات خوبی رو باهم گذروندیم که هیچ فرد مناسب تر و بهتری نمی تونه رابطه مون رو بهم بزنه ولی این اتفاق هرگز نیفتاد.
من ترک شدم و در حالیکه تلخ ترین روزهای زندگیم رو میگذروندم به این نتیجه رسیدم با ارزش ترین گل زندگیم خودم هستم. من سی و دو سال رو با خودم گذروندم پس باید از خودم مواظبت کنم و اجازه ندم آسیب بیشتری در زندگی ببینم.